به گزارش پایگاه خبری حوزه هنری، کتاب «مردی که خواب نمیدید»، خاطرات اسدالله خالدی به قلم داود بختیاری دانشور است که برای اولینبار در سال ۱۳۸۴ از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد. کتابی که حاصل یکسال مصاحبه و گفتوگوی نویسنده و راوی است؛ از روزهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی تا ساعاتی که خالدی دوران اسارت خود را در اردوگاههای عراق میگذراند.
این کتاب در ۱۴ فصل تنظیم شده و نویسنده تلاش کرده تا با استفاده از زبانی ساده و در عین حال با بهکارگیری عناصر داستانی، به نوع روایت جذابیت بخشد. با در نظر داشتن زمان انتشار اولین چاپ این اثر، میتوان «مردی که خواب نمیدید» را یکی از اولین آثار متفاوت با شیوهای نو در حوزه خاطرهنویسی دفاع مقدس در نظر گرفت. با این حال مرتضی سرهنگی، نویسنده حوزه دفاع مقدس، معتقد است این کتاب هنوز هم دیده نشده است.
اسدالله خالدی، راوی این کتاب متولد محله قدیمی شاپور تهران است. دوران ابتدایی و راهنماییاش را در مدرسهای در همان محله و دوران دبیرستانش را در مدرسه فرانسوی رازی در خیابان فرهنگ گذراند. پس از اخذ مدرک دیپلم برای ادامه تحصیلات راهی آلمان نزد برادرش میشود و در نهایت در رشته مهندسی کشاورزی از شهر گیس آلمان فارغالتحصیل میشود.
او پس از بازگشت به ایران به فعالیتهای سیاسی مخالف رژیم پهلوی میپردازد و چند مدتی نیز گرفتار زندانهای پهلوی و آزار و اذیتها و شکنجههای ساواکیها میشود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهههای نبرد میشود و چندی بعد به اسارت دشمن بعثی در میآید. بیان جزئیات، توصیف، ایجاد فضا و استفاده از گفتوگو و شخصیتپردازی، سبب شده تا «مردی که خواب نمیدید» به یکی از جذابترین خاطرات حوزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تبدیل شود.
انتشارات سوره مهر که این کتاب را منتشر کرده است، همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس و به مناسبت گرامیداشت این ایام، کتاب صوتی «مردی که خواب نمیدید» را با صدای مسعود فروتن منتشر کرده است. در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
حالا تنها با آنچه بر من گذشته زندگی میکنم. روزهای پیاپی، شبهای پیاپی، غمهای خفه شده در سینه، نالههایی که هرگز شنیده نشدند؛ فشارهای روانی، امید و ناامیدی و انتظاری پایان ناپذیر. آره، پایانناپذیر. این انتظار هنوز هم با من است. چنان چسبیده به تن و روحم که گویی با من به دنیا آمده است؛ و آن سکوت. هنوز سکوت آنجا تو گوشهایم مانده. سکوت شبهای منطقه. سکوت قبل از تیرباران شدنمان. سکوت لحظههای بازجویی. سکوت سلولهای انفرادی الرشید و سکوتی که تو دل و جان دیوارهای قلعه تکریت و بعقوبه بود.
ـ اسدالله ... ا ... سد ... الله ...
صدای خانم خانما است. مادرم را میگویم. صورتش از حرص به کبودی میزند. لب پایینیاش ریزریز میلرزد. برای لحظهای پاهایم به زمین میخ میشود. دستپاچه هسته هلو، خرما و گردوها را تو جیب شلوارم میتپانم. مثل مشت بستهای تو جیبام قلمبه میشوند. پاهای خانم خانما هم به زمین چسبیده انگار. احساس میکنم صورتش هر لحظه کوچک و کوچکتر میشود. یکهو پا به دویدن میگذارم؛ چنانکه انگار با بچههای محله «کوی بابل» دست به یقه شدهام و بعد از خونیمالی کردنشان پا به فرار گذاشتهام.
انتهای پیام/
نظر شما