شناسهٔ خبر: 66561989 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه فرهیختگان | لینک خبر

هزینه‌فرصت؛

بِزی و بخوان؛ بمیر و بخوان

هرسال تعداد عنوان‌های بیشتری منتشر می‌شود و هر سال به گنجینه کتاب‌های بشر اضافه می‌شود. اگر قبلا در مثال شاعر آب جیحون بود که اگر نتوان چشید، به قدر تشنگی باید میل می‌کردیم، حالا دریاها و جیحون‌های بسیاری است که نمی‌توان همه را چشید. باید انتخاب کنیم.

صاحب‌خبر -
بِزی و بخوان؛ بمیر و بخوان

علی‌اکبر شیروانی، نویسنده: دیگر مدتی بود اسمم بالای هیچ لیستی نبود. مدرسه من را حسابی بازیگوش کرده بود. چند سال اول دبستان درسخوان بودم. اما ناگهان از یک جایی بازیگوشی و شیطنت جایش را به درس خواندن و نمرات بالا داده بود. خانواده‌ام حرص می‌خوردند و دم بر نمی‌آورند. مثل همه خانواده‌ها درس و نمره برایشان مهم بود اما برخلاف دیگر خانواده‌ها از سرکوفت و فشار خبری نبود. در این وانفسا، باندبازی‌های کودکانه حیاط مدرسه و جیغ‌وجارها توی کوچه لذت بیشتری داشت تا درس و مشق. هزینه این لذت حذف اسمم بود از هرگونه تشویق و صدآفرین. اما یک روز اسمم باز روی تابلوی مدرسه آمد. همان دبستانی که بعد از دو سه سال اول دیگر اسمم را فراموش کرده بود. بعضی از همکلاسی‌ها و فکر کنم حتی معلم‌ها تعجب کرده بودند از اینکه اسمم را می‌دیدند. نکند تقلب کرده‌ای؟ این سوال بچه‌ها بود، اما برای معلم‌ها هیچ اهمیتی نداشت نفر اول شدن در مسابقه کتابخوانی. برنامه فوق‌برنامه‌ای که لابد یا براساس ابلاغیه‌ای سازمانی شکل گرفته بود یا خلاقیت یکی از معلم‌های جوان. تا جایی که یادم هست، فقط یک‌بار در مدرسه ما مسابقه کتابخوانی برگزار شد. حالا اسم من روی تابلو بود و به تالار افتخار برگشته بودم.
حالا که این خاطره را مرور می‌کنم می‌بینم اسمم مهم نبود روی تابلوی اعلانات؛ مضمون و بن‌مایه قصه و کتابی که خواندم، آن را چنین در ذهنم حک کرده است. هرکسی وقتی و جایی اسمش در تابلوی اعلاناتی نصب شده است. به شکل‌های مختلف اسم آدم‌ها در تابلو می‌آید. آن روز که در همان سن و سال کودکی دعوای سختی با سه نفر کرده بودم، فقط به این دلیل که سه بچه هفت هشت‌ساله و هم‌سن خودم می‌خواستند از کوچه‌شان عبور نکنم و مسیر دیگری انتخاب کنم، و هرسه را زده بودم و از همان مسیر رفته بودم، افتخار دیگری در ذهنم نقش بسته بود و اسمم در تابلوی دیگر آمده بود. بارها البته کتک خورده بودم و به نحوی شکست خورده بودم و خب طبعا‌ اینجا نقلی از آنها نمی‌کنم. اما آن کتاب، آن قصه و آن عجین شدن با داستان کتاب می‌دانم و خوب می‌دانم در زندگی من تاثیر داشته است. همان‌طور که کتاب‌های دیگری و آدم‌ها‌ و موقعیت‌هایی در اینکه امروز هستم تاثیر گذاشته‌اند.
راستش فکر می‌کنم وقتی بچه‌ای متولد می‌شود در یک جاده قرار می‌گیرد. جاده تولد تا مرگ. جاده شروع تا پایان. این مسیر محدود است. نه می‌شود جایی متوقفش کرد و بعد دوباره ادامه داد، نه می‌شود به عقب برگشت و تصمیم خداوند را تغییر داد و نه می‌شود سرعتش را کم و زیاد کرد. در این مسیر حرکت می‌کنیم تا بالاخره جایی به مقصد برسیم. حالا در مسیرمان تابلوها و نشانه‌های بسیاری است که ما را می‌سازد، یا خراب می‌کند. عرض کردم، این تابلوها و نشانه‌ها فقط کتاب نیست؛ آدم‌ها و موقعیت‌ها و زمانه و چیزهای بسیار دیگری تابلوهایی هستند که ما را می‌سازند. اما کتاب، هنوز و همچنان، از ماندگارترین و تاثیرگذارترین تابلوها و نشانه‌هایی است که می‌شناسیم. بی‌شک هرکسی تمام تلاشش را می‌کند هرچه می‌تواند مسیر بهتری طی کند. فکر نکنم بخواهیم از جاده‌ای عبور کنیم عمدا در چاله‌چوله‌ها و دست‌اندازها برویم. شاید به دلیلی، مثل کوتاه شدن مسیر یا آب و هوا یا دلیل دیگری دشواری را به آسانی ترجیح دهیم، اما عقل سلیم در موقعیت عادی مسیر صاف و مستقیم و هموار را انتخاب می‌کند.
نه حالا، که همیشه مسیر زندگی تابلوهای بسیاری داشته است. حالا بسیار زیاد است. فقط می‌شود برخی از آنها را برشمرد. موبایل با همه امکاناتش، سینما و رادیو و تلویزیون و تئاتر، تسهیل رفت‌وآمدها که موجب دوستی‌های سریع و کوتاه شده و صدها چیز دیگر. کتاب‌ هم البته هر روز، کمی و کیفی، بیشتر و بهتر تولید می‌شود. باید از بین کتاب‌ها انتخاب کرد. انتخاب کتاب، انتخاب بخشی از زندگی ماست و برای یافتن کتاب بهتر، باید از دیگران راهنمایی و کمک گرفت؛ همفکری و راهنمایی و مشورت را پیش رویمان بگذاریم. مسیر تولد تا مرگ با همه بلندی‌اش، کوتاه است و بهتر است تابلوهای ماندگاری داشته باشیم.

نظر شما