براي جوانها از درس خواندن و هدفهايشان حرف ميزند؛ كسي كه روزي كلاس درس را رها كرد اما وقتي پشيمان شد، كلاسهاي نهضت سوادآموزي به دادش رسيد و او موفق شد بار ديگر پشت نيمكتهاي كلاس درس بنشيند. خودش ميگويد: «خدا آمد و راه نهضت را به من نشان داد وگرنه همان آدم بيسوادي ميماندم كه بودم». حالا خانم مهدي به لطف تحصيلاتش به يك فرد فرهنگي تبديل شده و اتاقش پر شده است از انواع و اقسام لوحهاي تقدير.
ما در يكي از روستاهاي شهرستان فريدن اصفهان زندگي ميكرديم. آنجا دوره راهنمايي وجود نداشت؛ يعني اگر كسي نميتوانست براي خواندن دوره راهنمايي بهخود شهرستان فريد برود، بايد بعد از خواندن ابتدايي، تركتحصيل ميكرد و اتفاقا خيليها اين كار را ميكردند. همين ماجرا باعث شد كه من بعد از خواندن كلاس چهارم، ديگر ادامه تحصيل ندهم و به مدرسه نروم؛ يعني پنجم ابتدايي را نخواندم. آن سالها خواهرم هم تازه ازدواج كرده بود و من كلا از حال و هواي درس بيرون آمده بودم. نبود مدرسه دوره راهنمايي هم مزيد بر علت شد كه كلا قيد تحصيل را بزنم. ترك تحصيل من حدود 4سال ادامه داشت.
حدودا يك دختر 14ساله بودم و سوادم در حد چهارم ابتدايي بود.
نه، اصلا اينطور نبود. ما جزو آن خانوادههايي كه دختران را زود شوهر ميدهند و نميگذارند درس بخوانند نبوديم. اتفاقا پدر و مادرم خيلي هم به درس خواندن من علاقه داشتند ولي اين اتفاق نيفتاد.
بعد از گذشت چند سال، مدرسه راهنمايي در روستايمان تاسيس شد. البته كلاسهايش خيلي بهطور رسمي نبود و در خانههاي اجارهاي برگزار ميشد ولي به هر حال بود. آمدن مدرسه راهنمايي، باعث شد كه من و خانوادهام ناراحت بشويم كه چرا كلاس پنجم را نخواندهام. اين ادامه ندادن و تمام نكردن دوره ابتدايي باعث شده بود كه من نتوانم در كلاسهاي راهنمايي شركت كنم، به همين دليل براي خواندن و تمام كردن دوره ابتدايي به نهضت سوادآموزي روستايمان رفتم.
خب، من سنم از بچههاي ابتدايي بيشتر شده بود و ديگر نميتوانستم به دبستانهاي معمولي بروم. هم خودم روي نشستن كنار بچههايي كه 4-3 سال از آنها بزرگتر بودم را نداشتم و هم اينكه اصلا قانون به من اين اجازه را نميداد. آن موقع، همه نهضت را به من پيشنهاد كردند.
بله، من بايد پنجمام را در نهضت ميخواندم تا ابتدايي را تمام كنم و اين كار را هم كردم. در كلاسهاي نهضت سوادآموزي ثبتنام كردم و رفتم.
دقيقا همينطور است. اكثر آنها از من بزرگتر بودند. اگر براي من وقفه 4-3 ساله افتاده بود، براي خيليها فاصله 10 تا 12 ساله وجود داشت.
من ديگر پذيرفته بودم كه بهخاطر شرايطم بايد در نهضت درس بخوانم و براي همين هم خيلي حس بدي نداشتم و خيلي زود جاافتادم. از همان روزهاي اول، صميميت خوبي بين دانشآموزان و معلم كلاسمان ايجاد شد كه من واقعا احساس غريبي نميكردم. اين صميمت و دوستي آنقدر قوي بود كه من هنوز و بعد از اينهمه سال با خيليهايشان در ارتباط هستم. ميدانيد! همگي در كنار هم بوديم و يك هدف مشترك داشتيم و اتفاقا ويژگيهاي مشتركمان بيشتر هم بود. همگي قدر لحظههاي از دست رفتهمان را ميدانستيم و سر جبر و زور نبود كه توي كلاس مينشستيم و درس ميخوانديم، به همين دليل، خيلي با هم دوست بوديم و احساس نزديكي داشتيم.
كلاسهاي سوادآموزي، اصلا دوره راهنمايي ندارد. اين كلاسها از 2بخش تشكيل شده است كه پايه اول و دوم و سوم سوادآموزياند و پايه چهارم و پنجم بخش تكميلي هستند. من هم آن سال در كلاسهاي تكميلي شركت و پنجم دبستان را تمام كردم.
من شوق درس خواندن داشتم. شايد اغراق نباشد اگر بگويم نقطه عطف و اوجگيري من در تحصيل، رفتنم به كلاسهاي نهضت بود. همينكه دوباره فرصتي بهدست آورده بودم كه بتوانم درس بخوانم برايم يك دنيا ارزش داشت، بهعلاوه اينكه با خانمهايي آشنا شدم كه خيلي چيزها از آنها ياد گرفتم.
معلمي به اسم خانم فرورو داشتيم كه از جان و دل براي همهمان مايه ميگذاشت. آنقدر در ما شوق و علاقه به درس خواندن ايجاد ميكرد كه من از درس خواندن لذت ميبردم و بابت تصميمي كه چند سال پيش گرفته بودم، بيشتر پشيمان ميشدم. من آن سال شاگرد اول كلاس شده و با معدل20 از دوره ابتدايي فارغالتحصيل شدم و به راهنمايي رفتم در حالي كه 15ساله شده بودم. آنجا از همه بچهها بزرگتر بودم ولي از نظر قانوني اشكالي وجود نداشت و ديگر ميتوانستم ثبتنام كنم و درسم را ادامه دهم.
راستش را بخواهيد نه؛ آن موقع جو تحصيلي و درس خواندن مثل حالا نبود كه همهگير باشد. اتفاقا بيشتر هم سن و سالهايم هم شبيه من بودند؛ يعني اگر كسي قصد رفتن به شهرستان فريدن را نداشت، ادامه نميداد و خودش را راحت ميكرد. آن موقع من بچه بودم و مثل همه بچهها كه براي پنجشنبه و جمعهها لحظهشماري ميكنند يا از تعطيل شدن بهخاطر برف و آلودگي هوا خوشحال ميشوند، از اينكه قرار بود ديگر مدرسه نروم، اصلا ناراحت نبودم.
ابداً. من مشوقهاي خيلي خوبي مثل مادرم داشتم كه دلش ميخواست هر طور شده درس بخوانم و راهم را ادامه بدهم. يادم هست كه مادرم ميگفت: چه فرقي بين ما كه قديمي هستيم با شما كه بچه اين زمان هستيد وجود دارد كه هيچكدام درس نخوانديم؟ آن سالها مادرم از همه بيشتر ناراحت بود ولي كاري از دستش برنميآمد. هميشه هم به من ميگفت كه مطمئن باش اگر شرايط براي من مهيا بود، حتما درس ميخواندم. مدام به من ميگفت: كلاسهاي نهضت سوادآموزي را از دست نده كه خيلي كمكت ميكند. آن سال و سالهاي بعدش، خانوادهام از همه نظر شرايط را برايم فراهم ميكردند كه ديگر هيچوقت فكر ادامه ندادن به سرم نزند و هيچوقت هم نزد. من هم درسم خوب بود و توانستم جواب حمايتهايشان را بدهم.
در همان سالها، براي دانشگاه رفتن انگيزه گرفتم. اينكه من بايد دانشگاه بروم و تحصيلات عاليه داشته باشم برايم يك آرزو شد. همين شد كه در ادامه تحصيلاتم توانستم در مقطع كارشناسي رشته ادبيات دانشگاه آزاد تهران قبول شوم. چون خانوادهام همگي دلشان ميخواست من ادامه تحصيل بدهم براي همين از همه نظر و بهخصوص مالي كمكهاي زيادي به من كردند تا تحصيلات دانشگاهي را كنار نگذارم.
بله؛ اين برايم كافي نبود و راضيام نميكرد، براي همين كنكور كارشناسيارشد دادم و در رشته خودم قبول شدم.
ببينيد! نهضت سوادآموزي راه زندگي را دوباره به من نشان داد و مثل يك سكوي پرتاب، من را به سمت موفقيت هل داد. جايي كه ما زندگي ميكرديم، خيلي كوچك است و تقريبا همه، همديگر را ميشناسند. حالا خيلي وقتها، بعضي از دوستانم وقتي من را ميبينند افسوس ميخورند و ميگويند كه خوش به حالت فلاني، تو حداقل ادامه دادي، به جايي رسيدي و موفق شدي. خيلي از آنها كه با من ترك تحصيل كردند، ديگر به نهضت نيامدند و همان چهارم ابتدايي ماندند. البته بعضيهايشان هم بعد از من اين كار را كردند ولي ديگر نهايتا ديپلم گرفتند.
از همه مهمتر اين بود كه از درون حالم خوب بود و از خودم و زندگيام رضايت داشتم. بعد از آن هم توانستم فعاليتهاي مختلفي انجام بدهم و قدمي براي فرهنگ و علم كشورم بردارم. من بعد از گرفتن مدرك كارشناسيارشد، مدرس دانشگاه شدم. چند سالي در دانشگاه آزاد همان شهرستان فريدن درس دادم. يكسالي هم در حوزه علميه تدريس كردم و بعد از آن هم استاد دانشگاه شهرري شدم.
در اين چند سال اخير، من داستان زندگيام را براي خيليها تعريف كردهام و حتي براساس زندگي من فيلم مستند ساختهاند. چه در اين خاطرات، چه زماني كه بهعنوان بانوي نخبه فرهنگي انتخاب شدم و چه در همه كلاسهايم، از اين نعمت حرف زده و برايشان گفتهام كه گاهي يك فرصت دوباره كه براي من همان نهضت سوادآموزي بود، ميتواند همهچيز را عوض كند.
ميدانيد، شايد هنوز هم باشند كساني كه فكر كنند درس خواندن تا كلاس پنجم بس است. فكر ميكنند همينكه بتوانند بخوانند و بنويسند و چند تا حساب و كتاب جزئي انجام بدهند، برايشان كافي است. فكر ميكنم براي اين دسته آدمها يك الگوي موفق نياز باشد. اينها بايد ببينند كساني كه سختي مسير درس خواندن را تحمل كردهاند، نهايتش به نتيجههاي خوبي رسيدهاند. آنوقت ميشود يكي اين الگو را به بغلدستياش نشان بدهد كه نگاه كن، فلاني آنقدر درس خواند و تلاش كرد و سختي كشيد تا بالاخره نتيجه زحماتش را ديد. كاش اينطور نباشد كه با صرف اينهمه انرژي و وقت و هزينه، باشند كساني كه به جايي كه دلشان ميخواسته، نرسيدهاند؛ درست مثل كشاورزي كه اگر درختش ميوه ندهد، تمام خستگي يك سال بر تنش ميماند.
شايد مهمتر از همه، خواست خدا بود. خدا ميدانست كه من از درس خواندن بدم نميآيد فقط شرايطش را نداشتهام، براي همين هم برايم خدايي كرد و راه را پيش پايم گذاشت.
فعلا كه علاوه بر شغلم، خانهدار هم شدهام و خيلي نميتوانم به دكتري فكر كنم؛ ضمن اينكه فكر ميكنم دكتري را كسي بايد بخواند كه واقعا به آن نياز دارد. اگر من با ارشد بتوانم شغل خوبي داشته باشم و با همان شغل، تأثيرگذار باشم، شايد رسالتم را انجام داده باشم.
∎
نظر شما