ایران آنلاین / از حمام که بیرون زدم به یک قهوهخانه رفتم و نیمرو و چای خوردم و جانی گرفتم. همهاش با خودم فکر میکردم این بار دیگر نباید این پول را از دست بدهم و باید با آن کاری بکنم. همین طوری که میچرخیدم سر از لالهزار درآوردم، انگار جایی بود که در آن احساس راحتی و امنیت میکردم. سینمایی رفتم و شب هم به مسافرخانهای در کوچه عربها در میدان توپخانه رفتم و اتاقی گرفتم و آنجا خوابیدم.
صبح از مسافرخانه پیاده به طرف میدان انقلاب راه افتادم. دوستی داشتم در پارک دانشجو که بساط واکسی در آنجا داشت و به کیوان واکسی معروف بود. کیوان را پیدایش کردم و ماجرای پولی که پیدا کرده بودم را برایش تعریف کردم و از او پرسیدم چطور میتوانم آن پول را به کاری بزنم و مفت از دستش ندهم. کیوان چند پیشنهاد داد که یکی به نظرم بهتر رسید. یک چرخ باربری خریدم به قیمت تقریباً هزار تومان و یک تبر به پنجاه تومان. کارم شده بود گشتن در خیابانها و کوچهها و جمع کردن پیتهای حلبی خیارشور و روغن و پنیر، یا هر ظرف فلزی دیگری که گیرم میآمد. صبح از یک گوشه شهر شروع میکردم، مثلاً از میدان تجریش و تا جایی که میتوانستم خیابانها را گز میکردم تا میرسیدم به نقطه دیگری، مثلاً راهآهن. سعی میکردم هر روز مناطقی را بگردم که قبلاً نرفته بودم که قوطیهای بیشتری پیدا کنم. بعضی از روزها بخت یارم بود و150 تایی پیت حلبی جمع میکردم، پارهای از روزها هم کساد بود و 20 تا بیشتر پیدا نمیکردم. هر روز صبح هر چه روز قبل جمع کرده بودم را به خیابان مولوی میبردم و هر پیت حلبی را 30 ریال میفروختم. پول زیادی نمیشد اما با آن میتوانستم هم اجاره اتاق در مسافرخانه را بدهم و هم غذایی بخورم و گرسنه نمانم.
یکی از شبهایی که خسته و کوفته از کار روزانه به مسافرخانه برمیگشتم ناگهان انفجار شدیدی رخ داد. انگار در یک کامیون که کنار خیابان امیرکبیر پارک شده بود مواد منفجره کار گذاشته و عدهای از مردم بیگناه را از بین برده بودند. آن انفجار مهیب کار منافقین بود که آن روزها برای ایجاد ترس در میان مردم دست به ترورهای کور میزدند. نمیدانم چند نفر در آن ماجرا جانشان را از دست دادند اما صحنه خیلی تلخ و دردناکی بود. فردای آن روز روزنامهها نوشتند که منافقین در آن حادثه 150 کیلوگرم مواد منفجره در داخل کامیون جاسازی کرده بودند. انفجار به قدری شدید بود که دیوار ساختمان مخابرات هم ترک خورده بود.
از خیابان گردی و جمع کردن پیتهای حلبی خسته شده بودم. میخواستم کار دیگری را شروع کنم که هم مجبور نباشم نصف شهر را پیاده گز کنم و هم شاید درآمد بیشتری داشته باشد. چرخ باربری و تبر را فروختم و به میدان کشتارگاه رفتم. تصمیم گرفته بودم کنار خیابان جگرکی راه بیندازم. تقریباً هرچه داشتم را دادم و یک منقل و تعدادی سیخ و باد بزن و زغال و وسایل دیگری را که لازم بود خریدم. یک وانت گرفتم و همه وسایل را پشت آن ریختم و به رانندهاش گفتم مرا به میدان راهآهن برساند. رسیدیم و پیاده شدم و کرایه وانتی را پرداختم اما قبل از آنکه به پشت وانت بروم تا وسایلم را خالی کنم راننده گاز ماشین را گرفت و فرار کرد. تا میدان گمرک پشت آن وانت دویدم اما به او نرسیدم و بالاخره نفسزنان از پا افتادم. راننده نابکار همه وسایلم را دزدید و با خود برد. تقریباً همه دار و ندارم را داده بودم و پول چندانی برایم نمانده بود.
ناراحت و غمزده به طرف میدان انقلاب به راه افتادم. در ابتدای خیابان کارگر، از سمت میدان گمرک، یک اغذیهفروشی بود که دو نفر پیرمرد آنجا را اداره میکردند. فقط یک نوع غذا درست میکردند که روده در روغن سرخ شده بود با تکهای نان بربری و هر پرس آن هم 30 ریال بود. داخل مغازه شدم و سفارش دادم. آن قدر ناراحت بودم و در خودم فرو رفته بودم که یکی از پیرمردها متوجه حال و روزم شد. پرس و جو کرد و من هم ماجرا را برایش توضیح دادم. پیرمرد چنان نرم و شیرین دلداریام داد که قدری روحیهام بهتر شد. موقع حساب کردن هم نگذاشت پول غذا را بدهم و با حال خوشی راهیام کرد.
پیاده به سمت میدان انقلاب رفتم و روز از نو و روزی از نو. با تتمه پولی که برایم مانده بود شروع به خرید و فروش هر چه میتوانستم کردم، از سیگار و شربت و آب زرشک گرفته تا کمربند و نوار کاست و بلیت سینما و لوازم بهداشتی. کاسبیام بد نبود و آن قدری پول گیرم میآمد که توانستم اتاق کوچکی را در خانه پیرزنی اجاره کنم. مقداری لوازم آشپزخانه و بالش و پتو و خرت و پرت دیگر هم خریدم و مثلاً زندگیای به هم زدم. نیمههای شب به خانه میرسیدم و صبح زود هم بیرون میزدم. یادم نیست چقدر کرایه میدادم، هرچه بود از عهدهاش برمیآمدم.
خانه پیرزن در واقع شیرهکش خانه بود. پیرزن هم تریاک میفروخت و هم یک منقل بزرگ داشت با تعدادی وافور که هر کسی میخواست میتوانست همانجا تریاکش را بکشد و برود. خانهاش همیشه پر از آدمهای معتاد بود و در و دیوار خانه بوی تریاک میداد. همه جان و تن من هم بوی تریاک گرفته بود. دو ماهی آنجا بودم و اوضاع برایم غیر قابل تحمل شده بود. جای دیگری پیدا کردم و از آن شیرهکش خانه رفتم.
محل جدید یک پارکینگ ماشین بود که آن را به شکل اتاق درآورده بودند. مشکل آنجا نداشتن پنجره و کوتاهی سقفش بود که میشد تحملش کرد. خودم آنجا را رنگ کردم و وسایلم را منتقل کردم. جایم بد نبود، راحت بودم و حداقل بوی تریاک دیگر همه جا نبود و آن همه آدم معتاد هم دور و برم نبودند. آن موقع دوران کوپنی بودن اجناس بود و ازفروش آنها در بازار آزاد پول خوبی میتوانستی به دست بیاوری. من هر چه میتوانستم فراهم کنم میفروختم. پودر رختشویی و ظرفشویی و صابون و مسواک و خمیردندان و هر چیز دیگری که گیرم میآمد. درآمدم بهتر شده بود. البته توقع زیادی هم نداشتم. همین که سقفی بالای سرم بود و غذایی برای خوردن داشتم کافی بود. راه و رسم کاسبی کردن را تا حدودی یاد گرفته بودم. فقط به اندازه کرایه خانه و خورد و خوراک پول خرج میکردم و مابقی درآمدم را صرف خرید لوازم بهداشتی میکردم که بعداً به فروش برسانم. همیشه در خانه به اندازه کافی ذخیره برای فروش داشتم. خدا را شکر میکردم که قدری اوضاعم سر و سامان گرفته بود.
نظر شما