ناگهان شعر
صاحبخبر - سعدی با دوست باش گر همه آفاق دشمنند کاو مرهم است اگر دگران نیش میزنند ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار همچون طلسم پای خجالت به دامنند یک بامداد اگر بخرامی به بوستان بینی که سرو را ز لب جوی برکنند تلخ است پیش طایفهای جور خوبروی از معتقد شنو که شکر میپراکنند ای متقی گر اهل دلی دیدهها بدوز کاینان به دل ربودن مردم معینند یا پردهای به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف صندوق سر توست نخواهم که بشکنند حسن تو نادر است در این عهد و شعر من من چشم بر تو و همگان گوش بر منند گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست الا به راه دیده سعدی نظر کنند صائب به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته برآمد از پسِ کوه آفتاب آهسته آهسته فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش دلِ بی عشق، میگردد خراب آهسته آهسته به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها که از دل میبرد یاد شباب آهسته آهسته دلی نگذاشت در من وعدههای پوچ او صائب شکست این کشتی از موجِ سراب آهسته آهسته∎
نظر شما