همان روز همه مردم شهر و محله با خود قرار گذاشتند که از جانشان در راه وطن بگذرند. حالا بیش از ۳ دهه از پایان جنگ تحمیلی گذشته با هر کدامشان همصحبت میشویم میگویند از کاروان شهدا جا ماندهایم. یعنی قرارشان شهادت بوده نه ویلچرنشینی و جانبازی و چنین زمزمه میکنند: «اگر خون دل بود ما خوردهایم/ اگر داغ دل بود ما دیدهایم/ چو گلدان خالی لب پنجره/ پر از خاطرات ترک خوردهایم» اما راضیاند به رضای خدا و این در کلام و نگاهشان موج میزند. همزمان با نخستین روز از آغاز هفته دفاعمقدس با سردار جانباز «محمد هادی» همصحبت شدیم. هممحلهای ما که در محله نیاوران بزرگ شده و در ۱۶ سالگی میز و نیمکت دبیرستان را رها کرده و به قول خودش در دانشگاه عشق ادامه تحصیل داده است. گفتنیها و شنیدنیهای روزگار جبهه و جنگ از زبان او که تا آخرین روزها در جبهه بوده بسیار است.
شهید موسیوند راه را نشانم داد
سال دوم دبیرستان بودم که جنگ تحمیلی آغاز شد. شک نداشتم که باید راهی شوم. در این مسیر با حسین موسیوند همراه شدم؛ همکلاسی شهیدم که در دبیرستان سجاد شمیران درس میخواندیم. محمد هادی با یادآوری خاطرات آن روزها میگوید: «ایام خوش آن بود که در جمع شهیدان بودیم. زمانی که شیپور جنگ در این کشور نواخته شد، ما هم راهی عرصه دفاع از وطن شدیم. ۱۶ سالم بود. دیدیم ارتش تا بن دندان مسلح دشمن به این مرز و بوم حمله کرده و غیرتمان قبول نمیکرد که بنشینیم تا به کشور و نوامیس ما تعدی کنند. امام(ره) فرمان دادند که جبهه رفتن واجب کفایی است. بین دوراهی تحصیل و جنگ مانده بودم. اما دوست خوبم مسیر را برایم روشن کرد؛ شهید جاویدالاثر حسین موسیوند. من و حسین در دبیرستان سجاد در چهارراه اسدی که الان به نام شهید حسین موسیوند تغییر نام یافته، درس میخواندیم. حسین دست مرا گرفت و راهنمایم شد تا در مسیری که باید قدم بگذارم. او به مقام عالی شهادت رسید و مسیر را برای امثال من مشخص کرد. روایت داریم که «دوستی داشته باشید که وقتی او را میبینید به یاد خدا بیفتید.» حسین به معنای واقعی اینگونه بود. من و حسین از سپاه در محله الهیه اعزام شدیم به پادگان المهدی(عج) در حالی که دو بچه مدرسهای بودیم و چیزی از عملیات نظامی نمیدانستیم.» او و همرزمش شهید حسین موسیوند با بدرقه اعضای خانواده راهی جبهههای حق علیه باطل شدند.
زیباییهای جبهه کم نبود
آموزش نظامی برای نوجوانانی که به گردان المهدی(عج) میپیوستند از همان روزهای اول آغاز میشد. سردار هادی از روزهایی برایمان روایت میکند که فکر نمیکرد اینقدر سخت و اینقدر شیرین باشد. «نخستین دوره آموزشی ما در پادگان امام حسین(ع) بود. یک دوره آموزشی ۴۵ روزه که باعث شد از حال و هوای بچگی بیرون برویم و آماده اعزام به جبهه شویم. من همه آن لحظهها را زیبا میبینم. امروز که مدتها از جنگ میگذرد شاید به نظر برسد که جنگ جز آتش، گلوله، خون و اسارت چیزی نداشت. ولی به جرئت میگویم که شیرینترین دوران زندگی من دوران جبهه و جنگ بود.» چطور روزهای بارش گلوله و آتش میتواند زیبا و بهیادماندنی باشد که او در پاسخش میگوید: «وقتی وارد جبهه جنگ شدیم، کسانی را که همه وجودشان خدایی بود، دیدیم که چطور جنگ را فرماندهی میکردند. این دوستان که انصافاً دوستان خدا بودند، نه خستگی و نه دوری از خانواده برایشان معنا داشت. به معنای واقعی همه چیز برای خدا بود. اگر برگردیم به تاریخ عاشورا، میبینیم که شب عاشورا همه از هم سبقت میگرفتند. جبهههای ما هم همینگونه بود. دانشگاه عشق و معنای حقیقی «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند» بود. آنهایی که خیلی مقام بالاتری داشتند به شهادت رسیدند. امروز که توصیهها و حرفهای شهید حسین موسیوند را در خلوت خودم مرور میکنم، میبینم عجب نشانیهای قشنگی به من میداد. آن روز حسین موسیوند کجا را میدید و به امثال من نشان میداد و مصداق واقعی «هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم» بود.»
آنجا که کار نشد نداشت
یادگارهای جبهه و جنگ برای محمد هادی بسیار زیاد است. اگر از ترکشهایی که در بدنش جاخوش کردهاند بگذریم، درسهایی از آن روزگار با خود دارد که میگوید جبهه فقط آموزش نظامی نبود و راه و رسم زندگی را به رزمندگان یاد میداد. «درس مردانگی، صداقت، شجاعت و راستگویی و مهمتر از همه دلسوزی برای وطن را آموختیم. خیلی از چراییها برای ما روشن شد. دیگر میدانستیم هدفمان در زندگی چیست و چرا باید به جبهه بیاییم. دریافتیم که مردانگی یعنی چه. یادم هست در مدرسه همیشه موضوع انشای ما این بود که «در آینده میخواهید چه کاره شوید» تنها چیزی که در مخیلهام نمیگنجید این بود که نظامی شوم. اما دست تقدیر مرا کجا برد.» بارها شنیدهایم که در جبههها کارهای سخت و بزرگ وگاه باور نکردنی و نشدنی، محقق میشد. به قول معروف آنجا کار نشد نداشت. سردار هادی معتقد است همه این کارهای نشدنی با نیت خدایی انجام میشد. «دوره آموزشی ۴۵ روزه که به آن اشاره کردم بسیار بسیار سخت بود. ماه مبارک رمضان بود. روزه میگرفتیم. نان لواش را ۴ قسمت میکردیم برای ۴ نفر با یک تخممرغ، وعده غذایی ما بود. تمرینهای سخت هم انجام میدادیم. باید در میدان نبردی که کارزار عجیبی بود حاضر میشدیم. روزهای اول اعتراض میکردیم که این همه سختی نیازی نیست. ولی وقتی به وارد میدان شدیم دیدیم که باید سختی را تحمل کرد. هرکاری که با نیت خدا باشد انجام میشود. برای همین در جبههها کار نشد نداشت و رزمندهها بیهیچ امکاناتی کارهای بزرگی انجام میدادند. بچهها با نیت خدایی آمده بودند و تا آخر جنگ ایستادگی کردند.»
حال و هوای محله در زمان جنگ تحمیلی
سردار محمد هادی از عملیات بیتالمقدس تا آخرین عملیات جنگ تحمیلی یعنی عملیات مرصاد در جبههها حضور داشت. آن روزها کلاس درس هم در جبههها برگزار میشد. «رزمندگان، آموزش و پرورش را به جبهه آوردند. در پادگانها کلاسهای درس با همان روال آموزش و پرورش داشتیم. من هم که تحصیل را برای رفتن به جبهه رها کرده بودم، در همین کلاسهای درس حضور پیدا کردم و توانستم دیپلم بگیرم. بعد از فوق دیپلم هم دورههای آموزش عالی نظامی و دافوس را گرفتم. » سردار هادی در ادامه از تغییراتی که در دوران جنگ در محلهها اتفاق میافتاد به نیکی یاد میکند و میگوید: «هر بار که به منطقه اعزام میشدیم و برمیگشتیم این تغییر محسوس را متوجه میشدیم. انگار حال و هوای جبههها به محله هم کشیده شده بود. هر کار و کمکی که از دست هممحلهایها برمیآمد دریغ نداشتند. من هم که به نمایندگی از منطقه شمیرانات در جبههها حضور داشتم به خوبی متوجه حال و هوای محلهها برای کمک به جبههها بودم.»
شمیرانیها در گردان المهدی(عج)
سردار هادی از حضور شمیرانیها در لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) اینطور میگوید: «فرماندهی گردان المهدی(عج) در لشکر سیدالشهدا(ع) در عملیات کربلای ۵ را برعهده داشتم. بچههای تهران در لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) و لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) حضور داشتند. وقتی لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) تأسیس شد بچههای شمیران که دوست داشتند با هم در یک لشکر باشند، به لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) اعزام میشدند. در گردان المهدی(عج) بیشتر رزمندگان شمیرانی بودند. در گردان یک گود زورخانه درست کرده بودیم. خود بچهها گود را دقیقاً به شکل گود زورخانه کنده بودند. به جای ضرب زورخانه، یک حلبی روغن بود. با پوکه و دیگر امکانات جبهه هم میل و دیگر وسایل زورخانه را درست کرده بودند. مرشد هم همواره از نام حضرت امیر(ع) یاد میکرد. گود زورخانه جای مقدسی است. بچهها بعد از ورزش باستانی زورخانهای، دور گود مینشستند و عزاداری و روضهخوانی میکردند. این را هم بگویم که بعد از روضهخوانی و گریستن بر مصائب امام حسین(ع) و یارانش، میگفتند و میخندیدند. گاهی از ما میپرسند که اوقات فراغت در جبههها فقط مفاتیح زیربغلتان بود و گریه میکردید؟ میگویم رزمندهها در ۸ سال دفاعمقدس خندیدند، نالیدند و جنگیدند. این سه توأمان بود.» محمد هادی توصیهای هم برای ما دارد: «تاریخ جنگ ما غریب است و باید از غربت در بیاید. رزمندگان دنبال تجلیل نیستند. جانبازان اعصاب و روان را داریم که هیچکس به آنها کاری ندارد و یادی نمیکند و احوالی از آنها نمیپرسد. تاریخ جنگتحمیلی باید به تصویر کشیده شود و به درستی عنوان شود که رزمندگان چه کردند و خلاصه بگویم، کجایند مردان بیادعا.»
گنجینه لالهها
در گوشهای از امامزاده علی اکبر(ع) بهشتی است به نام موزه شهدا. به روال همه موزهها ماکت و عکسها با دقت انتخاب شده است. وصیتنامه دستنوشته، انگشتری، تسبیح، قرآن و کتاب دعا، عکس امام(ره)، عطر، مهر و جانماز، چفیه، پلاک و تمام یادگاریهای شهدا در ویترین جا خوش کردهاند. ۸۰ درصد وسایل و یادگاریهای موزه مربوط به شهدای محله چیذر است که با دقت نگهداری میشود و در معرض بازدید گذاشته شده است. این موزه ۴ اردیبهشت ۱۳۷۶ به دست شهید سپهبد «علی صیادشیرازی» افتتاح شد. گفتوگو با خانواده شهدای دفاعمقدس بهویژه خانوادههای محله چیذر و محلههای شمیران یکی از اولویتهای این موزه است. تا به حال از خانواده بیش از ۱۵ هزار شهید تهرانی و شهرستانی مصاحبه و فیلم تهیه شده. گوشهای از موزه پر از گل و گلدانهایی است که با هنر دست «محبوبه غضنفری»، مادر شهید محمدعلی کاوه، مزین شده است. برای بازدید از موزه شهدای چیذر باید به خیابان اندرزگو، میدان چیذر، آستان مقدس امامزاده علی اکبر(ع)، طبقه سوم ساختمان اداری بروید. این موزه روزهای غیرتعطیل از ساعت ۹ تا ۲۰ میزبان شماست.
یادی از شهدای شمیران
یکی از زرمندههای شمیران که اخلاق خوشی داشت، جعفر محبیان بود که بعد از تحمل دوران جانبازی و رنج بیماری چندی پیش به دیدار خدا رفت. او که بین بچههای شمیران به جعفر شاطرغلام معروف بود، به عشق گردان المهدی(عج) و بچههای شمیران به جبهه آمد. سردار هادی از خوشخلقی و خندهرویی او یاد میکند و میگوید: «روزی که جعفر با نامهای سراغم آمد تا در گردان بماند، گفت هر جا مرا بفرستی میروم ولی تدارکات بهتر است. الحق والانصاف هم کار تدارکات را به نحو احسن انجام میداد. هر جا صدای خنده و دست زدن رزمندهها میآمد، میدانستم جعفر آنجاست. جعفر جانباز ولایتمدار و بیادعا بود. برای همه بچههای شمیران خاطرهای از اخلاق خوبش باقی گذاشت و رفت.»
مجلس بزم قبل از عملیات
شب عملیات کربلای ۵ فاصلهای حدود ۴۰متر با لشکر دشمن داشتیم. گردان المهدی(عج) هم در عملیات بود. در این سکوت و تاریکی شب که ایجاد ترس و وحشت میکرد منتظر فرمان حمله بودم. بچهها مدام زمزمه میکردند: «شب حمله شب از خود گذشتن/ خدا را دیدن و خود را ندیدن» فرمان عملیات به تأخیر میافتاد و بعید نبود که در این فاصله ترس در دل رزمندهها بنشیند. یکی از بچههای شمیران را صدا کردم و گفتم نمیخواهی بزم درست کنی؟ اول تعجب کرد و بعد فهمید منظورم چیست. به بچهها گفت دست دست دست! اول بچهها امتناع کردند تا خودم بهعنوان فرمانده گردان اعلام کردم و گفتم هرچی ایشان میگوید انجام بدهید. خیلی حرف است زیرپای دشمن این کار را بکنی. همه شروع کردند به دست زدن و میخواندند: تولد تولد تولدت مبارک/ بدو شمعها را فوت کن که امشب زنده باشی! بچهها خندیدند و برای عملیات رفتند. یادش بخیر شهید علی عقیلی که حالا سالهاست در گلزار شهدای چیذر آرمیدهاست. شهدا برگزیده میشدند. شهید عقیلی یک روز به جبهه آمد و فردایش به درجه رفیع شهادت رسید. در ارتفاع صعبالعبور بودیم. سرظهر آتش میبارید. خیلی شهید دادیم. هوا تاریک شد و هنوز نتوانسته بودیم برخی پیکرها را پیدا کنیم. فردا صبح در گرگ و میش هوا پیکر یک شهید را دیدیم که به نظر هیچ ترکشی نخورده بود. چندی بعد آفتاب که روی صورتش افتاد، دیدیم یک ترکش درست وسط گیجگاه او خورده و خون تا کنار صورتش آمده. شهید عقیلی، جوان رعنایی بود که اینگونه شهید شد.
نظر شما