سیگار پنجم را با ته مانده سیگار چهارم روشن میکند. پک محکمی میزند. فکر میکند سرش گیج میرود. دست میکشد به موهایش و چشم میدوزد به سفیدی کاغذ روی میز. ردی از نوشته تازهاش که زیر دست گذاشته، از پشت کاغذ پیداست. نوشتهای برای پدرش که مطمئن است اینبار میخواندش.
چشم تنگ میکند تا کلمهها را همانطور از زیر کاغذ بخواند: من فقط یک اتاق میخواستم. جای کوچکی برای خودم. پنجرهای برای خودم. میزی برای خودم …، اما هیچکدام را نداشتم.
احساس میکند سرش گیج میرود. خودکار را برمیدارد. کلمهها در ذهنش میگردند اما روی کاغذ نمیآیند. فکر میکند شاید قرار نیست بنویسد.
با سر انگشت، غبار نشسته روی میز را پاک میکند. بعد فوت میکند و جای انگشتها محو میشوند. دست میگیرد به گوشههای میز. چشمهایش را میبندد و سرش را فشار میدهد به سینه. چشم باز میکند. دود سیگار زیر نور چراغ سقفی بر سفیدی کاغذ سایه میاندازد. در تعقیب دود سر بلند میکند. میخواهد ببیند دودها کجا تمام میشوند. زردی نور میزند توی چشمش.
دست بر شقیقهها میگذارد تا تمرکز کند. میخواهد بنویسد اما نمیتواند. میخواهد از گذشتهاش بنویسد. از پدری که صدای فریادش هر جا میرود دنبالش میآید و مادری که صدا ندارد.
خاطرههایش را که مرور میکند برای نوشتن، خون میدود توی صورتش. اولین چیزی که یادش میآید بازی بچههاست و تنهایی خودش. اینکه فقط یک روز در هفته حق دارد توی کوچه بازی کند: قانون پدرش.
چشمهایش را میبندد. خاطرههای کودکیاش را میریزد توی یک دفتر. دفتر را آتش میزند. کلمهها میسوزند و دود میشوند. دود بالا میرود و در نور چراغ محو میشود.
چشم باز میکند. توده خاطرهها نشسته روبهرویش؛ سر و دست و پا در آورده و چشم دوخته توی چشمش. پدرش دورتر ایستاده و میخندد …. میخواهد فرار کند و نمیتواند. چشم که میبندد، خاطرهها میروند. پدرش همان دورتر ایستاده و نگاه میکند. خشم را از همان فاصله در چشمهاش میبیند.
سرش گیج میرود. خودکار را میگذارد روی کاغذ. میخواهد از آرزوهایش بنویسد. میخواهد از کسی بنویسد که قرار است روزی بیاید و او را با خودش ببرد. میخواهد از کسی بنویسد که قرار است بیاید و عاشقش بشود. دوستش داشته باشد، دوستش داشته باشد، دوستش داشته باشد ….
سرش گیج میرود. پک محکمی میزند به سیگار. به سر گیجه فکر میکند. جعبه سیگار را از روی میز برمیدارد و نقشهای روی آن را تعقیب میکند. برگهای ریز برآمده را با سرانگشتش حس میکند و میبیند که ساقهها رشد میکنند و برگها روی جعبه بالا میروند. جعبه را روی میز میچرخاند. نقش و نگارها میروند توی هم.
به سیگار ششم فکر میکند که قرار است آن را با تهمانده سیگار پنجم روشن کند. فکر میکند فندکش را کجا گذاشته که پیداش نمیکند؟ یادش نمیآید.
سرش گیج میرود. به این فکر میکند که با کشیدن سیگار ششم هم سرش گیج خواهد رفت؟ زل میزند به سیگار توی دستش. هنوز نیمی مانده تا به ششمی برسد.
به پدرش فکر میکند. به خشمی که همیشه در چشمهاش هست. میخواهد بفهمد این خشم از کجا میآید. نمیتواند.
خودکارش را میگذارد روی کاغذ. جوهر خودکارش پخش میشود. میبیند که کلمهها، در هم و بر هم میریزند بیرون و روی کاغذ رژه میروند. سرش را محکم تکان میدهد. کلمهها میروند. سفیدی کاغذ میماند. روی این سفیدی، پدرش را میبیند که نوشتههای او را پاره میکند. کلمهها از روی کاغذ پارهها فرار میکنند.
سرش گیج میرود. برگه سفید را برمیدارد و نگه میدارد روبهروی چشمهایش. پدرش را میبیند که از کاغذ آویزان شده. کاغذ را تکان میدهد. پدرش میافتد روی زمین. در چشمهایش اینبار ترس را میبیند. بالای سرش میایستد. دستش را مشت میکند و بالا میبرد. مشتش همان بالا میماند. پدرش میرود.
پک محکمی به سیگار میزند. دوباره کاغذ را برمیدارد و بالا میآورد. نگاهش میافتد به ساعت که تنها نقطه سیاه است بر سفیدی روبهرویش. میخواهد از همان پشت کاغذ ببیند ساعت چند است. نمیتواند. کاغذ را میگذارد روی میز. ساعت از روی دیوار نزدیک میآید. عقربهها در هم میروند. نمیتواند ساعت را بخواند.
خاطرهها میآیند. یاد روزی میافتد که میخواهد ساعت خواندن را به بچه کوچکتری یاد بدهد …. بعد دعوایشان میشود و عقربههای ساعت اسباببازی را میکنند. حالا ساعت بیعقربه روبهرویش است و میخورد توی صورتش.
چشمهایش را میبندد. در سیاهی زیر پلکش کلمهها را میبیند که راه میروند. میخواندشان:
میخواهم از کسی بنویسم که قرار است روزی بیاید و عاشقم بشود. دوستم داشته باشد، دوستم داشته باشد، دوستم داشته باشد ….
چشم باز میکند. کاغذ در دستهایش مچاله شده. دود سیگار از توی زیرسیگاری میرود بالا و در نور زرد چراغ محو میشود. سیگار را برمیدارد. کاغذ را با آتش سیگار میسوزاند. پدرش را میبیند که به او میخندد.
اتاق دور سرش میچرخد. ساعت بیعقربه میافتد زیر پایش. صدای خرد شدن شیشه میپیچد توی سرش. خردههای شکسته زیرسیگاری از گوشه و کنار اتاق، نور چراغ را بازمیتابانند. زردی نور چشمش را میزند.
کاغذ سفید دیگری برمیدارد و میگذارد روی آخرین نوشتهاش. میخواهد نوشته را از زیر کاغذ سفید بخواند. نمیتواند. فکر میکند چهقدر قرار است فکر کند تا باز بنویسد؟ سرش گیج میرود. چشمهایش را میبندد.
دلش چای میخواهد. لیوانش را از روی میز برمیدارد و چای سرد تهمانده را سر میکشد. چشم میدوزد به نقش و نگارهای روی لیوان. پک محکمی میزند به سیگار توی دستش. دود را میدمد به چهره نقشها؛ مردی که دست انداخته در موهای زن روی لیوان، سرفه میکند. مرد و زن صورتشان رفته توی هم. لب بر لب. جامی در دست مرد است، سبویی در دست زن.
خودش را میبیند روی لیوان. سرش گیج میرود. چشمهایش را میبندد. جام از دست مرد میافتد، سبو از دست زن. زن و مرد به هم میپیچند و در هم میروند. صدای نالههاشان پخش میشود توی اتاق و او فکر میکند چرا هیچوقت با کسی نخوابیده؟ چرا هیچوقت کسی با او نخوابیده؟ صدای نالههای زن و مرد میچرخند توی سرش. صدای فریاد خودش را میشنود. چشم باز میکند. تکههای لیوان پخش شدهاند روی میز و روی زمین. میخواهد بلند شود و جمعشان کند. میخواهد زن و مرد را دوباره بگذارد توی بغل هم. نمیتواند.
سیگار ششم را با تهمانده سیگار پنجم روشن میکند. پک محکمی میزند و میگذاردش روی میز. خودکارش را برمیدارد. برمیگردد به اول نوشته. میخواهد یک جمله را دوباره بنویسد. میخواهد صدای گریه کسی را بنویسد که حسرت یک میز دارد، حسرت یک اتاق، و حسرت یک پنجره که رو به کوچهای بنبست باز شود …. نمیتواند.
دلش چای میخواهد. سرش گیج میرود. نمیتواند از جایش بلند شود. سرش را بلند میکند. نور میزند توی چشمهاش. صدای حرکت قطاری در سرش میپیچد. قطاری که در کودکی سوارش شده و بچههایی را دیده که به آن سنگ میزنند. خوابش یادش میآید و میبیند که سنگی میخورد به شیشه روبهرویش. شیشه خرد میشود. بچهها میخندند و صدای خندهشان در صدای حرکت قطار گم میشود. در خواب میبیند که از سر و صورتش خون میریزد.
چشم باز میکند. قطار میرود و او میبیند که حالا مرده، در تابوتی خوابیده روی دست کسانی که میبرندش و او تنها هوس یک نخ سیگار دارد.
سرش گیج میرود. میبیند که در خیالش چهطور خودکشی میکند. اسلحه را برمیدارد، شلیک میکند، سرش متلاشی میشود و خونش میریزد روی کاغذهای سفید. قطرههای خون کلمه میشوند، کلمهها، جمله و جملهها نوشتهای که او میخواهد بنویسد و نمیتواند.
میبیند که پدرش جلوتر از تابوت او میرود. خوشحال است و میخندد. مادرش چرا گریه نمیکند؟ میترسد. چشمهایش را باز میکند. نگاه میکند روی کاغذ. آنچه نوشته را میخواند:
- کدام پسر است که خواهان مرگ پدر خود نباشد؟
چشمهایش را میبندد. سرش گیج میرود. کلمهها زیر پلکهایش راه میروند. سرش را میگذارد روی کاغذ. از کاغذ بوی خون میشنود. چشمهایش را باز میکند. ردی از خون میبیند. از انگشت کوچکش خون میچکد. خرده شیشهای از جنس زیرسیگاری روی کاغذ میافتد.
سیگار هفتم را با تهمانده سیگار ششم روشن میکند و فکر میکند با این سیگار هم سرش گیج خواهد رفت؟ چشمش میافتد به بسته قرصهای روی میز. دلش به هم میخورد. یادش میآید بعد از هر قرصی که خورده، منتظر اتفاقی بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده. یادش نمیآید چند بسته قرص خورده. میخواهد بستههای خالی را بشمارد. نمیتواند.
سرش گیج میرود. لبه میز را میگیرد که پرت نشود. سیگار از دستش میافتد روی کاغذ. کاغذ میسوزد و او کلمههای نوشته تازهاش را میبیند که خورده میشوند. چشمهایش را میبندد. آخرین کلمههایی را میخواند که زیر پلکهایش میآیند:
- کدام دختر است که خواهان مرگ مادر خود نباشد؟
نمیداند که این جمله را قبل از این جایی خوانده یا اینکه خودش آن را نوشته؟ سرش گیج میرود. لبه میز را میگیرد که پرت نشود. دنبال سیگارش میگردد. پیداش نمیکند. یاد قرصهایی میافتد که خورده. سرش سنگین میشود. خوابش میآید. تصویرهای گذشته زیر پلکهایش راه میروند. میرسد به روز دوری که از مدرسه برمیگردد. هوا گرم است و او خودکاری توی دست گرفته و بازی میکند. خودکار در گرمای دست او و هوا، جوهر میدهد. او هم خودکار را میکوبد زمین، دستهایش را میمالد به هم، کیفش را میکشد روی آسفالت داغ خیابان و میرود. جوهر میماند روی زمین و کلمه میشود؛ کلمهها جمله: من فقط یک اتاق میخواستم. جای کوچکی برای خودم. پنجرهای برای خودم. میزی برای خودم …، اما هیچکدام را نداشتم.
سرش گیج میرود. میخندد. کاغذ نیمهسوخته را بلند میکند و میگیرد جلوی چراغ. سفیدی کاغذ چشمش را میزند. یاد قرصهایی میافتد که خورده. یاد چهاردهمی …. به ۱۴ سالگیاش فکر میکند و یادش نمیآید. یاد کسی میافتد که قرار بود روزی بیاید و عاشقش بشود. دوستش باشد داشته، دوستش داشته …، باشد دوستش داشته ….
سرش گیج میرود. سرش میرود. گیج. سرش. اتاق میرود. پنجره، میچرخد …، میز، صندلی …
…. میخواهد سیگار بعدی … بمیرد بعد بکشد … نمیتواند اما. برمیدارد را خودکار …، سفید روبهرویش کاغذ … مینویسد آخر را جمله:
حسرت مردن در زیباست …، یک میز حسرت …، یک اتاق … و پنجره یک …که باز رو به بنبست شود کوچه ….