| سیدپیمان حقیقتطلب |
گلشهر چهره دیگری از مشهد بود
محلهای جداافتاده در شمال شرقی مشهد که وقتی برای رفتن به آنجا از مرکز شهر مشهد با موبایلت درخواست تپسی میکردی، هیچکس حاضر به رفتن نمیشد. راننده تاکسیها دندانگردی میکردند. کرایه گران میگفتند. دو برابر قیمت میگفتند و وقتی میفهمیدند از مرحله پرت نیستی، کمی پایین میآمدند و به فاصله 30 دقیقه تو را میرساندند به بلوار شهید آوینی.
نخستین چیزی که توجه تو را جلب میکند ساختمان تجاری چند طبقه و بزرگ اول بلوار است: ساختمان تجاری ملل که نیمهکاره است و مجلل و مدرن، ولی بلافاصله کوچههای باریک و بدون پیادهرو، چهارراهیها و ششراهیهای نامنظم و خانههایی با نمای آجری و کاهگلی و سیمانی تضاد چشمگیری ایجاد و حقیقت محله گلشهر را عیان میکند.
با رفتن به سوی فلکهها و خیابانهای مرکزی گلشهر ردیف بیشمار مغازهها، تنوعشان و آدمهای توی کوچهها و خیابانها توجه را جلب میکند: چشمهای بادامی آدمهای توی کوچه و خیابان به یادت میآورد که وارد محله خاصی از مشهد شدهای: محلهای که محل تمرکز 45درصد از جمعیت افغانهای مقیم مشهد است. محل سکونت هراتیها، قندهاریها و هزارهایهای مهاجر به ایران.
شلوغی کوچهها و خیابانها تو را میگیرد. مغازهها زیادند، رستورانهایی که قابلیپلو میفروشند، مغازه دونبشی که کارگاه نخریسی است، سبزیفروشیها و میوهفروشیها، موبایلفروشیها و کافینتها، لباسفروشیها، موسسات آموزشی. پیرمردهای افغان که مغازههایی محقر دارند. جوانهای افغان که مغازههایی شیک و مدرن دارند. زنها و دخترهای محجبه و چادری.
مشهدیها خودشان
به گلشهر میگویند کابلشهر
اینجا گلشهر است، با جمعیتی بالغ بر 130هزار نفر یکی از متمرکزترین جمعیتهای شهر مشهد. شهرکی که کمی از انقلاب اسلامی ایران پیرتر است و با آن بالیده و رشد کرده. شهرکی که از اوایل انقلاب اسلامی پذیرنده پناهندگان افغانستانی بود و حالا وطن چند نسل از آنان است.
سیمای مرد مهاجر در پشت فرمان
دلمان میخواست بیشتر بمانیم. هنوز کوچهپسکوچههای زیادی از گلشهر مانده بود که پرسه بزنیم. ببینیمشان. چند نفر از اعضای خانه هنرمندان افغانستان را دیده و گپوگفت کرده بودیم. سری به مسجد ابوالفضلی زده بودیم. پای صحبتهای امام جماعت جوان مسجد نشسته بودیم. توی شلوغبازار و کوچهپسکوچههای اطراف رها شده بودیم. جمعیت بالای گلشهر و مراکز خودجوش افغانهای مقیم و هزارهزار مشکل و قصهای که میدیدیم ما را وامیداشت که باز هم کنکاش کنیم، ولی باید دل میکندیم، برمیگشتیم به مشهد، کولههایمان را برمیداشتیم و روانه تهران میشدیم. فلکه دوم گلشهر پر بود از خودرو و تاکسی. با یکیشان طی کردیم که با 10 هزارتومان ما را برساند به چهارراه نادری. به توافق رسیدیم و سوار پراید سفیدی شدیم که 182هزار کیلومتر کار کرده بود.
پیرمرد نمونه کاملی از یک مهاجر افغان در سرزمین ایران بود.
نمونه کاملی از سعی و تلاش بیوقفه و مظلومیت. گلشهر شروع و پایان بسیاری از مهاجران افغان است. خیلیها با گلشهر شروع کردند و بعد به نقاط دیگر رفتند، حتی به کشورهای دیگر رفتند و دوباره برمیگردند به گلشهر. پیرمرد هم همینطور بود. 18سال در تهران بود. از نوجوانی تا انتهای جوانیاش را در شریفآباد، ورامین و مامازن گذرانده بود. هر نوع کارگری که بگویی کرده بود. زخم تمام حقارتها را چشیده بود. هنوز هم یادش مانده بود که آن سالها به او و امثال او حتی افغان هم نمیگفتند. میگفتند افی. میگفتند افعی... یادش مانده بود که وقت و بیوقت جلوی راه او و همشهریهایش را میگرفتند و جیبهایشان را به زور چاقو و تهدید به مرگ خالی میکردند. چه بسیار روزها که دستمزد از خروسخوان تا شغالخوان کارکردن را به اجبار تقدیم دزدها کرده بود...
کارگری کرده بود. از صفر شروع کرده بود و کمکم پلهپله افتاده بود تو کار خریدوفروش آهن. میرفت تهران و چند تریلی آهن میخرید و میآورد مشهد. میفروخت به مشهدیها. میفروخت به شهرهای اطراف: نیشابوریها، سرخسیها، جاجرمیها... زن گرفته بود. به خاطر زنش بود که برگشته بود گلشهر. از همه دولتها ناراضی بود. بعد از رکود بازار مسکن چکهایش برگشت خوردند... و به طرز غریبی قربان امام رضا میرفت. هست و نیست زندگیاش و تمام بودنش را لطفی میدانست که امام رضا(ع) نصیبش کرده بود.
گلشهر پر بود از خودرو و مغازه و خانه. دو طرف تمام خیابانها پر بود از انواع خودروها: پراید و پژو و پرشیا و خودروهای چینی. حتی کوچه پسکوچهها. گلشهر پر بود از مغازههایی که بغلبهبغل هم چسبیده بودند و تا فرعیترین کوچهها هم ادامه داشتند و خانههایی که گاه چند طبقه بودند. برایمان سوال بود. میدانستیم که افغانها حق مالکیت ندارند. قوانین مهاجرت در ایران حق مالکیت را از آنها سلب کرده بود. از امام جماعت مسجد ابوالفضلی هم پرسیده بودیم که افغانها برای مالکیت چه میکنند. گفته بود اعتماد و باورمان نشده بود.
ولی واقعا همینطور بود. پیرمرد راننده هم تصدیق کرده بود.
اعتماد تنها کلیدواژه افغانها
برای مالکیت بود
اعتماد به یک ایرانی. به ایرانی همکار یا همسایه. بهخصوص برای خانهدارشدن، باید دست یک ایرانی قابل اعتماد را میگرفتند و میبردند محضر و خانه را به نام او میکردند. در بهترین حالت این ایرانی میتوانست همسرشان باشد، خانمی که شناسنامهای ایرانی داشت...
مالباختگی قصه متواتر افغانها بود. هم راننده تاکسی و هم امامجماعت مسجد ابوالفضلی، قصهها داشتند از مالباختگی افغانها به خاطر همین قوانین مالکیت. آقای راننده قصه یکی از رفقایش را تعریف کرد. همو که با خوندل خوردن و عرضه داشتن پول جمع کرده بود و رفته بود در یکی از محلات مشهد یک خانه چند طبقه خریده بود به قیمت یکمیلیارد و 800میلیون تومان. او تا ریال آخر پول را داده بود و سند همه طبقات خانه شده بود به نام یک ایرانی... یک همکار و شریک چند ساله که به گمانش دوست آمده بود. همکاری که بعد از یکسال به راحتی طبقات آن خانه را فروخته بود. همکاری که خیانت کرد و آن مرد افغان بهخاطر این خیانت سکته کرد. دق کرد. مرد. از آقای راننده پرسیده بودیم که خودروات را به نام چه کسی کردهای؟ یک ایرانی صاحب این خودرو است؟ گفت نه. به نام خودم است، چون پاسپورت دارم نیروی انتظامی میگذارد خودرو به نام خودم باشد.
تهوتوی قصه سیمکارت و بلیت قطار را
از شلوغبازار درآورده بودیم
این قصه مشهور که یک افغانستانی در ایران حتی نمیتواند یک سیمکارت داشته باشد، یکجورهایی هم حقیقت داشت و هم نداشت. برای کسانی که کارت آمایش داشتند، حقیقت بود. آنها نمیتوانستند حتی یک سیمکارت 5هزار تومانی ایرانسل به نام خودشان داشته باشند. اما برای کسانی که پاسپورت داشتند این امکان فراهم شده بود که حداقل یک سیمکارت ایرانسل به نامشان باشد. بلیت قطار مشکلی نداشت. با شماره کارت آمایش و شماره پاسپورت میشد به راحتی بلیت قطار خرید.
زمین اما نباید به نام افغانها باشد.
اگر به افغانها زمین بدهیم ایران فلسطین میشود.
این استدلال تنها توجیه نکتهای بود که پیرمرد راننده شنیده بود. در گلشهر چندین خانه ساخته بود. اما همه این طور بودند که طبقه همکف و زمین باید به نام یک ایرانی باشد و طبقات بالا میتوانست به نام افغانها باشد...
میگفت جاهای دیگر دنیا این طور نیست.
میگفت یک پسرش استرالیاست، پسر دیگرش سوئد، یک دخترش هلند، پسر دومش کانادا. میگفت آن پسرم که کاناداست الان توی نیروی دریایی کانادا کار میکند. بهش یک خودرو دادهاند دربست. یک خودرو هم خودش خریده. آن یکی خودرو را داده به یک راننده برایش کار میکند و پول اجاره میدهد.
آخرین دخترش ماه پیش رفت آمریکا. توی گلشهر با یک پسر افغان دیگر ازدواج کرد و رفتند ترکیه و از آنجا رفتند آمریکا. میگفت به محض اینکه یکی از دانشگاههای آمریکا قبولش کردند و ویزایش پذیرفته شد، آنها را بردند توی یک هتل. الان توی آمریکا بهشان خانه دادهاند...
ولی هیچ شکایتی نداشت. تمام دردش این بود که فحش نمیداد. راضیا مرضیه بود. حتی دریغ هم نمیگفت. اگر میگفت پسرها و دخترهایم توی استرالیا و سوئد و هلند و آمریکا و کانادا این طوری دارند جوانی میکنند، ولی من بدبخت توی ایران چه طوری جوانی کردم، آدم کمی خالی میشد. میگفت که حق دارد فحش بدهد. ولی هیچ نگفت. فقط گفت قربان امام رضا که همین زندگی را برایم فراهم کرد...
- شبها که یاد بچههایمان میافتیم زنم آن طرف برای خودش گریه میکند و من هم این طرف خانه برای خودم اشک میریزم. همهشان از ایران رفتند.
این را آقای راننده میگفت.
هم مهاجرپذیر و هم مهاجرفرست
گلشهر همانطور که مهاجرنشین بزرگی است، مهاجرفرست بزرگی هم هست. خیلی از جوانان و دختران و پسران گلشهری وقتی به زندگی پدران و مادران و آینده خودشان در ایران نگاه میکنند به گزینه دیگری فکر میکنند: مهاجرت به غرب.
نرخ مهاجرت مهاجران از ایران هم پدیدهای است که در گلشهر میتوان سراغش را گرفت.
آماری وجود ندارد. مهاجرت خیلی از جوانان گلشهری به آن سوی مرزهای ایران به طرق غیرمجاز است. ولی وجود 25 موسسه آموزش زبان رسمی و معلوم نیست چند 10 موسسه آموزش غیررسمی در گلشهر یک نشانه بزرگ است. جوانها به هر طریقی که شده میخواهند بروند.
امامجماعت مسجد ابوالفضلی میگفت اکثر پیرمردهایی که در این مسجد مشاهده میکنید حداقل یک پسر یا دخترشان به کشورهای خارجی رفتهاند. میگفت ماه رمضان سوالات و استفتائات ملت از من در مورد مسائل شرعی در کشورهای دیگر مثل سوئد، استرالیا، هلند، آمریکا و کاناداست.
برخلاف سایر نقاط ایران در گلشهر فقط آموزش زبان انگلیسی نیست که مشتری دارد. آموزش زبانهای آلمانی، فرانسوی، هلندی و عربی هم رواج بسیار دارد.
گلشهر مهاجرنشین است. مهاجران به این دلیل که از حمایت نهادهای اجتماعی و دولتی در ایران برخوردار نیستند، برای حمایتهای فکری، اقتصادی و اجتماعی؛ شبکههای اجتماعی بسیار خوبی را بین خودشان ساختهاند. کیفیت سطح تعاملات شبکههای دوستانه، عمق روابط خویشاوندی و استحکام روابط همکاری بین افغانهای ساکن گلشهر مثالزدنی است. این شبکهها در مهاجرت دختران و پسران جوان هم بسیار تأثیرگذارند. افغانهایی که به کشورهای اروپا، آمریکا و اقیانوسیه مهاجرت میکنند، شبکههای ارتباطی با دوستان، آشنایان، خویشاوندان و همکاران خود در گلشهر را حفظ میکنند و به آنها کمک میکنند که مراحل مهاجرت را راحتتر طی کنند و مهاجرت این مهاجران را سرعت میبخشند.
گلشهر امروز پر است از قصه مهاجرت دوباره مهاجران... پر است از قصههای موفقیت و شکست در مهاجرت.
قصه فرزندان پیرمرد راننده که حالا هر کدام در کشوری جاگیر شده بودند، از قصههای موفق مهاجرت بود. دختران و پسرانی که در ایران متولد و بزرگ شدند، اما به احتمال زیاد تنها قصهای که از ایران به یادشان مانده و برای دیگران تعریف میکنند، رخزنیکردنهای پلیس و نیروی انتظامی در ایران است.
اسمش رخزنی است. پلیس یکهو جلوی یک اتوبوس یا مینیبوس یا یک خودروی پر از سرنشین را میگرفت، به چهره آدمها زلمیزد و بعد آنهایی را که چشمهایی بادامی و تهچهرهای از افغانبودن داشتند، پیاده میکرد. مدارک میخواست. اگر پاسپورت یا کارت آمایش همراهشان نبود، دستگیرشان میکرد، میبرد سفیدسنگ و تا کسی پیدا شود که مدارک هویتی ببرد، آنها را آنجا نگه میداشت... اگر هم غیرمجاز بودند که رد مرز...
مدارس خودگردان و توجه ویژه به آموزش
در گلشهر مدارس زیرزمینی فراوانند. اگر مدارس ایران به کودکان افغان اجازه تحصیل نمیدهند، این خود افغانها هستند که امکاناتش را فراهم میکنند. خودشان از بین خودشان معلم میجورند و برنامه درسی تدوین میکنند و آخر سال امتحان میگیرند. تا 3-2سال پیش مدارس خودگردان در گلشهر سهم زیادی در آموزش و تحصیل کودکان داشتند. یک نوجوان 15ساله گلشهری شاید به خاطر این مدارس خودگردان بتواند طعم ممنوعیت تحصیلی را تحمل کند. اما رخزنی در عنفوان نوجوانی تا پایان عمر طعم تلخ مهاجر افغانبودن را در ذهنش حک میکند.
سهسال پیش بود که رهبر معظم دستور داد همه کودکان مهاجر (چه مهاجران مجاز و چه مهاجران غیرمجاز) باید در مدارس ایران ثبت نام شوند. تازه سهسال پیش بود که بعد از چند دهه حضور افغانها در ایران کودکانشان حق تحصیل در مدارس ایرانی را پیدا کردند. حق تحصیلی که باز هم به هزار اما و اگر است. آقای حیدری امامجماعت مسجد میگفت من سه ماهه تابستان کارم این است که برای خانوادههای افغان غیرمجاز استشهاد بنویسم که بله فرزند این آقا در ایران و ور دل ما به دنیا آمده و لطفا در مدرسه ثبتنامش کنید. میگفت یک شیفت مدرسه ابتدایی امامصادق گلشهر، 1500 محصل دارد. میگفت تمام نیمکتها 3 و 4نفره است. میگفت من به آستان قدس رضوی نامه نوشتم که شما را به خدا بیایید و در گلشهر مدرسه احداث کنید. جوابشان نه بود. چرا؟ چون رفته بودند تحقیق کرده بودند که مدرسههای موجود برای تعداد کودکان ایرانی گلشهر کافی است. هر چقدر بهشان گفتم که اکثر جمعیت گلشهر افغان است و مدرسه برای مجموع کودکان ایرانی و افغان کم است، قبول نکردند...
مسجد مقدس
مسجد ابوالفضلی در نبش شلوغبازار و جای غریبی بود. کوچک و ساده و محقر بود. دیوارهای آجریاش با سنگ نماکاری نشده بود. حیاط کوچکی داشت، وضوخانه همان دم در بود. در آهنیاش ساده و رنگریخته بود و دیوارهای گچی و رنگنشده توی مسجد بوی سادگی دهه 60 را میداد. سادگیاش بدجور آدم را میگرفت. موقع نماز بود که رسیدیم به مسجد و شلوغی مسجد بدجور ما را تحتتأثیر قرار داد. مسجد گوشتاگوش پر شده بود از چهرههای افغان و ایرانی. خیلی وقت بود وارد مسجدی نشده بودم که یک نماز مغرب و عشای وسط هفتهاش اینچنین پرشور باشد. از کودک 6ساله تا جوان 20ساله و پیرمرد 90ساله مشتری نماز مغرب و عشا بودند.
مسجد ابوالفضلی مقدس بود. برای اهالی گلشهر بشدت مقدس بود. در طول روز اگر جلوی در بسته مسجد بایستی میبینی که از هر 10 نفر عابر گذری 5 نفرشان یکهو راهشان را به سمت در بسته مسجد کج میکنند و در را میبوسند و انگار که ضریحی مطهر باشد، پیشانیشان را به در میچسبانند و ذکری میگویند و میروند. همان رفتاری که مردم توی حرم امام رضا با درهای چوبی سنگین و منبتکاری و طلاکاریشده داخل حرم میکنند... ولی در ساده و رنگریخته مسجد ابوالفضلی طلایی نیست و این درجه از اعتقاد اهالی گلشهر (به خصوص پیرزنها و پیرمردها) آدم را تحتتأثیر قرار میدهد. نه... بوسیدن در فقط کار پیرمردها و پیرزنها نیست. دخترها و پسرهای جوان هم این کار را میکنند و بشدت به این نقطه از خاک شهرشان اعتقاد دارند.
روزمرگیهای گلشهریها و شهرت جهانی
عصر بود که از خیابان آوینی 1 پیچیدیم توی کوچه نوروزی 2. کوچهای با تیر برقهای چوبی که در سایه بازار ملل قرار داشت. قرارمان با مدیران صفحه Every Day GOLSHAHR1 توی خانه هنر افغانستان بود.
پسر افغانی که ته راهرو ایستاده بود با دست ادای عکس انداختن درآورد که آیا میخواهید عکس بیندازید؟ گفتیم بله و وارد شدیم. منتظرمان بودند. خانه کوچکی بود که حیاط کوچکش را مسقف کرده بودند و از آن بهعنوان گالری استفاده میکردند. دیوارهایش را رنگ زده بودند. در وسط میزی بود و کوزهها و لنگهکفشی و مدلهایی برای نقاشی و سایهروشن زدن... این همان گالری کوچک و محقری بود که اعضای گروه Every Day GOLSHAHR در آن چندین نمایشگاه بینالمللی با همکاری گروههای روسی، ژاپنی، برزیلی، آلمانی و... برگزار کرده بودند.
خانه هنر افغانستان حاصل شبکهسازیهای مستقل مهاجران مقیم در گلشهر بود. خانهای که برای بودجهاش وابسته به شیر نفت هیچ وزارتخانه و سازمانی نبود. محقر و بیشکوه بود، ولی بوی اخلاص و همکاری میداد. مرکزی بود برای همکاری تمام افغانهایی که دغدغه بیان هنری داشتند. آقای محمد جعفری نشسته بر ویلچر منتظرمان بود. آقای کاظمی هم بود. آقای حیدری کسی بود که باب آشناییمان با گروه اوریدی گلشهر با او باز شده بود و خانم علیزاده که جزو قشر تحصیلکرده افغانها بود و بشدت فعال. داستان زندگی هرکدامشان یک کتاب میشد. خانم علیزاده از روزهای افغانیبگیر به تلخی یاد میکرد. اوایل دهه70. زمانی که او کودک بود و دنبال افغانستانیها میافتادند و بیتوجه به خانه و خانواده یکهو میگرفتند و میفرستادند لب مرز. روزهای دلهرهآوری که خانم علیزاده محال بود فراموش کند. پدرش هر روز برای یک لقمه نان حلال از خانه بیرون میزد و هر روز غروب امکان داشت که آنها دیگر پدرشان را نبینند، چون ممکن بود گیر افغانیبگیرهای ایرانی بیفتد و آنها هم بلافاصله او را بیتوجه به خانواده و بچههایش بفرستند به مرز...
الان وضع کمی بهتر شده است، ولی خوب نشده است... آقای حیدری از سختی سفر رفتن برای مهاجران میگفت. تعریف میکرد که همین سال گذشته صفحه اینستاگرام اوریدی گلشهر در یکی از بخشهای موسسه فرهنگی گوته در آلمان برگزیده شد. ما عزا داشتیم که حالا چه کسی برود به آلمان و تقدیرنامه و جایزه احتمالی را بگیرد. حتی میترسیدیم که توی صفحه اعلام کنیم که همچین افتخاری نصیبمان شده. آخرش هم هیچکداممان نتوانستیم برویم و یکی از دوستانی را که در آلمان بود به نیابت فرستادیم.
آقای کاظمی 35سال بود که به ایران مهاجرت کرده بود.
من الان 35سال است که به ایران مهاجرت کردهام، در این 35سال فقط با یک اداره سروکار داشتهام: اداره اتباع. بعد از 35سال هنوز هم نمیتوانم مثل یک شهروند برای اولیهترین حقوق خودم به ادارات مستقیم مراجعه کنم...
و نسل سوم و چهارم مهاجران...
خانم علیزاده قصه برادر کوچکترش را تعریف میکرد. 15سالش است. هفته پیش مأمورهای نیروی انتظامی او را گرفتند چون کارت آمایش همراهش نبود. برده بودنش پاسگاه.
تا اینکه پدر خانواده رفته بود پاسگاه و پسرش را آزاد کرده بود...
نسل قدیم افغان اگر بود شاید به راحتی 5هزار تومان رشوه را میداد، اما پسر نوجوانی که به جز ایران وطن دیگری را ندیده، دیگر به راحتی زیر بار رشوه دادن نمیرود. همان قدر که ایران برای آن سرباز نیروی انتظامی وطن است برای او هم وطن است...
اینجا گلشهر است
گلشهر نقطه غریبی از ایران بود. پر بود از تناقض.
ساختمان مجلل، بزرگ و چندطبقه بازار ملل با سرمایهگذاری دختر یکی از وزرای کشور افغانستان درحال ساخت بود، ولی کوچههای اطراف تنگ و باریک و بدون پیادهرو با تیربرقهایی چوبی و جویهای فاضلاب در وسط کوچه بودند.
جوانان، دختران و پسران گلشهری با جهان بیرون از ایران ارتباطات بسیار خوبی داشتند. صفحه اینستاگرام اوریدی گلشهر با گروههای عکاسی بینالمللی همکاری میکرد. عده کثیری به کشورهای مختلف توسعهیافته مهاجرت کرده و ارتباطاتشان را با پدر و مادر و موطن خودشان حفظ کرده بودند، ولی همین مهاجران در ایران تنها و تنها با اداره اتباع سروکار داشتند، آن هم اداره اتباعی که به بدترین نوع ممکن با آنها برخورد میکرد. آنها با جهان به راحتی میتوانستند رابطه برقرار کنند، اما با ایران...
شغل اکثر اهالی گلشهر کارگری و مشاغل سطح پایین بود. در بهترین حالت مغازهداری، حتی دختران و پسران تحصیلکرده گلشهری هم نمیتوانستند در مشاغل متناسب مشغول به کار شوند. آنها با هزار زور و زحمت لیسانس و فوقلیسانس از دانشگاههای معتبر ایران دریافت میکردند، اما با این لیسانس و فوقلیسانس فقط دو راه پیشرو داشتند: یا ایران را ترک کنند یا اینکه تن به کارگری و مشاغل سطح پایین بدهند.
و دردها و رنجهای مردمان مهاجر بیشمار بود. آنها هم خارجی بودند. میدیدند که مثل یک آلمانی یا فرانسوی یا آمریکایی خارجیاند. ایرانی نیستند، ولی در چشم مردمان ایران عزت و احترام یک آلمانی یا فرانسوی یا آمریکایی را نداشتند.
پینوشت:
1.ttps://www.instagram.com/everydaygolshahr