خبرگزاری فارس ـ همدان، امروز ۲۲ اسفندماه را به نام تو و به یاد تو قلم میزنم اما واقعیت آن است که نه امروز بلکه تمام روزهای تاریخ این سرزمین به نام توست و عطر از خودگذشتنات قرنهاست که در جای جای این خاک پیچیده است.
امروز میخواهم واژه واژه ناب را برای تعریف و تمجید از تو کنار هم بچینم اما نمیشود، آخر واژهها در برابر نام و کار بزرگت کم میآورند، امروز باید همه جملهها و سطرها رسول باشند اما نمیدانم چرا سکوت کردهاند؟! میترسم صفحهام سیاه شود از جملههای پر از سکوت پرواژه!.
چند سالی است که برایت مینویسم شاید یک جورهایی دلتنگیهای خودم و مردمم را با تو واگویه کنم اما امروز متفاوتتر از قبل میخواهم از تو بنویسم، امروز جملهها و کلمات متعلق به من نیستند بلکه نجواها و دردهای دخترانه برای آنهایی است که فرصت نکردند حتی دستی بر گیسوان دردانههایشان بکشند و یا آنها را یک دل سیر در آغوش بگیرند تا حداقل بوی این خاطره تا ابد در عمق جانشان بماند.
میشنوید پدران آسمانی! من تنها پیامرسان این جملات هستم:
*ر.ا/
مدتهاست دیگر خودم نیستم. تمامم پر شده از سه نقطههای بینهایت.
با اسفند ۱۳۹۹ دقیقا ۳۵ سال میشود که ندارمت، میدانی ۳۵ سال؟! شاید برای خیلیها تنها یک عدد باشد اما برای من عمری به بلندی عمر نوح بوده که در تمام این ۳۵ سال بدون سایه تو بالای سرم قد کشیدم. نمیدانم چه باید بگویم مدتهاست پی پاسخی هستم که آرامم کند، انگار دختر هر چه بزرگتر میشود نیازش به پدر بیشتر میشود. میشنوی با تو هستم بابا. تنهاییام را در میان شلوغی این دنیا میبینی؟! منم دخترت! همان دردانهای که وقتی پنج ماهم بود رفتی و دیگر برنگشتی و من حتی خاطرهای از تو ندارم.
الان بعد از ۳۵ سال از رفتنت آن قدر تنها هستم که قابل بازگو کردن نیست، آخر مادرم هم بعد از تو غم مهمان دلش شد، هرچند به ظاهر میخندید و برای شاد کردن من شادی میکرد اما من بارها شبها صدای گریهاش را میشنیدم که همهاش دلتنگی برای تو بود و همان غصه و درد پنهان شد غده سرطانی و ریشه دواند در تمام وجودش و او هم من را تنها گذاشت. حال مدتهاست دیگر خودم نیستم. تمامم پر شده از سه نقطههای بینهایت.
من دارم مچاله میشوم زیر نگاه، کارها و حرفهای آدمهایی که چشمهایشان کوررنگی دارد و زبانشان نیش عقرب و کارشان بوی ریا و امروز چنان راحت و آرام میروند و میآیند و میخورند و ... و نمیدانند که چند هزار دختر بیپدر شدهاند و جانشان را بهای خاک و خون فروختند تا آنها اینگونه باشند و به همان دختران نیش بزنند. آخ که چقدر قلبم درد میگیرد. دارم مچاله میشوم زیر قصه خیس دنیای این آدمها.
امروز دلم فقط کمی، کمی تو را میخواهد. فقط کمی محبت. فقط کمی نوازش. فقط کمی قربان صدقه رفتن پدرانه؛ اصلا نه کمی لوس شدن برایت، دلم میخواهد برایت لوس شوم که کمی خاطرخواهم شوی، دست به سرم بکشی و نگاهم کنی پدرانه. الان تنها خواسته دلم نگاهت است.میتوانی؟!
*م.ه/
هر جا سخنی از توست شجاعت و تدبیر، شهامت و لبخند زمزمه آنجاست.
بزرگترین غم، غم از دست دادن پدر یا مادر است. آنها تکرارناشدنی هستند. محبتشان جایگزینی ندارد.
حالا اگر آن پدر از دست رفته، شهید باشد و دردانه اش دختر. شنیدید رابطه پدر و دختری چیز دیگریست؟! درست است. یک دختر تمام دنیایش نوازش پدرش است.
پدر عزیزم تمام دنیایم سنگ مزار توست. وقتی از تمام دنیا خسته و رنجور میشوم بر سر مزارت میآیم تا ناز کنم و آرام شوم.
حرفهایم را میشنوی، اشکهایم را میبینی، صدای تپیدن قلبم را گوش میدهی اما حرفی نمیزنی. حرف نزدنت، تسکینم میدهد. آرامشت، آرامم میکند.
پدرم، آغوش محبتت را ندارم ولی نام نیکت را دارم. هر جا سخنی از توست شجاعت و تدبیر، شهامت و لبخند زمزمه آنجاست.
به تو افتخار میکنم و نامت بر لوح دلم همیشه ماناست.
*ز.ن/
میدانم که شهدا زندهاند و با این یقین تو را در کنارم احساس میکنم
میخواهم از تو بگویم، از تویی که ندیدمت. میخواهم از تو بنویسم، از تویی که نشناختمت. تویی که وقتی کوچک بودم و طعم زیبای خوابهای رویایی را میچشیدم، مانند پرستویی عاشق در تابستانی گرم و سوزان از کنارم کوچ کردی. چه بگویم بابا؟ اکنون سهم من از تو تنها یک قبر است و آلبومی که چند عکس از من و تو است. مهربان پدرم، وقتی به سن کودکی رسیدم و میدیدم که دوستانم پدر دارند و من بهانه تو را میگرفتم همه به من میگفتند تو به سفر رفتهای. با خودم میگفتم این چگونه سفری است که این قدر طولانی است و چرا هیچ ردپایی ازت حتی با یک تلفن و یا نامه نیست. چون میدیدم که عمو احمد که در اهواز کار میکرد برای مادر جون نامه مینوشت یا زنگ میزد اما تو...
بعدها فهمیدم همه این حرفهای سفر رفتن تو دروغ بود برای آرام کردن من اما نمیدانستند من همیشه چشم به راه در بودم. عیبی ندارد آنها هم تقصیری نداشتند شاید خودشان هم باورشان شده بود که تو به سفر رفتهای و دلشان به این خوش بود.
بابایی! الان دیگر میدانم که شهدا زندهاند و با این یقین تو را در کنارم احساس میکنم و گاهی بویت را میفهمم. فقط میخواهم بگویم دلخوشم به همین یقین و بو. دوستت دارم با همه وجودم.
*س. ب/
به تو افتخار میکنم به تو که ااز همه چیزت گذشتی تا پرچم این سرزمین و خاک پابرجا بماند
سلام گمنام آشنای من. سلام عزیزتر از جانم. میبینی من گم شدهام در این دنیای فانی مرا پیدا کن و دستم را بگیر. بابایی مدتی است خستهام از این روزهای تکراری از این رفت و آمدها و شبها و روزهایی که بدون بینظمی پشت سر هم تکرار میشوند. دلم بغل دنجت را میخواهد. شانههای مردانهات که کمی سرم را روی آن بگذارم و سیر دل به اندازه همه این سالها دوری گریه کنم، دستان پینه بستهات را که وقتی دستانم را در دست میگیری زمختیاش را تا عمق وجودم احساس کنم. نگاهت را میخواهم که با نگاهم گره بخورد و تو از نگاهم دردم را بدانی و گاهی نصیحتی کنی که هم دلم بلزرد و هم محکم شود.
میدانی هیچگاه روز پدر را دوست نداشتهام چون من باید گل بگیرم و بر سر قبرت بیاورم و همیشه روز پدر برای من از همان طلوع صبح تا پایانش با گریه است. دیگر اشکهایم را پنهان نمیکنم تا همه اوج تنهایی و بیپدری من را ببینند. روزی روزگاری شاید دوران دانشگاه بیشتر دختر شهید بودن خود را پنهان میکردم تا دیگران و حتی دوستان نزدیکم با حرفهایشان که با سهمیه دانشگاه آمده آزارم ندهند اما الان شرمسارم از آن مخفیکاری. مرا ببخش.
امروز به تو افتخار میکنم به تو که از تمام زن و زندگی و خانه و ماشین و فرزندانت گذشتی تا پرچم این سرزمین و خاک پابرجا بماند. به تو افتخار میکنم و سرم را بالا میگیرم هرچند غم نبودن تو در تمام سلول سلول بدنم ریشه دارد. مگر میشود این غم را هضم کرد و فهمید. نه والله نمیشود. برای من که نشده.
مامان میگوید تو از همان بچگی عجیب دلبسته بابا بودی وقتی دو ماهت بود اگر پدرت خانه بود فقط در بغل او میخوابیدی و شبهایی که نبود به سختی و با کلی گریه به خواب میرفتی انگار بغل او را التماس می کردی برای ساعتی خوابیدن و آرام گرفتن. میدانی مادرم رابطه دختر و پدری را درک نمیکند. این رابطه را خدا در نهاد هر دختر و پدری گذاشته و از آنجا بود که فاطمه شد ام ابیها.
میخواهم بگویم همیشه دلتنگ تو هستم تا باشد روزی که به تو برسم و سخت در آغوش بفشارمت.
----------------------
الهام شهابی
------------------
انتهای پیام/89001
نظر شما