شناسهٔ خبر: 14981599 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: آرمان امروز | لینک خبر

زندگي نويسنده درون ذهنش می‌گذرد

آرمان امروز- سرویس ادبیات و کتاب: «هنوز آن سحرگاه را به خاطر دارم که پدرم اولین‌بار مرا به گورستان کتاب‌های فراموش‌شده برد. اولین‌ روزهای تابستان ۱۹۴۵ داشت جوانه می‌زد و ما در خیابان بارسلونایی راه می‌رفتیم که اسیر خاکستری بود و در حلقه گلی از مسِ مایع خورشیدی بخارآلود بر رامبلای سانتامونیکا سرازیر می‌شد. پدرم اشاره کرد دنیل، نمی‌توانی آنچه را امروز می‌بینی برای هیچ‌کس تعریف کنی... برای هیچ‌کس. با ته‌مانده صدایم پرسیدم حتی برای مامان؟ پدرم آه کشید و در لبخند غمگینی پناه گرفت که تمام عمر هم‌چون سایه‌ای او را دنبال می‌کرد...» شروع توفانی رمان «سایه باد» که تاکنون پانزده ميليون نسخه‌ از آن در پنجاه كشور دنيا از زمان انتشارش، ۲۰۰۱ (به زبان اسپانیایی) تا ۲۰۰۴ (به زبان انگلیسی) و سپس به زبان‌های دیگر، فروش رفته، هر خواننده‌ای را در هر گوشه از جهان با خود همراه می‌کند به دالان‌های هزارتوی اسرارآمیز اسپانیا: او که «گوژپشت نتردام» ویکتور هوگوی فرانسوی را خوانده باشد یا «صدسال تنهایی» مارکز کلمبیایی را یا «آنک نام گل» اومبرتو اکوی ایتالیایی را یا «سه‌گانه نیویورک» پل آستر آمریکایی را یا «هزارتوها»ی بورخس آرژانتینی را. کارلوس روئیس ثافون نویسنده اسپانیایی (۱۹۶۴، بارسلونا) آن‌طور که خودش می‌گوید از همان ابتدا خوش‌شانس ‌زاده شده. كارش را در كارخانه توليدي (مدرسه محل تحصيل نویسنده است و دليل اين تشبيه هم تعداد زياد دانش‌آموزان در مدرسه است) تمام كرد و كلي در خيابان‌ها پرسه زد (اشاره دارد به روز مرگ فرانكو دیکتاتور اسپانیا در گفت‌وگو با مجله لاوان گوارديا) تا به دانشگاه رسيد، اما چيز خاصي نيافت. (فقط يك سال در رشته انفورماتيك) و بيرون آمد. خيلي زود بر سر استعدادهايش جنگ به راه افتاد و با داستان‌هاي خودش بزرگ و بزرگ‌تر شد و درنهایت نوشتن و انتشار رمان «سایه باد» در سال ۲۰۰۱. (این رمان با دو ترجمه به فارسی منتشر شده: ترجمه نازنین نوذری از زبان اسپانیایی در نشر دیبایه، و ترجمه سهیل سُمی از زبان انگلیسی در نشر ققنوس) و سپس رمان «بازی فرشته» در ۲۰۰۸ و «زندانی بهشت» در ۲۰۱۱ (سه رمان از مجموعه «کتاب‌های فراموش‌شده») و البته دو مجموعه‌داستان. و اکنون، زندگی در لُس‌آنجلس آمريكا؛ جایی که به‌قول او همه دنيا در آن است. آنچه می‌خوانید برگزیده سه گفت‌وگوی نشریات اسپانیایی است با کارلوس لوئیس‌ثا

صاحب‌خبر -

گفت‌وگو با مجله لا وان گواردیا:

بر اساس آنچه كه ديده‌ايد و آنچه كه ديگران برايتان تعريف كرده‌اند، سال ۱۹۶۴، سال تولدتان را چگونه به خاطر مي‌آوريد؟ فضاي كشور در نخستين سال‌هاي دوران زندگيتان چگونه بود؟

نخستين خاطرات من از آن زمان‌ها باز مي‌شود به عكس‌هاي قديمي خانوادگي و بازسازي‌هاي ذهني كه هركسي براي خودش انجام مي‌دهد يا به واسطه حرف‌هاي ديگران به خاطر مي‌آورد. شايد نخستين ذهنيت‌هايم از گذشته، به همان بارسلوناي دهه ۶۰ بازمي‌گردد. شهري كه از برخي جهات اين‌گونه به نظر مي‌رسيد كه در گذر زمان يخ زده است. در واقع تمام كشور اين‌گونه به نظرم مي‌رسيد. آدم تا وقتي بچه است هنوز نمي‌تواند همه آنچه را كه حس مي‌كند تفسير کند اما براي من حتي با وجود اينكه سني نداشتم علاقه به تفسير و درك هرچه بيشتر شهر و كشور محل زندگي‌ام كه گويي از جهان جدا افتاده و در شرف نابودي بود، بسيار زياد و قوي بود. ردپاي دوران گذشته، حس اينكه تمام پيرامونم كهنه است و نياز به تغيير دارد و رمزورازهاي نهفته در آن چيزهايي بودند كه هميشه توجهم را جلب مي‌كردند. خيابان‌هاي پر از تراموا، اتوبوس‌هاي قديمي، ديوارهاي پوشيده از گردوغبار گذر ساليان متمادي، پياده‌روهاي سنگفرش، پوشش و رفتار مردم، خيابان‌ها و ساختمان‌هاي قديمي‌اش، بندر و اتاقك‌هاي زهواردررفته‌اش، كارخانه‌ها و بار خانه‌هاي ناحيه صنعتي بارسلون همه و همه را به خاطر مي‌آورم. بارسلون براي دوران كودكي من هميشه همانند يك خانه دوست‌داشتني بود و معتقدم كه با وجود تمام تغييرات هنوز هم چنين است.

به يك مدرسه مذهبي رفتيد. چطور با تغييرات كنار آمديد؟

درحقيقت تمام دوران تحصيلات ابتدايي من به استثناي يكي- دو سال پيش‌دبستاني در همان مدرسه گذشت. در دوره‌اي كه وارد مدرسه شدم رشد قابل توجهي در جمعيت كشور رخ داده بود و اين انفجار جمعيت باعث تغيير مقطعي در سيستم كاري مدارس شده بود. در مدرسه محل تحصيل من، روزانه بيش از سه هزار دانش‌آموز وارد و خارج مي‌شوند. آنجا ديگر تنها يك مدرسه نبود و بيشتر شبيه يك كارخانه توليد دانش‌آموز بود، البته چاره ديگري هم نبود. با تمام اين تفاسير، معتقدم كه آموزش در آنجا استاندارد و جامع و كاملا هدف‌گذاري‌شده و بر اساس يك‌سري الگوهاي مشخص بود. همه‌چيز سر جاي خودش بود و كسي هم دنبال روش‌هاي جديد و غيرمتعارف آموزشي نبود. جنبه مذهبي مدرسه، اگرچه وجود داشت اما به نظر من هيچ‌گاه نه ظالمانه بود و نه ملال‌آور. اين را كسي به شما مي‌گويد كه هرگز- حتي در دوران كودكي - خيلي آدم مذهبي‌اي نبوده. وقتي به تاثير آن آموزش‌ها در زندگي‌ام فكر مي‌كنم به اين نتيجه مي‌رسم كه تاثير آنچنان خاصي نداشته. آنچه كه بيشتر از همه به ذهنم مي‌رسد و آن را ستايش مي‌كنم ساختمان مدرسه بود. يك ساختمان نئوگوتيك مربوط به اواخر قرن نوزدهم با يك معماري استثنايي. آموزش در آن مدرسه فكر نمي‌كنم خيلي بهتر يا بدتر از ساير مدارس آن دوره بوده باشد. آنها بهترين فعاليت ممكن در آن زمان را انجام مي‌دادند و نقش تعيين‌كننده و مهمي در آموزش نوجوانان ايفا مي‌كردند. اساتيد و شخصيت‌هاي بزرگی آنجا بودند. البته افرادي هم بودند كه خيلي صلاحيت بالايي نداشتند. من هم البته دانش‌آموز ابلهي نبودم! بيشتر وقت‌ها سرم به كار خودم بود و به‌شخصه خودم را خيلي راغب به برنامه‌هاي مدرسه نمي‌ديدم. گاهي اوقات واقعا در مدرسه كلافه مي‌شدم و ترجيح مي‌دادم خودم به تنهايي دنبال يادگيري باشم.

در سال ۱۹۷۵ فرانكو از دنيا رفت و از همان سال تغييرات به سمت دموكراتيك‌شدن آغاز شد. تصوير ذهني‌تان از آن برهه زماني چيست؟

به خاطر دارم كه فرداي آن روز، صبح زود به مدرسه رسيدم. يك صبح سرد و تاريك بود و هنوز هوا كاملا روشن نشده بود. نخستين چيزي كه توجهم را جلب كرد اين بود كه عده خيلي كمي از دانش‌آموزان به مدرسه آمده بودند. معلمان و پرسنل مدرسه همگي مبهوت و مضطرب به نظر مي‌رسيدند. به ما اطلاع دادند كه فرانكو مرده است و مدرسه تعطيل است. با شنيدن اين خبر، من و يكي از دوستانم خوشحالي كرديم. دليل خوشحالي ما طبيعتا بيش از هر چيزي اين بود كه يك تعطيلي غيرمنتظره نصيبمان شده بود، اما اين خوشحالي با استقبال مثبتي از طرف مدير روبه‌رو نشد، البته احتمالا او درك كرده بود كه مشكل اصلي خنديدن ما نيست، بلكه آن زماني است كه خيابان‌ها پر از تانك خواهد شد و قرار است خيلي چيزها از دست برود. فاصله مدرسه با خانه‌ام تقريبا زياد بود و به همين دليل مي‌توانستيم زمان زيادي را در خيابان‌ها بگرديم. ما بدون آنكه آن لحظات تاريخي را درك كنيم مشغول گشت‌وگذار شديم. اما همه‌چيز از هوا گرفته تا چهره‌هاي مردم خبر از تغييراتي مي‌داد كه به زودي به وقوع مي‌پيوست و همين گونه هم شد.

و بعد اسپانيا به اتحاديه اروپا مي‌پيوندد و شروع مي‌كند به گسترده‌كردن روابط بين‌المللي‌اش. آيا اين رخداد تاثير و بازتاب مثبتي در زندگي نسل شما ايجاد كرد؟

بله، در حقيقت شايد بتوان گفت مهم‌ترين و مثبت‌ترين اتفاقي بود كه براي نسل ما افتاد. اين رخداد نقطه عطف يك تغيير بزرگ بود؛ تغييري كه گرچه در برخي موارد سطحي و غيركلان به نظر مي‌رسيد اما در حقيقت بسيار مثمر ثمر واقع شد. چيزي كه امروز نگرانم مي‌كند اين است كه جامعه ما اين ارتباط را از دست بدهد و ناخواسته به همان اسپانياي دهه هفتاد و اوايل دهه هشتاد بازگردد. اين براي اسپانيا حياتي است كه با وجود نقص‌هايي در قطار پيشرفت اروپا، به هيچ‌وجه از آن پياده نشود و اشتباهات گذشته خود و اشتباهات ديگران را تكرار نكند.

گفت‌وگو با روزنامه ال‌موندو:

كودك زودرنج ديروز بالاخره جاي خود را پيدا كرده. [گفت‌وگو در اسپانيا انجام مي‌شود و مصاحبه‌گر طعنه‌اي به مهاجرت لوئیس‌ثافون به آمريكا مي‌زند.]

همه دنيا در لس‌آنجلس است. شهري كه در آن در لحظه در چند جا زندگي مي‌كني. از نقطه‌اي به نقطه ديگر. نمي‌توان گفت قلب لس‌آنجلس دقيقا كجاست.

معماري­­، نقش پررنگی در آثار شما دارد. آيا قرار است معماری ما را به انسان‌هاي بهتري تبديل كند؟

معماري چيزي است كه داشته‌هاي ما را سرپا نگه مي‌دارد. اما آنچه كه مي‌تواند ما را انسان بهتر يا بدتري كند از سويي ورق‌هاي بازي است كه دنيا در اختيار ما مي‌گذارد و انتخابشان دست خودمان نيست. از سويي ديگر نحوه بازي‌كردن ما با اين ورق‌هاست. اين دومي انتخابش دست خودمان است كه به نظر نقطه مثبتي مي‌رسد اما بايد ديد كه در دنياي امروز كه دنياي فاصله‌هاي طبقاتي، خانه‌هاي محقر و نسل‌هايي است كه حتي جايي براي زندگي‌كردن ندارند، ما تا چه ميزان مي‌توانيم وجهه يك انسان را براي خود حفظ كنيم؟! و بعد خواهيم رسيد به انسان خوب و انسان بد. احتمالا براي كسي كه در يك خوكداني بیست متري زندگي مي‌كند انسان خوب‌بودن و يك شهروند نمونه‌شدن كار سخت‌تري است.

موفقيت چيزي بود كه از قبل در صفحه سرنوشت شما نوشته شده بود؟ مثل دنيل (شخصيت‌ اصلی رمان سايه باد) از بچگي مي‌دانستيد كه قرار است فرد موفقي بشويد؟

موفقيت براي كسي از پيش نوشته نشده، بلكه فرد خودش آن را مي‌نويسد. وقتي بچه بودم هيچ‌وقت اطميناني از اين بابت نداشتم كه قرار است موفق بشوم يا نشوم. درواقع هيچ‌كس نمي‌تواند چنين اطميناني داشته باشد. هر كودكي روياها و آرزوهاي خودش را دارد كه گاهي اوقات تقريبا محال هستند ولي من هميشه بلندپرواز و جاه‌طلب بودم.

پس اگر تصادف و اتفاق وجود ندارند چرا چندين‌بار در رمان شما بر این نکته تاکید مي‌شود؟

ما انسان‌ها در نهايت چيزي مي‌شويم كه با دست‌های خود براي خود ساخته‌ايم. هيچ سرنوشت از پیش نوشته‌شده‌اي وجود ندارد كه دنیای ما را مديريت كند. اما برخي چيزها ناخودآگاه و ناخواسته اتفاق مي‌افتند كه كنترل‌كردنشان كمي سخت‌تر است. اما به‌هرصورت انسان بايد نهايت تلاش خود را به كار ببندد.

شما موفق به كنترل‌كردن ناخواسته‌هاي زندگي‌تان شده‌ايد؟

تلاشم اين بوده كه آنها مرا كنترل نكنند و در گذر زمان توانسته‌ام به خوبي خودم را بشناسم.

بر‌گرديم به بيوگرافي‌تان. پس از مدرسه يسوعي‌ها، شما گام‌هاي محكمي در زندگي برداشتيد. اول رشته انفورماتيك، سپس آژانس‌هاي تبليغاتي و بعد از آن مهد سينماي دنيا، هاليوود. آيا اين‌ها همان اجزاي تشكيل‌دهنده موفقيت شما نيستند؟ همه افزودني‌هاي مورد نياز براي موفقيت!

خير. از دوران سروانتس تا شكسپير، ادبياتي كه طرفداران زيادتري داشته آن ادبياتي بوده كه داستان‌ها را به شكلي حرفه‌اي و تاثيرگذار روايت كرده است. تصور نمي‌كنم اين درست باشد كه بگوييم موفقيت داراي يك سري اجزاي تشكيل‌دهنده است. موفقيت مثل كِرِم كارامل نيست كه با چند افزودني بتوان آن را ساخت و به دست آورد. شكست و پيروزي موضوعات پيچيده‌تري هستند.

نسل جوان شما را كشف كرد يا شما اين معدن طلا را؟

آنها معدن طلا نيستند، بلكه فقط گروهي هستند كه مي‌خوانند. اما مي‌توان گفت كه جوانان تيزهوش‌تر و زودفهم‌تر هستند، كم‌صبرترند و پيش‌داوري‌هاي ادبي‌اي كه دنياي بزرگ‌تر‌ها را به كرات تحت‌تاثير قرار داده است، در آنها بسيار كمتر تاثير مي‌گذارد.

خانواده‌تان ارتباط يا تاثيري در ادبياتتان داشته‌اند؟

خير. پدر من به ادبيات علاقه‌مند است، اما اين موضوع شامل تمام خانواده نمي‌شود. براي خانواده‌ام يا به‌طور كلي براي اطرافيانم من يك آدم عجيب و غريب بودم. هيچگاه جاي من در زندگيشان برايشان مشخص نبود.

دنيلِ «سایه باد»، خود شمایيد؟

خير. شخصيتي كه در رمان «سايه باد» بيشتر از همه به من شباهت دارد خوليان كاراكس است كه گاهي اوقات دقيقا مثل كاريكاتوری از من است. خودم هم دوست داشتم مثل دنيل مي‌بودم كه يك نسخه مهربان از من است، اما متاسفانه من كمي شكاك‌تر هستم. البته به‌طور كلي مي‌توانم بگويم چيزي از شخصيت من در هركدام از شخصيت‌هاي داستان پيدا مي‌شود.

گفت‌وگو با روزنامه ای.‌بی.‌سی:

استقبال از رما‌هاي شما در كشورهاي مختلف به نظر خیلی خوب بوده؟

فكر مي‌كنم استقبال از كتاب‌هايم در تمام كشورها به حد يكسان بوده. آدم‌های کتاب‌خوان در هر جايي كه باشند مطالعه مي‌كنند و اهميتي ندارد كه در چه نقطه‌اي از كره زمين زندگي مي‌كنند. در طول ساليان كاري‌ام به اين نتيجه رسيده‌ام كه افرادي كه به ادبيات، زبان، ايده‌ها و كتاب‌ها بها مي‌دهند بسيار شبيه هم هستند و نقاط مشتركي كه وجود دارد و آنها را به‌هم پيوند مي‌دهد چيزي است كه فراتر از محدوديت‌های مرزها و تفاوت‌هاي فرهنگي مابين كشورهاست.

رمان «بازي فرشته» در رده كتاب‌هاي بسيار پرفروش در آمريكا قرار گرفت. چرا اين رمان توانست فروشي برابر يا حتي بيشتر از «سايه باد» به دست آورد؟

موفقيت «سايه باد» يك علاقه و همين‌طور يك ديدگاه مثبت به‌وجود آورد كه اين موضوع مقبوليت بيشتري براي آن ايجاد كرد. من نمي‌توانم بگويم كدام‌يك از اين دو رمان فروش بيشتري در آمريكا داشته‌اند. «سايه باد» اكنون در حدود نزديك به يك‌دهه است كه در كتابفروشي‌هاي آمريكاي شمالي به فروش مي‌رسد و همچنان هم با استقبال فوق‌العاده‌اي مواجه است.

چه تفاوت‌هايي بين اين دو وجود دارد كه يك مخاطب مشخص را به سمت خود جذب مي‌كند؟

وقتي رمان «بازي فرشته» را مي‌نوشتم اطمينان داشتم كه اين رمان قرار است رمان بسيار سخت‌تر و پيچيده‌تري براي اكثريت مخاطبانم باشد و درنتيجه، اين اكثريت هميشه «سايه باد» را ترجيح خواهند داد. اين دو كتاب كاملا متفاوت از يكديگر هستند. «سايه باد» با استقبال مشابهي از طرف قشرهاي مختلف مخاطبان روبه‌رو شد، درحالي‌كه «بازي فرشته» عكس‌العمل‌ها و بازخوردهاي متفاوت و البته متضادي را در ميان گروه‌هاي مختلف مخاطبان ايجاد كرده است.

زندگي يك نويسنده اسپانیایی در لُس‌آنجلس آمریکا چگونه مي‌گذرد؟

همان‌طور كه در لندن، پاريس يا موستولس (شهري كوچك در حومه مادريد) مي‌گذرد. نمي‌دانم... شايد اينجا در لس‌آنجلس فقط آفتاب كمي بيشتر است! شايد هم در لس‌آنجلس فاصله بيشتري از دنياي آشفته بيرون پيدا كرده‌ام؛ دنيايي كه گاهي اوقات حواس هر كسي را از كاري كه انجام مي‌دهد پرت مي‌كند و حتي او را از روال طبيعي زندگي هم خارج مي‌كند. البته بايد بگويم كه بخش تعيين‌كننده و اساسي زندگي يك نويسنده در درون ذهن او اتفاق مي‌افتد و فرقي نمي‌كند كه او در لس‌آنجلس زندگي مي‌كند يا در منطقه كوهستاني آراگون!

چه تفاوت‌هايي ميان جامعه ادبي اسپانيا و آمريكا مشاهده کرده‌ايد؟

شايد تفاوت اصلي در اينجا باشد كه ادبيات و جامعه ادبي در آمريكا به اندازه اسپانيا تحت‌تاثير سياست و در قيدوبند آن نيست. علايق و سلايق قومي و متعصبانه كه گاهي اوقات در اسپانيا روي ادبيات تاثير مي‌گذارد در آمريكا چندان جايگاهي ندارد. البته در موضوع مرتبط به علاقه‌مندان به ادبيات آنهايي كه عاشق ادبيات هستند و با ادبيات زندگي مي‌كنند فكر نمي‌كنم تفاوت زيادي بين دو كشور وجود داشته باشد. احتمالا تفاوت اساسي و عمده در نحوه معرفي دنياي ادبيات از طريق رسانه‌هاي جمعي است و تفاوت در نقش و جايگاهي كه ادبيات از طريق اين رسانه‌ها در زندگي مردم پيدا مي‌كند. به عقيده من يك سري تفاوت‌هاي اساسي و نوعي از گسيختگي بين ادبيات اروپا و آمريكا وجود دارد كه روزبه‌روز هم بيشتر مي‌شود.

هنوز هم چارلز ديكنز و استفن كينگ نويسنده‌هاي مورد علاقه‌تان هستند؟ آخرين كتاب‌هايي كه اخیرا خوانده‌ايد چه كتاب‌هايي هستند؟

استفن كينگ نويسنده‌اي است كه كتاب‌هايش را بيشتر در دوران جواني مي‌خواندم. چارلز ديكنز را هنوز هم به‌طور مرتب مي‌خوانم، اما اينها تنها دو نفر از چندين نويسنده‌اي هستند كه طي سال‌هاي اخير از خواندن كتاب‌هايشان لذت برده‌ام. از هر نويسنده‌اي كمي خوانده‌ام و مي‌خوانم و چندان به پيش‌داوري‌ها و نظريه‌پردازي‌هايي كه هميشه در زمان انتشار كتاب‌ها درباره‌شان مطرح مي‌شود اهميتي نمي‌دهم. ترجيح مي‌دهم با قوانين و عقايد خودم زندگي كنم و خودم شخصا به اين نتيجه برسم كه چه كتابي خوب است و چه كتابي نه. در سال‌هاي اخير كمتر تمايل به خواندن داستان‌هاي تخيلي دارم و البته به رمان هم هنوز علاقه‌مندم. در ماه‌هاي گذشته كتاب‌هاي چند نويسنده جديد و جالب توجه مثل ويكتور لاوايه [نویسنده آمریکایی، برنده جایز ملی کتاب آمریکا و جایزه شرلی جکسون] و دكستر پالمر [نویسنده سیاه‌پوست آمریکایی] را خوانده‌ام و همين‌طور يك نويسنده بزرگ به نام يان مك دونالد [نویسنده علمی‌تخیلی بریتانیایی]. تقريبا هر هفته يك كتاب مي‌خوانم و اسامي‌اي كه نام بردم فقط بخشي از نويسندگاني هستند كه خوانده‌ام. تقريبا از هر نويسنده‌اي حداقل يك كتاب خوانده‌ام و مي‌خوانم.