احمد محمدتبريزي
عمليات والفجر مقدماتي كه در زمستان سال 1361 انجام گرفت، يكي از عملياتهاي سنگين و سخت ايران در تاريخ دفاع مقدس است. حميدرضا روشني كه آن زمان جواني 18 ساله بود، براي حضور در اين عمليات پا به جبهههاي نبرد گذاشت. عمليات شروع ميشود و روشني خطشكن به اسارت دشمن درميآيد. عمر حضور او در مناطق عملياتي خيلي طولاني نميشود ولي به جاي آن سالهاي زيادي را در اسارت سپري ميكند. هشت سال اسارت و زندگي در كنار بزرگاني چون مرحوم ابوترابي، روشني را براي ادامه زندگي به انساني پخته تبديل ميكند. او پس از آزادي در سال 1369، درسش را ادامه ميدهد و دندانپزشك ميشود. روشني در گفتوگو با «جوان» از روزهاي بدون تكرار آزادگي در كنار ديگر رزمندگان ميگويد.
شما براي حضور در كدام عمليات لباس رزمندگي به تن كرديد و عازم جبهه شديد؟
من در تاريخ 18/11/61 براي عمليات والفجر مقدماتي با حضور در تيپ 15 امام حسن(ع) عازم جبهههاي جنوب شدم. آن زمان به خاطر گرفتن ناخدا افضلي و لو رفتن حزب توده، اطلاعات عمليات والفجر مقدماتي هم لو ميرود. با وجود پيشروي تا پل القضيله، چون دستور عقبنشيني آمد ما پشت عراقيها مانديم و اسير شديم. ما چون خطشكن بوديم جلوتر از بقيه نيروها حركت ميكرديم. ميتوان گفت در اين عمليات حدود يك سوم بچههاي گردان شهيد، يك سوم اسير و يك سوم جانباز شدند.
ماجراي لو رفتن عمليات والفجر مقدماتي چه بوده است؟
حزب توده عمليات را لو داده بود و زماني كه ما را به موصل بردند نقشههاي عمليات را نشانمان دادند. هنگامي كه فيلمها و نقشههاي عملياتي را پخش ميكردند براي تضعيف روحيهمان ميگفتند اين موتور حسن درويش- فرمانده تيپ 15 امام حسن(ع) كه در عملياتهاي بعدي شهيد شد – است. يعني طوري اطلاعات عمليات را لو داده بودند كه اسم تكتك فرماندهان را ميدانستند. براي انجام عمليات در جنگلهاي امقر و كوههاي زليجان مستقر بوديم و برادران ارتش ميگفتند اينجا قابل عمليات كردن نيست چون امكان تدارك و پشتيباني وجود ندارد. منتها بچههاي سپاه و بسيج تأكيد داشتند كه اينجا بهترين منطقه براي عمليات كردن است. منتها دشمن چون از انجام عمليات باخبر شده بود آنجا چند تيپ مستقر كرد كه سودانيها هم جزوشان بودند. چون آنها از قبل ميدانستند ما اينجا عمليات ميكنيم آماده بودند. وقتي آتش دشمن سنگين شد، دستور عقبنشيني رسيد و چون بچههاي خطشكن جلوتر از بقيه هستند و بيسيمچيها هم شهيد شده بودند خبر به ما نرسيد. صبح به ما خبر عقبنشيني رسيد كه ديگر در محاصره افتاده بوديم. حدود 10 نفر در محاصره قرار گرفته بوديم. بعضي نيروها مجروح شده بودند و با اين حال تا آخرين لحظه مقاومت كرديم. بعد از آن ما را به العماره و وزارت دفاع در بغداد بردند. چند روز در سولههاي خاصي بوديم و از آنجا به شهر موصل منتقل شديم. بعد از چند ماه صليب سرخ آمد و اسمهايمان را ثبت كرد. موصل آب و هوايي شبيه لرستان خودمان دارد و زمستانهايش سرد است. وقتي ميگفتيم ژاكت يا لباس گرم به ما بدهيد ميگفتند عراق از كجا 1500 ژاكت بياورد؟ ماههاي اول خيلي شرايط سختي بود و هرگاه عملياتي انجام ميشد تلافياش را سر اسرا درميآوردند.
شما هنگام اسارت جواني 18 ساله بوديد، اسارت در اوج جواني چه حس و حالي برايتان داشت؟
كسي كه با عقيده كاري را ميكند ديگر شرايط برايش سخت نيست. برايش مهم اين است كه امام و ائمه اطهار از او راضي باشند. بيشتر بچهها همين روحيه را داشتند. خداوند سختيها را برايمان آسان ميكرد. چون هدف داشتيم مسائل مادي و دنيوي برايمان معني نداشت. اين برايمان معنا داشت كه انقلاب به جايي برسد و از آنجا به قدس برويم. اين آرماني بود كه هنوز در دلمان مانده و منتظريم ببينيم چه زماني محقق ميشود. اسارت و زخمي شدن برايمان اهميتي نداشت فقط ميگفتيم جانباز نشويم تا بتوانيم در عملياتهاي بعدي شركت كنيم. از قضا و قدر الهي به اسارت دشمن درآمديم.
آن روزهاي اول فكر ميكرديد اسارتتان هشت سال طول بكشد؟
چون ميدانستيم دولت عراق انسانيت ندارد و به هيچ قانون بينالمللي پايبند نيست هر لحظه احتمال ميداديم ما را به رگبار ببندند. در همان خط مقدم تعدادي از نيروها را از ما جدا كردند و در گودالي گذاشتند و رويشان خاك ريختند تا زنده به گورشان كنند. در آخر يك افسر شيعه اجازه اين كار را نداد. اين اتفاقات بود و ميدانستيم به اسارت چه آدمهايي درآمدهايم. در موصل كه بوديم و 10 ماهي از حضورمان گذشت، آزادگان با شرايط وفق پيدا كردند. آزادگان هنوز در حال و هواي جبهه بودند و دستهبندي و گردانبندي را شروع كردند. عدهاي به شناسايي مناطق بيرون پرداختند و نقشه داشتيم كه به موصل حمله كنيم و به سمت سوريه برويم. چون ميدانستيم حدود 60 كيلومتر با سوريه فاصله داريم. تنها چيزي را كه نميتوانستيم رويش حساب كنيم اين بود كه اگر بمب شيميايي بزنند چطور با آن مقابله كنيم. مرحوم ابوترابي كه آمد، با تفكرات معقولش اين ايده و افكار را از سرمان بيرون كرد. ميگفت شما هم كه برويد عدهاي پيرمرد و ناتوان هستند كه نميتوانند با شما بيايند و اينها شهيد ميشوند و آن زمان كسي نميتواند جوابگوي خونشان باشد. حاجآقا ابوترابي ميگفت يا همه با هم ميرويم يا اگر كسي نيايد هيچ كس نميرود. عراقيها رسمي داشتند كه اگر در اتاقي اتفاقي ميافتاد 120 نفر را ميزدند تا نفر مورد نظر را لو بدهد. چون مرحوم ابوترابي همراه امام در نجف و كربلا بود با اين سيستم امنيتي آشنا بود و از عواقب كار اطلاع داشت.
گويا اين رفتار و منش حاجآقا ابوترابي نقطه عطفي براي آزادگان در دوران اسارت بود؟
به دليل تزكيه ايشان هر انساني با هر منش و مذهب و تفكري كه حاجآقا را ميديد شيفتهاش ميشد. صليب سرخ هر بار كه به اردوگاه ميآمد يك ساعت و نيم با حاجآقا جلسه ميگذاشت و راجع به مسائل ايران و جهان با ايشان صحبت ميكرد. سربازان عراقي گلچين شده بودند تا كسي نتواند رويشان تأثير بگذارد. بيشترشان از اهل سنت بودند و سربازان شيعه را به خط مقدم ميفرستادند تا كشته شوند و از ايرانيها نفرت به دل بگيرند. همين سربازان اهل تسنن كه بچهها را به شكلي وحشيانه كتك ميزدند وقتي به آنها اعتراض ميكرديم ميگفتند اينجا اگر به من بگويند پدرت را بكش، ميكشم، فقط ما را به جبهه نبرند تا كشته شويم. همين سربازان زماني كه مشكل خانوادگي پيدا ميكردند پيش حاجآقا ابوترابي ميآمدند و راهحل ميخواستند. هر مشكلي كه پيش ميآمد وضو ميگرفت دو ركعت نماز ميخواند و انگار آبي روي آتش ريخته بود. همه چيز حل ميشد. جناب سرهنگ مجاهدي كه اوايل انقلاب فرمانده نظامي قصرشيرين بود ميگفت من فقط كنار ابوترابي باشم هيچ ايرادي ندارد اسارتم 100 سال طول بكشد. آنجا سيدعباس موسوي هم داشتيم كه از مبارزان عراقي بود كه فرار كرده و به ايران آمده بود و در عملياتي پايش روي مين رفته و اسير شده بود. آنجا به همه ميگفت چوپان است و چند ماهي كه گذشت و ديد همه بچهها بسيجي هستند اعتماد كرد. يك روز پيش حاجآقا رفت و گفت ميخواهم اعتراف كنم كه من كي هستم، حاجآقا هم گفته بود همان چوپاني كه گفتهاي براي من كافي است. مرحوم ابوترابي در تپههاي اللهاكبر روي اشتباه دوستانش اسير ميشود و ما معتقديم خدا عمداً ايشان را پيش ما آورد تا مراقب آزادگان باشد. هر اردوگاهي شلوغ ميشد عراقيها حاجي را به آنجا ميبردند و به همين خاطر در بيشتر اردوگاهها حاضر شد و حضورش آرامش و وحدت خاصي به آزادگان ميداد.
براي اينكه دچار رخوت و روزمرگي نشويد چه برنامه و راهكارهايي در نظر گرفته بوديد؟
بعد از مدتي در اسارت هر كسي استعداد خودش را بروز ميداد. مرحوم ابوترابي براي حفظ سلامتي آزادگان ميگفت واجب است كه ورزش كنيد. چون ورزشهاي رزمي ممنوع بود نگهبان ميگذاشتيم و تمرين ميكرديم. پنج، شش نفر از بچهها ياد ميگرفتند وقتي خبره ميشدند به نفرات بعدي ياد ميدادند و پس از مدتي كل اردوگاه ورزش را ياد گرفته بود. در يادگيري زبان عربي و انگليسي و فرانسه هم همين بود. بچهها كه به سطحي ميرسيدند به بقيه ياد ميدادند. كردها گيوهبافي بلد بودند، دانشجويان پزشكی در طب و كمكهاي اوليه مهارت داشتند و يكي نقاشي بلد بود و آموزش به اين صورت بين بچهها فراگير ميشد. تفسير قرآن و نهجالبلاغه هم بسيار رواج داشت و آزادگان نميگذاشتند عمرشان به بطالت بگذرد.
از ميان آزادگان، علي فرعون را به ياد ميآوريد؟
بله، ايشان از دوستان صميمي من بود. انسان عجيب و جوانمردي بود كه مرحوم ابوترابي خيلي دوستش داشت. به همه كمك ميكرد و جواني از تيپ كلاهسبزهاي ارتش بود. پدرش در وزارت نفت كار ميكرد و وضع مالياش خوب بود. هيكلي ورزيده داشت و با جوانمردي كمك حال بچهها بود. مثلاً اگر كسي مريض ميشد مثل يك مادر او را به حمام ميبرد و خودش و لباسهايش را ميشست. روحيهاي عالي داشت كه هيچكدام از ما به گرد پايش نميرسيديم. ايشان تازه به اردوگاه ما آمده بود، او را همراه بچههاي شخصي آوردند. رفته رفته با هم آشنا و صميمي شديم. يكي از افسرهاي عراقي كه از هيكل علي خوشش آمده بود گفت با هم كشتي بگيريم و اگر من را بردي يك گوني شكر براي آسايشگاهت هديه ميدهم. علي فرعون با او كشتي گرفت و آزادگان و سربازان عراقي هم نظارهگر بودند. افسر عراقي با ضربهاي به علي فهماند من را جلوي نيروهايم ضايع نكن و علي هم خاك شد. چنين روحيهاي داشت. وقتي قرار بود صليب بيايد چند قوطي رنگ به علي ميدادند و اتاقها را رنگ ميكرد.
چرا بر خلاف اسراي كشورهاي ديگر، آزادگان ايراني بسيار باروحيه بودند و دچار افسوس و ناراحتي نشدند؟
وقتي ما وضعيت خودمان را با وقايع كربلا مقايسه ميكنيم رويمان ميشود بگوييم براي دين زجر كشيدهايم؟ شايد يكسري دوستان هم ناراضي باشند، مرحوم ابوترابي به ايران آمد و در يكي از صحبتهايش ميگفت در عراق كه بوديم مطمئن بودم 95 درصد بچهها سالم ميمانند 5 درصد احتمال خراب شدن روحيه دارند اما الان كه به ايران برگشتهايم مطمئنم 5 درصد سالم ميمانند و 95 درصد احتمال لطمه خوردن دارند. مثلاً در ادارهاي با توهين و تحقير برخورد ميكنند يا شركتها و ادارات آزادگان را براي مشاغل سخت و سطح پايين استخدام ميكردند. خيلي از ادارات و وزارتخانهها جلوي رشد و پيشرفت آزادگان را گرفتند. با خيلي از آزادگان رفتار مناسبي صورت نگرفت و آنها سرخورده ميشدند.
∎
عمليات والفجر مقدماتي كه در زمستان سال 1361 انجام گرفت، يكي از عملياتهاي سنگين و سخت ايران در تاريخ دفاع مقدس است. حميدرضا روشني كه آن زمان جواني 18 ساله بود، براي حضور در اين عمليات پا به جبهههاي نبرد گذاشت. عمليات شروع ميشود و روشني خطشكن به اسارت دشمن درميآيد. عمر حضور او در مناطق عملياتي خيلي طولاني نميشود ولي به جاي آن سالهاي زيادي را در اسارت سپري ميكند. هشت سال اسارت و زندگي در كنار بزرگاني چون مرحوم ابوترابي، روشني را براي ادامه زندگي به انساني پخته تبديل ميكند. او پس از آزادي در سال 1369، درسش را ادامه ميدهد و دندانپزشك ميشود. روشني در گفتوگو با «جوان» از روزهاي بدون تكرار آزادگي در كنار ديگر رزمندگان ميگويد.
شما براي حضور در كدام عمليات لباس رزمندگي به تن كرديد و عازم جبهه شديد؟
من در تاريخ 18/11/61 براي عمليات والفجر مقدماتي با حضور در تيپ 15 امام حسن(ع) عازم جبهههاي جنوب شدم. آن زمان به خاطر گرفتن ناخدا افضلي و لو رفتن حزب توده، اطلاعات عمليات والفجر مقدماتي هم لو ميرود. با وجود پيشروي تا پل القضيله، چون دستور عقبنشيني آمد ما پشت عراقيها مانديم و اسير شديم. ما چون خطشكن بوديم جلوتر از بقيه نيروها حركت ميكرديم. ميتوان گفت در اين عمليات حدود يك سوم بچههاي گردان شهيد، يك سوم اسير و يك سوم جانباز شدند.
ماجراي لو رفتن عمليات والفجر مقدماتي چه بوده است؟
حزب توده عمليات را لو داده بود و زماني كه ما را به موصل بردند نقشههاي عمليات را نشانمان دادند. هنگامي كه فيلمها و نقشههاي عملياتي را پخش ميكردند براي تضعيف روحيهمان ميگفتند اين موتور حسن درويش- فرمانده تيپ 15 امام حسن(ع) كه در عملياتهاي بعدي شهيد شد – است. يعني طوري اطلاعات عمليات را لو داده بودند كه اسم تكتك فرماندهان را ميدانستند. براي انجام عمليات در جنگلهاي امقر و كوههاي زليجان مستقر بوديم و برادران ارتش ميگفتند اينجا قابل عمليات كردن نيست چون امكان تدارك و پشتيباني وجود ندارد. منتها بچههاي سپاه و بسيج تأكيد داشتند كه اينجا بهترين منطقه براي عمليات كردن است. منتها دشمن چون از انجام عمليات باخبر شده بود آنجا چند تيپ مستقر كرد كه سودانيها هم جزوشان بودند. چون آنها از قبل ميدانستند ما اينجا عمليات ميكنيم آماده بودند. وقتي آتش دشمن سنگين شد، دستور عقبنشيني رسيد و چون بچههاي خطشكن جلوتر از بقيه هستند و بيسيمچيها هم شهيد شده بودند خبر به ما نرسيد. صبح به ما خبر عقبنشيني رسيد كه ديگر در محاصره افتاده بوديم. حدود 10 نفر در محاصره قرار گرفته بوديم. بعضي نيروها مجروح شده بودند و با اين حال تا آخرين لحظه مقاومت كرديم. بعد از آن ما را به العماره و وزارت دفاع در بغداد بردند. چند روز در سولههاي خاصي بوديم و از آنجا به شهر موصل منتقل شديم. بعد از چند ماه صليب سرخ آمد و اسمهايمان را ثبت كرد. موصل آب و هوايي شبيه لرستان خودمان دارد و زمستانهايش سرد است. وقتي ميگفتيم ژاكت يا لباس گرم به ما بدهيد ميگفتند عراق از كجا 1500 ژاكت بياورد؟ ماههاي اول خيلي شرايط سختي بود و هرگاه عملياتي انجام ميشد تلافياش را سر اسرا درميآوردند.
شما هنگام اسارت جواني 18 ساله بوديد، اسارت در اوج جواني چه حس و حالي برايتان داشت؟
كسي كه با عقيده كاري را ميكند ديگر شرايط برايش سخت نيست. برايش مهم اين است كه امام و ائمه اطهار از او راضي باشند. بيشتر بچهها همين روحيه را داشتند. خداوند سختيها را برايمان آسان ميكرد. چون هدف داشتيم مسائل مادي و دنيوي برايمان معني نداشت. اين برايمان معنا داشت كه انقلاب به جايي برسد و از آنجا به قدس برويم. اين آرماني بود كه هنوز در دلمان مانده و منتظريم ببينيم چه زماني محقق ميشود. اسارت و زخمي شدن برايمان اهميتي نداشت فقط ميگفتيم جانباز نشويم تا بتوانيم در عملياتهاي بعدي شركت كنيم. از قضا و قدر الهي به اسارت دشمن درآمديم.
آن روزهاي اول فكر ميكرديد اسارتتان هشت سال طول بكشد؟
چون ميدانستيم دولت عراق انسانيت ندارد و به هيچ قانون بينالمللي پايبند نيست هر لحظه احتمال ميداديم ما را به رگبار ببندند. در همان خط مقدم تعدادي از نيروها را از ما جدا كردند و در گودالي گذاشتند و رويشان خاك ريختند تا زنده به گورشان كنند. در آخر يك افسر شيعه اجازه اين كار را نداد. اين اتفاقات بود و ميدانستيم به اسارت چه آدمهايي درآمدهايم. در موصل كه بوديم و 10 ماهي از حضورمان گذشت، آزادگان با شرايط وفق پيدا كردند. آزادگان هنوز در حال و هواي جبهه بودند و دستهبندي و گردانبندي را شروع كردند. عدهاي به شناسايي مناطق بيرون پرداختند و نقشه داشتيم كه به موصل حمله كنيم و به سمت سوريه برويم. چون ميدانستيم حدود 60 كيلومتر با سوريه فاصله داريم. تنها چيزي را كه نميتوانستيم رويش حساب كنيم اين بود كه اگر بمب شيميايي بزنند چطور با آن مقابله كنيم. مرحوم ابوترابي كه آمد، با تفكرات معقولش اين ايده و افكار را از سرمان بيرون كرد. ميگفت شما هم كه برويد عدهاي پيرمرد و ناتوان هستند كه نميتوانند با شما بيايند و اينها شهيد ميشوند و آن زمان كسي نميتواند جوابگوي خونشان باشد. حاجآقا ابوترابي ميگفت يا همه با هم ميرويم يا اگر كسي نيايد هيچ كس نميرود. عراقيها رسمي داشتند كه اگر در اتاقي اتفاقي ميافتاد 120 نفر را ميزدند تا نفر مورد نظر را لو بدهد. چون مرحوم ابوترابي همراه امام در نجف و كربلا بود با اين سيستم امنيتي آشنا بود و از عواقب كار اطلاع داشت.
گويا اين رفتار و منش حاجآقا ابوترابي نقطه عطفي براي آزادگان در دوران اسارت بود؟
به دليل تزكيه ايشان هر انساني با هر منش و مذهب و تفكري كه حاجآقا را ميديد شيفتهاش ميشد. صليب سرخ هر بار كه به اردوگاه ميآمد يك ساعت و نيم با حاجآقا جلسه ميگذاشت و راجع به مسائل ايران و جهان با ايشان صحبت ميكرد. سربازان عراقي گلچين شده بودند تا كسي نتواند رويشان تأثير بگذارد. بيشترشان از اهل سنت بودند و سربازان شيعه را به خط مقدم ميفرستادند تا كشته شوند و از ايرانيها نفرت به دل بگيرند. همين سربازان اهل تسنن كه بچهها را به شكلي وحشيانه كتك ميزدند وقتي به آنها اعتراض ميكرديم ميگفتند اينجا اگر به من بگويند پدرت را بكش، ميكشم، فقط ما را به جبهه نبرند تا كشته شويم. همين سربازان زماني كه مشكل خانوادگي پيدا ميكردند پيش حاجآقا ابوترابي ميآمدند و راهحل ميخواستند. هر مشكلي كه پيش ميآمد وضو ميگرفت دو ركعت نماز ميخواند و انگار آبي روي آتش ريخته بود. همه چيز حل ميشد. جناب سرهنگ مجاهدي كه اوايل انقلاب فرمانده نظامي قصرشيرين بود ميگفت من فقط كنار ابوترابي باشم هيچ ايرادي ندارد اسارتم 100 سال طول بكشد. آنجا سيدعباس موسوي هم داشتيم كه از مبارزان عراقي بود كه فرار كرده و به ايران آمده بود و در عملياتي پايش روي مين رفته و اسير شده بود. آنجا به همه ميگفت چوپان است و چند ماهي كه گذشت و ديد همه بچهها بسيجي هستند اعتماد كرد. يك روز پيش حاجآقا رفت و گفت ميخواهم اعتراف كنم كه من كي هستم، حاجآقا هم گفته بود همان چوپاني كه گفتهاي براي من كافي است. مرحوم ابوترابي در تپههاي اللهاكبر روي اشتباه دوستانش اسير ميشود و ما معتقديم خدا عمداً ايشان را پيش ما آورد تا مراقب آزادگان باشد. هر اردوگاهي شلوغ ميشد عراقيها حاجي را به آنجا ميبردند و به همين خاطر در بيشتر اردوگاهها حاضر شد و حضورش آرامش و وحدت خاصي به آزادگان ميداد.
براي اينكه دچار رخوت و روزمرگي نشويد چه برنامه و راهكارهايي در نظر گرفته بوديد؟
بعد از مدتي در اسارت هر كسي استعداد خودش را بروز ميداد. مرحوم ابوترابي براي حفظ سلامتي آزادگان ميگفت واجب است كه ورزش كنيد. چون ورزشهاي رزمي ممنوع بود نگهبان ميگذاشتيم و تمرين ميكرديم. پنج، شش نفر از بچهها ياد ميگرفتند وقتي خبره ميشدند به نفرات بعدي ياد ميدادند و پس از مدتي كل اردوگاه ورزش را ياد گرفته بود. در يادگيري زبان عربي و انگليسي و فرانسه هم همين بود. بچهها كه به سطحي ميرسيدند به بقيه ياد ميدادند. كردها گيوهبافي بلد بودند، دانشجويان پزشكی در طب و كمكهاي اوليه مهارت داشتند و يكي نقاشي بلد بود و آموزش به اين صورت بين بچهها فراگير ميشد. تفسير قرآن و نهجالبلاغه هم بسيار رواج داشت و آزادگان نميگذاشتند عمرشان به بطالت بگذرد.
از ميان آزادگان، علي فرعون را به ياد ميآوريد؟
بله، ايشان از دوستان صميمي من بود. انسان عجيب و جوانمردي بود كه مرحوم ابوترابي خيلي دوستش داشت. به همه كمك ميكرد و جواني از تيپ كلاهسبزهاي ارتش بود. پدرش در وزارت نفت كار ميكرد و وضع مالياش خوب بود. هيكلي ورزيده داشت و با جوانمردي كمك حال بچهها بود. مثلاً اگر كسي مريض ميشد مثل يك مادر او را به حمام ميبرد و خودش و لباسهايش را ميشست. روحيهاي عالي داشت كه هيچكدام از ما به گرد پايش نميرسيديم. ايشان تازه به اردوگاه ما آمده بود، او را همراه بچههاي شخصي آوردند. رفته رفته با هم آشنا و صميمي شديم. يكي از افسرهاي عراقي كه از هيكل علي خوشش آمده بود گفت با هم كشتي بگيريم و اگر من را بردي يك گوني شكر براي آسايشگاهت هديه ميدهم. علي فرعون با او كشتي گرفت و آزادگان و سربازان عراقي هم نظارهگر بودند. افسر عراقي با ضربهاي به علي فهماند من را جلوي نيروهايم ضايع نكن و علي هم خاك شد. چنين روحيهاي داشت. وقتي قرار بود صليب بيايد چند قوطي رنگ به علي ميدادند و اتاقها را رنگ ميكرد.
چرا بر خلاف اسراي كشورهاي ديگر، آزادگان ايراني بسيار باروحيه بودند و دچار افسوس و ناراحتي نشدند؟
وقتي ما وضعيت خودمان را با وقايع كربلا مقايسه ميكنيم رويمان ميشود بگوييم براي دين زجر كشيدهايم؟ شايد يكسري دوستان هم ناراضي باشند، مرحوم ابوترابي به ايران آمد و در يكي از صحبتهايش ميگفت در عراق كه بوديم مطمئن بودم 95 درصد بچهها سالم ميمانند 5 درصد احتمال خراب شدن روحيه دارند اما الان كه به ايران برگشتهايم مطمئنم 5 درصد سالم ميمانند و 95 درصد احتمال لطمه خوردن دارند. مثلاً در ادارهاي با توهين و تحقير برخورد ميكنند يا شركتها و ادارات آزادگان را براي مشاغل سخت و سطح پايين استخدام ميكردند. خيلي از ادارات و وزارتخانهها جلوي رشد و پيشرفت آزادگان را گرفتند. با خيلي از آزادگان رفتار مناسبي صورت نگرفت و آنها سرخورده ميشدند.