شناسهٔ خبر: 41577085 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: دفاع پرس | لینک خبر

شهید حسین شیخ نیا:

مادر عزیزم مانند زینب استوار باش

شهید «حسین شیخ‌نیا» در بخشی از وصیت‌نامه خود آورده است: «مادر عزیزم می‌دانم که من شهید می‌شوم ولی وصیتی برای شما دارم که مانند زینب استوار باش و در بالای قبر من گریه نکن»

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، شهید «حسین شیخ‌نیا»، در 23 آبان سال 1342 در روستای فهرج و در خانواده نسبتاً پرجمعیت به دنیا آمد و مادرش نام او را حسین گذاشت. تمام برادران و خواهران، این كودک را خیلی دوست داشتند و از احترام خاصی برخوردار بود.

حسین در سال 1352 در همان روستای فهرج وارد دبستان شد و با عشق و اشتیاق به تحصیل پرداخت. درس را تا سال ششم ابتدایی ادامه داد.

در سن 10 سالگی پدر را از دست داد و از جهتی كه خواهران و برادران بزرگترش همگی ازدواج كرده بودند، حسین مرد خانواده شد. بعد از فوت پدر، سرپرستی مادر و یک برادر و دو خواهر كه هنوز در خانواده مجرد بودند را عهده‌دار شد. حسین پس از گذراندن دوران تحصیل در دبستان، به شهر یزد آمد و در مدرسه راهنمایی امیرکبیر یزد دوران راهنمایی را گذراند. او در كنار تحصیل به كار بنایی نیز مشغول بود و امرار معاش خانواده می‌کرد.

حسین در جریان انقلاب شكوهمند اسلامی در كنار تحصیل به كارهای انقلابی نیز دست می‌زد. پس از پیروی انقلاب اسلامی و تحمیل جنگ علیه ایران، مردم گروه‌گروه به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام می‌شدند. در یزد نیز این فعالیت‌ها وجود داشت و رزمندگان گروه‌گروه به جبهه‌ها اعزام می‌شدند و او ناراحت بود که چرا آرام نشسته و درس می‌خواند و این‌ها می‌روند. او وجدان خود را آرام نمی‌دید و هر لحظه دلش پَر می‌کشید كه به سوی جبهه بشتابد و در كنار هم‌رزمان خود بجنگد.

اواخر كلاس سوم راهنمایی را می‌گذراند كه دیگر طاقتش تمام شد و در یک فرصت طلایی به سوی جبهه کردستان اعزام گشت و پس از سه ماه و نیم مبارزه، دوباره به آغوش خانواده بازگشت؛ سپس در سال  1361 دوباره به جبهه اعزام گشت و این بار بود كه به آرزوی دیرینه خود كه سال‌ها بود در دل داشت؛ یعنی نوشیدن شربت شهادت نائل گشت.

مادرش می‌گوید دفعه دومی كه می‌خواست برود، گفتم بگذار من همراهت بیایم، اما حسین گفت: نه مادر، شما پایت درد می‌کند. برگشتم و بهش گفتم: پس زیر لب آیه« إذا جاء نصرالله و الفتح » را بخوان و برو.. برگشت و صورتم را بوسید و رفت.

از همین نشانه‌ها و شواهد می‌توان برداشت كرد كه او برای والدین احترام خاصی قائل بوده است و در یک معنا حسین اسوه بود. كار كردن و امرار معاش خانواده و نگرانی از رفتن برادران به جبهه و نرفتن او و ساكت ننشستن او همگی نشانه‌های یک انسان كامل بود.

از فعالیت‌های سیاسی او، گوش دادن به رادیو و نگران اوضاع مملكت بودن را می‌توان برشمرد و خلاصه او انسانی بود كه عشق به الله داشت و سرانجام در 14 اردیبهشت سال 61 و در سن 19 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

بیبی هلی باقری؛ مادر شهید

نهمین فرزندم كه به دنیا آمد حسین بود. حسین در دوران کودکی مریض شد و به مرض سختی گرفتار شد كه با زحمات زیاد و ناراحتی فراوان و با فروش ارزاق كشاورزی با آن كه خانواده‌ای پر جمعیت بودیم، او را مداوا کردیم. در سن شش سالگی كودكی پرجوش و خروش بود؛ او را به مدرسه فرستادم. در آن زمان پدر حسین مریض شد و به ناچار فرزندانم برای امرار معاش به كار قالی‌بافی مشغول شدند؛ حتی حسین كه در سنین پایین بود و تازه به كلاس اول رفته بود، شب‌ها با كمک خواهرانش قالی می‌بافت. این ایام با بیماری پدر حسین زندگی به سختی سپری می‌شد و رفته رفته فرزندان بزرگ تر می‌شدند.

در همان هنگام دبستان، در تعطیلات تابستان به كار مشغول می‌شد تا كمک خرجی برای زندگی‌مان باشد و همیشه یار و مددكارم بود تا این كه دوره دبستان را تمام کرد. آن زمان این روستا مدرسه راهنمایی نداشت و چون پسرم علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشت، با تلاش فراوان كار می‌کرد تا بتواند خرج درس خواندنش را فراهم كند؛ اما در همان زمان پدرش را از دست داد و بار زندگی بیش تر بر او سنگین شد.

خلاصه برای دوره راهنمایی به مدرسه شبانه‌روزی رفت و بعضی وقت‌ها به خانواده سر می‌زد تا آن كه توانست دوره راهنمایی را تمام کند و به خاطر تنگدستی مجبور شد ترک تحصیل كند و به بنایی رفت و مدتی هم در درختكار نزدیک خلدبرین مشغول كار شد؛ بعد از مدتی گفت: می‌خواهم به شهر برم و با این كه لحظه‌ای از خانواده غافل نبود، برای كار كردن راهی شهر شد.

در آن زمان انقلاب در حال پیروز شدن بود و بعد از آن جنگ شروع شد. مدتی بعد به خانه آمد و با روحیه ای شاد از بسیج تعریف می‌کرد و دوباره به شهر رفت و پس از برگشت بهم گفت:« مادرجان، ازت می‌خوام كه با من بیایی و رضایت‌نامه مرا امضا كنی تا عضو بسیج بشم؛ چون امام‌خمینی فرمان داده كه جوانان وارد بسیج بشوند و جلوی صدام جنایتكار را بگیرند تا به اسلام لطمه‌ای وارد نشود.»

من از رفتار و كارهای او زیاد سر در نمی‌آوردم؛ به همین خاطر گفتم: هر طوركه دوست داری! او گفت: بیا بریم پیش آقای سید كاظم باقری امام جماعت و از او بپرس! وقتی پیش حاج‌آقا رفتم، پرسیدم كه حسین چه می‌گوید؟ ایشان گفتند: حسین كاری بسیار وارسته و خداپسندانه می‌کند. منم قبول كردم و ایشان به جای من رضایت‌نامه را امضا كرد.

بعد چند روز آموزش نظامی به خانه آمد. با اقوام و خانواده خداحافظی كرد و به جبهه كردستان اعزام شد. بعد از سه ماه و نیم در كردستان به خانه برگشت. مقداری پول از طرف سپاه گرفته بود كه با آن، دو گوسفند خرید و تمام خواهران و برادران و اقوام را دعوت كرد و سفره‌ای رنگین برای آنها انداخت.

وقتی نوروز رسید بهم گفت: «مادرجان، امشب سحر مرا صدا بزن تا روزه بگیرم.» من گفتم كه نوروز است! گفت: امام دستور داده كه روزه بگیریم و نوروز را روزه گرفت. دو روز به سیزده نوروز مانده، گفت: «مادرجان، دوباره می‌خوام به جبهه برم.»

منم گفتم: خودت می‌دانی؛ ما كسی نداریم و باغ‌ها را هنوز شخم نزده‌ایم؛ ذخیره سوخت و نفت نداریم. او شخم زدن باغ‌ها را به برادرانش واگذار كرد و گفت: مادر جان، هر كار كه داری بچه‌های پایگاه برایت انجام می‌دهند؛ بالاخره دو روز بعد به طرف جبهه جنوب حركت كرد. بعد بیست و پنج روز نامه‌ای فرستاد؛ در آن نوشته بود كه خواب دیده‌ام كه به زیارت خانه خدا رفته‌ام و یكی از روحانیون با من بوده و اگر من شهید شدم ناراحت نشید؛ به خاطر این که پیش سیدالشهداء میرم و خلاصه در مرحله دوم عملیات بیت المقدس به آرزویش رسید و شهید شد.

وصیت نامه شهید:

وَلا تحَسَبَنَّ الذَّینَ قُتلِوا فی سَبیلِ اللَّ أمَواتاً بلَ أحَیاءٌ عِندَ رَبهِِّم یرُزَقونَ

«گمان نکنید کسانی که در راه خدا کشته شده‌اند مرده‌اند؛ بلکه زنده‌اند و نزد پروردگار خویش روزی می‌خورند.»

پس از سلام و درود بر امام خمینی نایب بر حق امام زمان سخنانم را شروع می‌کنم. مادر عزیزم می‌دانم که من شهید می‌شوم ولی وصیتی که از شما دارم که مانند زینب استوار باش و در بالای قبر من گریه نکن؛

مادر عزیز می‌دانی چرا می‌گویم شهید می‌شوم؟ برای این که چند شب پیش یک سیدی را دیدم که آمد و یک دست لباس سپاه را به من داد؛ همین که پوشیدم دیدم آرم سپاه بر روی آن است و گفتم من هنوز قابلیت آرم سپاه را ندارم. گفت: همه شما پاسدار هستید و شب بعد دیدم که همان سید آمد و گفت: می‌خواهیم به مکه برویم و برادران 20 نفر بودیم که می‌خواستیم برویم و گفتم: صبر کن که با مادرم خدا حافظی کنم؛ گفت: باشد ولی متأسفانه به فهرج آمدم و حسین رمضان را دیدم ولی هرچه دنبال شما گشتم شما را پیدا نکردم و از راه دور از شما عزیزان خداحافظی کردم و برگشتم و با سید همراه شدم.

مادر عزیزم! وصیت دیگر من این است که اگر برادران من می‌خواهند به جبهه بروند جلوگیری نکنید و پیام من به این ملت شهید پرور ایران این است که یادتان از امام نرود و امام را تنها نگذارید؛ حتی برای یک لحظه. امام را دعا کنید.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

انتهای پیام/

نظر شما