به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، پرسش از چیستی علم و اینکه چه مدعایی علمی است و کدامشان علمی نیستند؟ ما را وارد وادی «فلسفه علم» میکند. فلسفه علم بر آن است تا گزارههای علمی را از غیرعلمی تمییز دهد. اینکه چه مسیری را طی کرده و به چه میزان به هدف موردنظر خود رسیده است یا نه ما را بر آن داشت تا به سراغ استاد گروه فلسفه علم واحد علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد اسلامی، هادی صمدی برویم. هادی صمدی که مولف کتاب «ساختار نظریههای علمی در علوم طبیعی و اجتماعی» در انتشارات حوزه و دانشگاه است، در این گفتوگو تلاش کرده پانورامایی از مباحث فلسفه علم را مطرح کند.
فلسفه علم چیست؟ شما بهعنوان کسی که حیطه فعالیت خود را فلسفه علم میدانید، رشته خود را چگونه تعریف میکنید.
در کلیترین حالت دو سنخ فلسفه علم داریم: فلسفه علم عمومی و فلسفه علوم خاص. اولی به نحوی کلی به مطالعه علم و ویژگیهای کلی که همه علوم را شامل میشود، میپردازد و دومی به مطالعه علوم خاص مانند فیزیک، زیستشناسی، اقتصاد، روانشناسی و... .
ممکن است با ارائه مثالهای ملموستر بحث را پیش ببریم؟
بله حتما. در فلسفه علم عمومی سوالاتی از این سنخ مطرح میشود: علم چیست و چه وجه تفارقی با غیرعلمها ازجمله فلسفه، هنر و دین دارد؟ علم چه تفاوتهایی با شبهعلمهایی مانند هومیوپاتی، احکام تنجیم و... دارد؟ تبیینهای علمی چه وجه مشخصهای دارند که آنها را از تبیینهای غیرعلمی و شبهعلمی متمایز میکند؟ آیا علم روش منحصربهفرد خود را دارد؟ و سوالاتی از این دست. اما در فلسفه علوم خاص بحثهایی مطرح میشود که در مرزهای خود علوم مطرح است. مثلا از دیرباز زیستشناسان درباره تعریف گونههای زیستی بحث داشتهاند یا فیزیکدانها درباره سرشت زمان. گاهی علاوهبر خود دانشمندان، فیلسوفان نیز در این مباحث وارد میشوند.
از هردو حیطه نمونههایی را انتخاب کنید و قدری درباره آن توضیح دهید.
اجازه دهید از حیطه فلسفه علم عمومی به پرسش «علم چیست و چه تفاوتی با فلسفه دارد؟» اشارهای کنم. این پرسش از ابتدای قرن بیستم و با انقلابهای علمی که در فیزیک رخ داد و شاهد ظهور دو نظریه نسبیت و مکانیک کوانتومی در فیزیک بودیم، جدی شد. پرسش این بود که علم چگونه کار میکند که به چنین دستاوردهای بزرگی دست یافته است. از منظر ایشان علم درحال پیشرفت بود، درحالی که کسی مدعی پیشرفتی مثلا در حیطه ادبیات یا دین نبوده است. پوزیتیویستهای منطقی که شامل دستهای از فیلسوف-دانشمندان بنام آن دوران و عمدتا آلمانیزبان بودند ملاکی معرفی کردند که نهتنها علم را از غیرعلم و شبهعلم جدا میکرد بلکه گزارههای معنادار را نیز از گزارههای بیمعنا جدا میکرد. مطابق ملاک ایشان در حیطه علم گزارهها قابل تحقیق تجربی بودند و میتوانستیم با بهرهگیری از تجربه و آزمایش درستی یا نادرستی آنها را مشخص کنیم.
از نگاه ایشان آنچه فاقد تحقیق تجربی بود نهتنها علمی نبود بلکه بیمعنا بود. با نقدهای زیادی که سایر فیلسوفان به پوزیتیویستهای منطقی وارد کردند ابتدا خود پوزیتیویستها موضع خود را تعدیل کردند و درنهایت نیز این ملاک کنار نهاده شد. اما پرسش کماکان باقی بود: پس تفاوت علم از غیرعلم و شبهعلم چیست؟ پوپر پیشنهاد بعدی را ارائه داد. پیشنهاد وی از دل نقد وی بر پوزیتیویستها برآمد. از دید پوپر گزارههای متافیزیکی بیمعنا نبودند و معنای یک گزاره ربطی به تحقیقپذیری آن ندارد. گزارهای که مانند خدا وجود دارد کاملا معنیدار است، هرچند قابل تحقیق تجربی نباشد. بهعلاوه مهمترین گزارههای علمی، یعنی قوانین علمی نیز مطابق ملاک پوزیتیویستها بیمعنا میشدند. چرا؟ مثلا این گزاره را درنظر بگیرید: «همه نمکهای سدیم در آب حل میشوند.» این گزارهای کلی است، بنابراین نمیتوان آن را تایید کرد.
چرا نمیشود؟! میتوانیم نمکهای سدیم را در آب بریزیم و ببینیم که حل میشوند.
درست است. اما گزاره میگوید «همه... ». به هر میزان هم که نمکهای سدیم را در آب ریخته باشیم و مشاهده کرده باشیم که در آب حل شدهاند از کجا میدانیم نمکهای سدیمی که در کهکشانهای دوردست وجود دارند نیز در آب حل میشوند یا نمکهای سدیم آینده نیز در آب حل میشوند؟ بنابراین پوپر ملاک معناداری را از ملاک علمی بودن جدا کرد. از نظر او گزارههای متافیزیکی معنا دارند، چون به سادگی معنای آنها را در زندگی روزمره میفهمیم اما علمی نیستند. چرا؟ چون از منظر پوپر ابطالپذیر نیستند.
گویا درحال حاضر همین ملاک موردقبول است چون به کرات میشنویم که فلان نظریه علمی نیست زیرا ابطالپذیر نیست.
بله در فضای عمومی حق با شماست اما اگر قدری فنیتر نزد فیلسوفان علم نگاه کنید، چنین نیست. حتی خود پوپر هم متوجه کاستیهای این ملاک شد. نخست آنکه گزارههای وجودی ابطالناپذیرند. ممکن است فکر کنیم گزارههای وجودی نقش چندانی در علم ندارند اما چنین نیست. به چند گزاره وجودی موجود در علم نگاهی کنید: «ذره هیگز وجود دارد»، «انرژی تاریک وجود دارد»، «زمانی دایناسورها در سطح زمین وجود داشتهاند» و «ابرریسمانها وجود دارند». بهطور مشخص این گزارهها نقش مهمی در علوم دارند اما این گزارهها ابطالناپذیرند و تاییدپذیر. کسی که مدعی میشود زمردهای قرمزرنگ هم وجود دارند کافی است در تایید سخن خود زمردی قرمزرنگ را به ما نشان دهد. گزارههای وجودی برخلاف گزارههای کلی تاییدپذیرند و ابطالناپذیر. به گزارههای احتمالاتی نگاهی بیندازید. بیتردید در علومی مانند پزشکی، روانشناسی و جامعهشناسی درصد قابلتوجهی از گزارهها احتمالاتی و آماری هستند. مثلا به این گزارهها توجه کنید: «70 درصد بیمارانی که مبتلا به سرماخوردگی میشوند طی یک هفته خود به خود بهبود مییابند» و «20درصد بیمارانی که مبتلا به بیماری الف هستند با مصرف داروی ب بهبود مییابند»؛ پزشکی مملو از چنین گزارههایی است.
یعنی میگویید گزارههای علمیای وجود دارد که ابطالناپذیرند؟ در اینصورت ملاک ابطالگرایی پوپر هم سرنوشت بهتری از تحقیقپذیری پوزیتیویستها ندارد. پس ملاک تمییز علم از غیرعلم چیست؟
خود پوپر ملاک جایگزینی ارائه داد: نقدپذیری. البته پوپر این ملاک را برای علوم اجتماعی و همتای ابطالپذیری در علوم تجربی ارائه داد و نه بهعنوان جایگزینی برای ابطالگرایی در علوم تجربی. زیرا پوپر به نقدهای وارد بر ابطالپذیری پاسخ داد و شاید به همین دلیل هم هست که هنوز در سطح عمومی ابطالپذیری را بهعنوان اولین شاخصه علمی بودن یک نظریه معرفی میکنند. اما به گمان بنده پاسخهای وی قانعکننده نیست و جایگزین بهتر ملاک نقدپذیری است. دلایل در حوصله این گفتوگوی عمومی نیست و خوانندگان باید به متون فلسفه علم مراجعه کنند.
منظورتان از ملاک نقدپذیری چیست؟
اینکه آیا نظریهها قابلبازبینی هستند یا نه. در این نگاه تفاوتی میان علم و غیرعلم وجود ندارد. تفاوت در رویکردهای علمی و غیرعلمی است. به میزانی که جزمگرایانه بر صحت گزارهای پای فشاریم، رویکردمان غیرعلمیتر است و به میزانی که امان بازبینی در گزارهها از طریق نقدهای پیشینی (تحلیل) و پسینی (آزمایش) را مجاز داریم رویکرد علمیتری اتخاذ کردهایم. درواقع مرز قاطعی میان علم و فلسفه وجود ندارد. در یک سر طیف مباحثی مطرح است که تحلیل یا نقدهای پیشینی رایجتر است و در سوی دیگر طیف مباحثی مطرح است که آزمایش یا نقد پسینی. بهطور متعارف مباحث مطرح در سمت اول طیف را فلسفیتر مینامیم و مباحث مطرح در سمت دوم طیف را علمی. تفاوت به درجه است و نه آنکه تمایزی قاطع وجود داشته باشد.
اجازه دهید سراغ فلسفههای علم خاص هم برویم. یکی دو مورد از مباحث مطرح در آن حیطه را معرفی کنید.
بله. طیفی را که در بالا معرفی کردم به خاطر آورید: طیفی که یکسوی آن کمتر تن به محک آزمون تجربی میداد و سوی دیگر بیشتر. مباحثی نیز وجود دارند که در میانههای طیف هستند. مباحث مطرح در فلسفههای علوم خاص، مثلا فلسفه زیستشناسی، فلسفه فیزیک و فلسفه روانشناسی از این جمله هستند. اجازه دهید بهعنوان نمونه مثالهایی از فلسفه زیستشناسی و فلسفه پزشکی ارائه دهم که شخصا با آن حیطهها آشناترم. مثالهایی انتخاب میکنم که از سنخ مبحثی باشد که در بالا به آن اشاره کردم: در بالا از چیستی علم پرسش کردم و اکنون از چیستی گونههای زیستی و چیستی مرگ پرسش میکنم. اولی سوالی در حوزه فلسفه زیستشناسی است و دومی در حیطه فلسفه پزشکی.
گونه زیستی چیست؟ و مرگ چیست؟ این دو سوال را میگویید؟
بله. گونه زیستی چیست؟ سگ نژادهای مختلفی دارد. ظاهر برخی بسیار به گرگ شبیه است و برخی دیگر بسیار کوچک هستند. سگی را که به گرگ شبیه است کماکان سگ مینامیم و نه گرگ. پرسش این است که تفاوت نژادها چقدر زیاد باشد که آنها را متعلق به دو گونه متفاوت بدانیم و نه نژادهای متفاوت متعلق به یک گونه؟ ملاکهای متفاوتی ارائه شده است. مثلا به تعریف رایجی که در کتاب زیستشناسی عمومی وجود دارد، توجه کنید: «موجودات زنده متعلق به یک گونه زیستی امکان میانزادگیری (جفتگیری) دارند و فرزندانی زایا به وجود میآورند.» این تعریف مشکلات زیادی دارد. اجازه دهید به چند مورد اشاره کنم. 1- فرض کنید دو پرنده کمیاب را از جنگلهای آمازون یافتهایم که یکی نر است و دیگری ماده. برای جلوگیری از انقراض آنها، هر دو را در قفسی قرار میدهند اما پرندگان میانزادگیری انجام نمیدهند. آیا متعلق به یک گونهاند یا خیر؟ مطابق تعریف بالقوه امکان میانزادگیری وجود دارد اما بالفعل خیر. پرندهشناسانی که از ابتدا معتقد بودهاند این دو پرنده متعلق به یک گونه واحدند چگونه به این رأی رسیده بودند؟ ایشان که میانزادگیری این پرندگان را مشاهده نکرده بودند. بهعلاوه ممکن است میانزادگیری انجام دهند اما به دلیل نقصی ژنتیکی فرزندان زایا به وجود نیاوردند. 2- همگان میپذیرند که شیر و ببر متعلق به دو گونه متفاوت هستند اما گاهی در سیرکها مشاهده شده است که شیرها و ببرها میانزادگیری کردهاند و فرزندان زایا نیز به وجود آوردهاند. 3- عمده موجوات زنده روی کره زمین، ازجمله باکتریها تولیدمثل غیرجنسی دارند. تعریف یادشده به وضوح برای این دسته از موجودات کاربردی ندارد. به چه میزان دو باکتری متفاوت باشند که آنها را سوشهای متفاوت یک گونه در نظر بگیریم یا دو گونه متفاوت. فرض کنید الف درصد تفاوت در ژنوم را بهعنوان ملاک انتخاب کنیم. این درصد چگونه انتخاب شده است؟ با اجماع دانشمندان؟ در این صورت باید بپذیریم که مرزهای گونهها مبهمتر از چیزی است که در بدو امر به نظر میرسد.
و مرگ چیست؟
در فهم عرفی وقتی قلب از کار بیفتد و هوشیاری شخص از بین برود شخص مرده است. اما این تعریف ساده و سرراست با پیشرفتهای تکنولوژیک با چالش مواجه شد. وقتی مغز فردی از کار بیفتد به تبع آن قلب وی نیز از کار خواهد ایستاد. اما پیدایی دستگاههای پزشکی این امکان را فراهم آورد که فرد دچار مرگمغزی باشد اما قلب وی کماکان کار کند. در تعریف جایگزین مرگ مغزی را ملاک مرگ فرد در نظر میگیرند. اما مساله حل نمیشود. اجازه دهید به چند نمونه از مسائلی که پزشکان در عمل نیز با آن مواجهند اشاره کنم. 1- مرگ چند درصد از مغز را مرگ مغزی مینامیم؟ 2- چه کس یا کسانی این درصد را تعیین کردهاند؟ 3-چگونه درصد دقیق مرگ مغز را مشخص کنیم؟ 2- مرگ کدام نواحی مغز مدنظر است؟ بهعنوان نمونه فرض کنید مرگ ب درصد از مغز را نشانه مرگ فرد در نظر گرفتیم. بیماری را در نظر آورید که حدودا ب درصد از مغز وی از کار افتاده است اما قلب وی کماکان به کمک دستگاههای کمکی کار میکند. و باز به یاد آوریم که هر اندازهگیری با درصدی خطا همراه است. آیا پزشکان مجاز به جدا کردن بیمار از دستگاههای کمکی هستند یا خیر؟
پرسشهایی از این سنخ نشان میدهد که در حیطههایی از فلسفه علم وارد قلمروهای دیگر فلسفه ازجمله اخلاق نیز میشویم.
بله درست است. فلسفه علم با دیگر شاخههای فلسفه ارتباطهای وثیقی دارد. ارتباط فلسفه علم با منطق، معرفتشناسی و متافیزیک از دیرباز روشن بوده است اما در سالهای اخیر مباحث اخلاقی نیز وارد مباحث فلسفه علم شدهاند.
* نویسنده : محمدمحسن راحمی روزنامهنگار