ما بچه جنوب شهر نبودیم؛ ولی پدر شرایط روز را میسنجید. قبل از نخستوزیری آستین کوتاه میپوشید و به توصیه مشاورانش و برای رعایت شرایط آن زمان بود که لباس آستین کوتاه نمیپوشید. ما سادهزیست به این معنا که امروز ترویج میشود، نبودیم. ده ساله که بودم، پدرم میخواست برای من موتور بخرد و مادرم به دلیل خطرناک بودن مخالفت کرد. خانواده ما زندگی در خیابان عینالدوله را تجربه کرده بود و پس از این تجربه بود که سادهزیستی را انتخاب کرده بود. خانه ما از ابتدا در نازیآباد نبود. ما در باغ جواهری در خیابان ایران زندگی میکردیم؛ محلهای که البته اصالت و وجاهت مذهبی داشت. سادهزیستی آقای رجایی انتخابی آگاهانه بود. اینطور نبود که ایشان راه دیگری جز سادهزیستی نداشته باشند.
رجاییگونه بودن یعنی اصول داشتن. اما در این اصولگرایی، تکامل حرف اول را میزند. باید شرایط روز را در نظر گرفت.
عمویمان تعریف میکرد که پدر در ماشین بود و از رادیوی ماشین رأی او را در مجلس اعلام میکردند. همین طور که آرا بالا میرفت، پدر به پایش میزد و میگفت: «من در برابر این آرا مسئول هستم.» عمویمان میگفت که یک نیمهشب پدر را دیده که دراز کشیده و در خانه در حال خواندن نامههای مردم است. به پدر گفته بود که: «استراحت کنید، فردا باید اول وقت سرکار باشید»؛ ولی پدر گفته بود که: «من نمیتوانم این نامهها را که با هزار علاقه و شور برای من نوشته شده، نخوانم.»
بابا در راهاندازی مدرسه رفاه سهیم بود. در این مدرسه نگاه جدیدی به آموزش و پرورش قرار بود وجود داشته باشد. این مدرسه، باغ داشت و از امکانات رفاهی برخوردار بود. پدر ما برخلاف عدهای که به او خود را پیوند میدهند، متحجر نبود. داریوش زند شاگرد بابا بود که امروز طراح شهر دوبی است. او میگوید که به آقای رجایی پس از پایان تحصیلات گفته است که میخواهد به آمریکا برای تحصیل برود و آقای رجایی هم او را برای رفتن ترغیب کرده بود.
بابا پیش از انقلاب زندان بود و بعد از انقلاب هم وزیر و نخستوزیر و رئیسجمهور؛ بنابراین طبیعی بود که به خاطر همین مسأله، دغدغه خانواده و جبران کردن کمبود وقت را داشته باشد و به مادرم میگفت که: «ما باید این مسأله را جبران کنیم.» ۵ ساله بودم که پدرم بازداشت شد و ده ساله بودم که شهید شد.