به گزارش بولتن نیوز به نقل از وطن امروز، * دستنوشته شهید سیدمصطفی صادقی: نرخ رفتن به سوریه چند است؟ قدر دلکندن از دو فرزند است * گفتوگو با خانواده شهیدان مهدی قاضیخانی، هادی باغبانی، جواد اللهکرم و یادداشتی از مژده لواسانی.
ششم محرم که میرسد، دیگر حال و هوای عزاداریها دگرگون میشود، اشکها سیلاب میشود و نالهها سوزانتر. مدتهاست که شیعیان و شیفتگان امام حسین، این روز را بهانه گریستن بر 6 ماهه اباعبدالله کردهاند؛ دردانهای که دستهای کوچکش، گرههای بزرگ زندگی ما را گشوده است. همین مناسبت دل ما را برد پیش فرزندان شهدای مدافع حرم و پدرانی که در راه دفاع از حرم خاندان اباعبدالله از خاندان خود گذشتند. تصمیم گرفتیم سراغ خانوادههای شهدای مدافع حرم برویم و از حال و احوال فرزندانشان جویا شویم، و اینکه چه شد که شیرمرد خانهشان اینچنین توانست تعلقات خود را کنار بزند و به مولای خود اقتدا کند و از زن و فرزند بگذرد و با ندای «کلنا عباسک یا زینب» به دفاع از حریم آلالله بشتابد؟ در تمام طول این مدت گاهی حین مصاحبهها بغض گلویم را میفشرد، گاهی حین انتخاب عکس همین بغض میترکید. وقتی به عکس خداحافظی شهید سیدمصطفی صادقـی با 2دختر خردسالش رسیدم، دیگر گریه امانم نداد. این فرشتههای کوچک طوری به پای پدر چسبیده بودند که دلم یکراست رفت کربلا، ظهر عاشورا، وداع از بچهها، دلم رفت دمشق، در خرابهها، صلیالله علیک یا اباعبدالله.
***
فاطمه قاضیخانی، همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضیخانی:
حضرتآقا برای نهال یک کلاه صورتی فرستاد
از وقتی آقامهدی شهید شد، سر سجاده نماز از خدا میخواستم که بتوانیم به دیدار رهبری برویم. دوست داشتم آقا دست نوازشی به سر بچههایم بکشد. ایام ماه رمضان بود که به ما زنگ زدند و دعوت کردند به دیدار عمومی با آقا. من خیلی ذوقزده شدم. اگرچه دیدار عمومی بود و اصلا معلوم نبود بتوانیم آقا را از نزدیک ببینیم ولی من رفتم برای بچهها لباس نو خریدم و با کلی شوق رفتیم به جلسه دیدار آقا. موقع نماز بود که نهال، دختر خردسال ما، که خیلی هم شیطنت میکرد، از صف خانمها جدا شد و رفت توی قسمت آقایان. از لابهلای صفها رد شد تا به محافظان آقا رسید. به محافظان آقا میگوید میشود دست من را بگیرید و ببرید آنجا؟ اشاره میکند به محلی که حضرت آقا نشسته بودند و اتفاقا چندتا از بچههای شهدای مدافع حرم هم کنار آقا بودند. محافظان هم دست نهال را میگیرند و میبرند کنار آقا. آقا که چشمشان به نهال میافتد، نهال را در آغوش میکشند. من هر بار عکس این صحنه را نگاه میکنم، میبینم آقا با چه گرمای محبتی نهال را در آغوش میکشند. آنجا نهال، عمامه آقا را که میبیند در همان دنیای کودکی به حضرتآقا میگوید: این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ آقا هم با خنده میگویند: بله، نهال میگوید: کلاهت را میدهی به من؟ آقا جواب میدهند: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. نهال هم میگوید پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتیاش را بخر! آقا هم این کار را کردند، چند روز بعد از بازگشت ما، آقا یک کلاه صورتی برای نهال فرستادند. من همیشه میگویم این کلاه، چتر رهبری و ولایت بر سر نهال است. یک مدتی از این دیدار گذشت. نهال مدرسه رفته بود و کارنامه امتحاناتش را گرفته بود، خیلی خوشحال بود، آمد خانه به من گفت مادر برویم سر مزار بابا! میخواهم کارنامهام را نشانش بدهم. ما هم رفتیم سر مزار آقا مهدی. نهال نشست کنار قبر بابا و کارنامهاش را نشان بابا داد. چند روزی از این مساله گذشت که از بیت رهبری با ما تماس گرفتند و گفتند خانواده شهدای مدافع حرم یک دیدار خصوصی با آقا دارند که شما هم دعوتید. اینکه میگویند شهدا زندهاند را واقعا ما لمس کردیم. آقا مهدی جایزه دخترش را اینگونه داد. دوباره دیدار آقا نصیبمان شد اما این بار خصوصی. نهال با همان مانتو و مقنعهای که سر مزار آقا مهدی رفته بود، با همان رفت دیدار آقا. آقا هم در جلسه نهال را شناختند و حال و احوالش را پرسیدند. یک نوشتهای هم برای نهال یادداشت کردند.
آقا مهدی قبل از شهادتش واقعا با بچهها رابطه عمیقی داشت. خیلی دوستشان داشت. خیلی با آنها مأنوس بود. خیلی برای بچهها وقت میگذاشت. اما همه این محبتها باعث نشد وقتی که باید به وظیفهاش عمل کند، دچار سستی شود. آن زمانی که باید به خاطر خدا از فرزندانش میگذشت، گذشت. آقا مهدی وقتی قرار بود برود سوریه، چون 3 تا فرزند داشت به او گفته بودند اجازه نداری بروی. آقا مهدی شناسنامهاش را دستکاری کرد و گفت من 3 تا بچه ندارم. از آن ترفندهای دفاعمقدسی زد که با تغییر شناسنامه به جبهه میرفتند. واقعا از تعلقاتش و زن و فرزندش گذشت تا به تکلیفش عمل کند. حتی زمانی که از سوریه زنگ میزد با اینکه دلش برای بچهها میتپید اما نمیخواست با آنها حرف بزند؛ نمیخواست صدای بچهها، آن محبتها و تعلقات را در دلش زنده کند.
***
برادر شهید مدافع حرم، جواد اللهکرم:
دلتنگی فرزندان آقا جواد تمامی ندارد
آقا جواد خیلی به خانوادهاش احترام میگذاشت، پسرش را آقاعلیاکبر صدا میکرد، واقعا با بچههایش رفیق و خودمانی بود، خیلی هم به آنها دلبستگی داشت؛ روابط عاطفی عمیقی با آنها داشت. سال 94 آقاجواد دچار مجروحیت شدید شد، کنار ماشینش انفجاری رخ داده بود و بشدت جراحت برداشته بود، وقتی به تهران بازگشت، از او پرسیدند چه شد شهید نشدی؟ گفت: یک لحظه صورت دخترم در ذهنم آمد، همین یک لحظه مانع این شد تا شهید شوم. گویا داستان اینطور بوده که وقتی آقاجواد برای ماموریت خداحافظی میکند و میرود، دخترش در بالکن میآید و دست تکان میدهد و خداحافظی میکند، همین تصویر در ذهن آقاجواد حک شده بود. واقعا این شهدا با خدا معامله خاصی داشتند. آن عکسی که از تابوت آقاجواد گرفته شد که دخترش روی آن خوابیده و پسرش در حال قرآن خواندن است، خیلی خبرساز شد. این عکس را خواهرزاده ما گرفت. دختر آقاجواد واقعا روی تابوتش آرام خوابیده بود. این را هم خوب است بدانید که تقریبا 4 سال و نیم پیکر آقاجواد مفقود بود. خبر شهادت آقاجواد را اردیبهشت 95 به ما دادند اما پیکرش خرداد 99 به ایران آمد. من اینگونه فکر میکنم که بازگشت پیکرش هم به خاطر دخترش بود. همین امسال بود که تلویزیون برنامهای داشت در سحرهای ماه رمضان، مجری برنامه هم آقای نجمالدین شریعتی بود، دخترکوچولوی آقاجواد میهمان این برنامه بود، یک عکس خیلی خوب از آقاجواد داخل صحنه این برنامه گذاشته بودند که خیلی توجه دخترش را جلب کرده و محو این عکس شده بود، بعد از آن دختر آقاجواد دلتنگ پدرش شده بود و میگفت دوست دارم بروم پیش بابا. بعد از چند سال بیخبری، یک مدت بعد از این اتفاق خبر دادند که پیکر آقا جواد به کشور بازمیگردد. واقعا دلتنگی بچههای آقاجواد نسبت به پدرشان زیاد است. بار آخر که آقاجواد رفته بود سوریه، علیاکبر، پسر کوچکش خیلی بیتابی میکند، اینقدر گریه میکند که آقاجواد سعی میکند آرامش کند، میگوید تو مرد خانه هستی، باید قوی باشی. واقعا کمبودها و دلتنگیهایی که برای خانواده آقاجواد و خود ما بعد از شهادتش به وجود آمد، با هیچ چیز قابل جبران نیست، خدا این کمبودها را جبران میکند اما هیچ کس و هیچ چیز دیگری نمیتواند این کمبودها را جبران کند.
وقتی هم پیکر ایشان آمد، واقعا غوغایی شد، با اینکه به خاطر شرایط کرونایی خیلی نگران بودیم اما همه چیز خوب پیش رفت. واقعا خود آقاجواد مدیریت کرد، البته این را هم بگویم که همه پیکر ایشان به ما تحویل داده نشد، بخشی از پیکر آقاجواد در سوریه جاماند. این هم نشان از تعلق قلبی ایشان به خاک سوریه است.
آقاجواد ظاهرش مثل همه انسانهای دیگر عادی بود اما تفاوتش این بود که مرحله به مرحله روی خودش کار کرده بود تا به اصطلاح دفاعمقدسیها نوبتش رسید و پرواز کرد. ما با هم همبازی بودیم، با هم بزرگ شدیم، واقعا نقطه مشترکی که همه به آن اعتراف و اذعان داشتند، خوشرویی و خندهرویی آقاجواد بود. آقاجواد فوقالعاده خوشاخلاق بود، اهل خودسازی بود، دست به خیر بود، دوست داشت که برای خانواده کار راهانداز باشد. آقاجواد زیاد درباره کارش صحبت نمیکرد، ما بعد از شهادتش فهمیدیم که چه ماموریتی در سوریه داشته است. واقعا مثل آدمهای عادی بود، تیپ ظاهریاش معمولی بود اما تفاوتی که با بقیه داشت این بود که در درون خودش مشغول خودسازی خودش بود. همین بود که باعث تفاوت او با ما میشد. از وقتی که استخدام سپاه شده بود، زیاد ماموریت میرفت اما وقتی که بازمیگشت سعی میکرد ارتباطاتش را گرم نگه دارد، ادای دین کند، به همه رسیدگی کند. بالاخره آقاجواد هم مثل همه انسانهای دیگر دلبستگیهایی داشت، عاشق خانواده و فرزندانش بود اما از همه اینها در راه خدا گذشت. نه تنها آقاجواد، بلکه همه شهدا اینگونه بودند. من میخواهم از این فرصت استفاده کنم و نامی هم از سردار محمد نظری ببرم. واقعا آنطور که باید به شخصیت ایشان پرداخته نشده است. خیلی از رزمندهها آموزشهایشان را پیش ایشان گذراندند. امیدوارم رسانهها بیشتر به شخصیت این شهید بپردازند.
***
مریم مهدیپور، همسر شهید مدافع حرم هادی باغبانی:
اسم حضرت رقیه میآمد، حال هادی دگرگون میشد
آقاهادی رفتن به سوریه را یک دین گردن خودش میدانست. نمیتوانست ببیند فرزندش در آسایش و آرامش باشد اما بچههای دیگر در سختی باشند. از دیدن وضعیت بچههای سوریه واقعا آزردهخاطر بود، هر وقت حرف سوریه پیش میآمد، حالش عجیب عوض میشد. آقاهادی وقتی از سوریه زنگ میزد، یک تماسش مختص رضوانه بود. حتی با من هم در این تماس صحبت نمیکرد، البته به طور جداگانه بعدا با خود من هم حرف میزد اما میخواست یک تماس اختصاصی با رضوانه داشته باشد تا رضوانه حس کند که پدرش چقدر متوجه اوست و به او اهمیت ویژه میدهد. در این تماس با هم میگفتند، میخندیدند، گپ میزدند؛ آقاهادی هم طوری با رضوانه حرف میزد که انگار دارد با یک آدم بزرگ حرف میزند. در کلامش برای رضوانه احترام زیادی قائل بود. واقعا با هم صمیمی بودند. آقاهادی وقتی یاد سوریه میافتاد، یاد بچههای سوریه، حالش تغییر میکرد، وقتی یاد حضرت رقیه میافتاد، حالش دگرگون میشد. وقتی آقاهادی شهید شد، رضوانه ۳ ساله بود. الان 10 ساله است. ۲ ماهی طول کشید تا ما بتوانیم خبر شهادت آقاهادی را به رضوانه بدهیم، با اینکه رضوانه سنی هم نداشت اما خوب توانست با این موضوع کنار بیاید؛ آن اوایل میگفت چرا بابا زنگ نمیزند؟ چقدر میگویید بابا ماموریت است؟ وقتی خبر شهادت را دادیم الحمدلله خوب توانست با این موضوع کنار بیاید، البته آن زمان میگفت، مامان بابا قهرمان شده؟ میخواهیم برویم خدمت حضرت آقا که آقا به ما قرآن هدیه بدهد؟ البته همینطور هم شد و حضرت آقا یک قرآن به ما هدیه دادند. آن اوایل وقتی رسانهها سراغ ما میآمدند و یاد و خاطره آقاهادی تکرار میشد، رضوانه اذیت میشد، دوباره خاطرهها زنده میشد و این کمی کار را سخت میکرد؛ تا مدتها رضوانه دوست نداشت جلوی دوربین حاضر بشود، البته از وقتی رضوانه مدرسه رفت این حالت کمکم بهتر شد، دیگر مثل گذشته از این موضوع ناراحت نمیشود و همین که میبیند از پدرش به بزرگی یاد میشود، همین برای او آرامشبخش است.
***
یادداشت مژده لواسانی، مجری صداوسیما
این خاک هنوز هم با خون حسین سبز میشود
خدای ابراهیم!... خلاف نیست که بگویم ابراهیم من «حسین» است...
ابراهیم را با پسرش آزمودی تا به کوه ایمان برسد... همان کوهی که قلهاش را حسین، عاشورای شصتویک هجری فتح کرد...
میدانم روزی که ابراهیم از اسماعیلش گذشت، برایش قصه حسین را گفتی و شک ندارم که ابراهیم هم، آنجای قصه که به علیاصغر رسیدی، به مقام حسین و ایمانش غبطه خورد... اگر ابراهیم پسرش را به قربانگاه آورد، حسین تمام خانوادهاش را برایت قربانی کرد...
«و فدیناه بذبحٍ عظیم...»
خدای ابراهیم، ابراهیم پدر «ایمان» است و ایمان مقابل «حسین» سر خم میکند و در چشمان حسین، معنا میگیرد...
ایمان من «حسین» است!
حتی اگر نه با پدر و مادرش، نه با عباسش، نه با علیاکبر و اصغرش، نه با زینبش، نه با قاسم و وهب و حبیب و زهیر و حرش! نه با این همه گواه روشن... حتی اگر این همه هم نبود، یک «حسین» به تنهایی، برای تمام دین، کافیست!
و «حسینبنعلی، حجت مسلمانی من است»
به این جمله هزاران بار فکر کردهام.
به او که تمام حجت من براى مسلمانی است.
و فکر کردهام چقدر شبیهاش هستم؟
من که «حبیب» نبودهام برایش هرگز، یعنى قرار نیست روزى حتى «حر» بشوم؟ تاریخ همیشه در تکرار است، بىسبب نیست که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا...
در این تکرار بى پایان، کجاى واقعه هر روز میایستیم؟
حاضریم چون حسین از بند هر آنچه دلبستگى است رها شویم؟
علیاصغر و علیاکبر در راه حق به قربانگاه بفرستیم؟
خودم را نمیدانم، اما این خاک، مردان و زنانى به خود دیده، که نو به نو کربلا را در رکاب حسین (ع)، تکرار کردهاند...
نو به نو، به قتلگاه رفتهاند و از همه چیزشان گذشتهاند.
این خاک همت دیده است که از فرزند یک ساله خود گذشت و در جزیره مجنون، چون مولایش، سردار بىسر شد.
این خاک، باکرى و کاوه و چمران و... دیده است.
این خاک هنوز هم مردان و زنانى دارد که از همه چیزشان در راه حسین گذشتهاند.
هزاران عکس از بدرقه جانسوز شهداى مدافع حرم با اشکهاى همسر و دختران و پسران کوچکشان را مرور میکنم و فکر میکنم هنوز هم مسلک حسین، زینبهایی دارد که ایستادهاند و دختران و پسرانى که داغ پدر مىبینند و تاب مىآورند...
این خاک هنوز هم با خون حسین، سبز میشود
که «ما ملت امام حسینیم...».
نظر شما