این روزها جوانانی هستند که نسبت به آینده خود ابراز نگرانی میکنند و در گفتوگوهای دوستانه آینده خود را مبهم میبینند. از هزینههای بالا تا برنامهریزیهایی که گاه هیچکدام محقق نمیشود. امیرعلی جوان 28سالهای که در نامه به «شرق» از این روزهای زندگی خود نوشته که ناامیدی از آینده، هیچ شوقی برای زندگیکردن در او باقی نگذاشته و حتی شرایط باعث شده تا تعدادی از دوستانش طی این چند سال و حتی چند ماه اخیر از کشور مهاجرت کنند. این نامه را در ادامه میخوانید. «سلام من امیرعلی جوانی 28ساله هستم که البته چهار ماه دیگر 29ساله خواهم شد. سالهای بسیاری است که کار میکنم ولی این روزها که به خودم نگاه میکنم میبینم هیچ پساندازی برای آینده ندارم؛ چون فقط میتوانستم کار کنم تا روزگار بگذرانم. در اطرافم بیشتر دوستانم وضعیتی شبیه به من دارند؛ حقوقهای کم با گرانیهایی که هر روز هم بیشتر میشود. به شکلی که حتی انتخابهای محدودی برای تفریحکردن داریم. حالا دوستانم دو دسته شدهاند؛ یا امکانش را داشتند و از ایران مهاجرت کردند یا مثل من با شرایط سخت دستوپنجه نرم میکنند. نمیدانم مخاطب این نامه من چه کسانی خواهند بود، اما کاش مسئولان برنامهای برای آینده ما داشتند. در این سالها بارها برنامهریزیهای مختلفی کردم، اما وضعیت به شکلی بود که هیچکدام اجرائی نشد. میخواستم مغازهای اجاره کنم تا لوازمالتحریر بفروشم اما کرایهها آنقدر بالا رفت که دیدم دیگر رهن و اجاره آن در توان من نیست. بعد از آن قید کسبوکار خودم را زدم و جایی مشغول کار شدم. برای 15 میلیون از هشت صبح تا غروب کار میکنم که به هیچ خرج روزمره من هم نمیرسد. در حالی که خیلی از دوستانم که درآمد کمتری دارند، به من میخندند و میگویند خوشبهحالت که درآمد بیشتری داری.
این موضوع من را ناراحتتر میکند که دوستانی دارم که وضع درآمدی بدتر از من دارند. ما وقتی دور هم جمع میشویم تعدادی نسبت به آینده خود ناامید هستیم. مثلا در میانسالی با این درآمدها و شرایط اجتماعی جامعه چه بلایی سر ما خواهد آمد؟ حتی وقتی با دوستانم که مهاجرت کردند هم گاهی حرف میزنیم، همه از درد دلتنگی دچار افسردگی شدهاند و حال و روز خوبی ندارند. تنها کار میکنند یا درس میخوانند تا درد دوری از یادشان برود. در بین دوستانم برخیها بودند که هیچوقت قصد مهاجرت نداشتند و همیشه از برنامههایشان برای ماندن میگفتند، اما در این یک سال گذشته در حال جمعکردن رزومه و پول هستند تا هرچه زودتر بروند. به همین فکر میکنم که در میانسالی دیگر هیچ دوستی در ایران نخواهم داشت غمگینم میکند. چند شبی است که من و چند نفر دیگر از دوستانم هم به مهاجرت فکر میکنیم. اما دوری از خانواده برای من بسیار مشکل است. یکی از دوستانم چهار سالی شده که به آلمان مهاجرت کرده و چند وقت قبل میگفت هر بار که به ایران باز میگردم بیشتر متوجه پیرشدن مادر و پدرم میشوم. حتی ماه قبل کمر پدرش را عمل کرده بودند و به او چیزی نگفته بودند، وقتی متوجه این ماجرا شده بود تا چند روز حالش به هم ریخته بود. همه اینها را گفتم تا بگویم هر کدام از ما جوانها که رفتهایم یا ماندهایم به نظرم درد مشترکی داریم که آنهم نگرانی از زندگی است.
نظر شما