به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو، اشعار شام غریبان که معمولا در همه هیئات روضه مصائب حضرت زینب کبری (س) خوانده میشود:
هق هق النگوها
وای من خیمهها به غارت رفت
گیسویی روی نی پریشان شد
وسط چند خیمهی سوزان
خواهری دل شکسته حیران شد
**
وای من چادری به یغما رفت
بانویی معجرش در آتش سوخت
مرد بیمار این حرم تنهاست
نیمهای از بسترش در آتش سوخت
**
شعله و دود تا فلک میرفت
کربلا هم سقیفهای دارد
به لب کُند تیغ خرده نگیر!
هرکه اینجا وظیفهای دارد
**
عاقبت هرچه بود، با سختی
سرخورشید را جدا کردند
مرد خورجین به دستی آوردند
صحبت از درهم وطلا کردند
**
مرد خورجین به دست با سرعت
سمت دارالعماره میتازد
مرد خوش قول ِ. کوفه با جیبی
مملو ازگوشواره میتازد
**
باد تند خزان چه سوزی داشت!
چند برگی ز. لالهای گم شد
در هیاهوی زیور زینب
گوشوارِ سه سالهای گم شد
**
وای از هق هق النگوها
آسمان هم به گریه افتاده
درشلوغی ِ. عصرعاشورا
حرمله یاد هدیه افتاده
**
حرف خلخال را دگر نزنید
درد ِسرسازمی شود به خدا
دختران تازه یادشان رفته
زخمها باز میشود به خدا
**
سرعباس را به نیزه زدند
تا ببیند چه بر حرم رفته
تا ببیند نگاه یک لشگر
سمت بانویی محترم رفته
بگذار تا این باده آتشگون بماند
همرنگ با افسانه و افسون بماند
بگذار تا در جبر ذهن کجمداران
این کارها بر گردن گردون بماند
رفتند یاران پرخروش و برنگشتند
این داغ تا کی بر دل کارون بماند؟
شهرت ندارد عاشقی بی نام معشوق
لیلی تجلی کرد تا مجنون بماند
آری توان یک عمر از زلفش سخن گفت.
اما کجا بی لطف او مضمون بماند؟
یا رب ظهور یار را نزدیکتر کن
در پرده تا کی حسن روزافزون بماند؟
وقتی که خون پیروز بر شمشیر باشد
کی نام عاشق بی نثار خون بماند؟
همراه موسی بودن اینجا افتخار است.
اما برای آنکه با هارون بماند
گفتی که در زقّوم خود صهیون بمیرد
گرم از طراوت شاخهی زیتون بماند
ما در تب غزّه خروشی تازه دیدیم
از انقلاب سرخ تو آوازه دیدیم
غزّه، زمینش، آسمانش، کوچهراهش
مردان، زنان و کودکان بیپناهش
هیهات مناالذله میگویند آری
راه شرف را در تو میجویند آری
آنجا که دیدی با سپاهش آمده حر
میریخت از لبهای تو اندرز، چون در
شکر خدا گفتی و مردم را شکایت
خواندی در آنجا از پیمبر این روایت:
دیدید اگر مصداق ظلم بیحد آمد
دیدید اگر که جائری بر مسند آمد
فرقی نمیداند حلالی از حرامی
اسلام را دیگر نمانده غیر نامی
آنجا اگر گرم سکوت خویش بودید
تنها به فکر کسب قوت خویش بودید
حق است حق را که شما را کور سازد
همراه آن بیداد گر محشور سازدای خون تو احیاگر همگامی ما
سرچشمهی بیداری اسلامی ماای عطر تو جاری به لبخند بسیجی
نامت همیشه نقش سربند بسیجی
با من بگو داغ تو با دلها چهها کرد؟
هجران تو با زینب کبری چهها کرد؟
شوق تو عاشق را به صحرا میکشاند
زینب جدایی از تو را کی میتواند؟
با آنکه آتش خیمه در خیمه به پا بود
زینب سراسیمه میان خیمهها بود
تا در پس آتش عزیزی جا نماند
در خیمه زینالعابدین تنها نماند
هر خیمه بر تن داشت، چون پیراهن آتش
هر کودکی را بود دامن دامن آتش
اموال زهرا را به غارت برد دشمن
آن بهترینها را اسارت برد دشمن
زیور اگر در دست مادر بود بردند
خلخال اگر در پای دختر بود بردند
دشمن به زعم خود سرود فتح میخواند
بر پیکر پاک شهیدان اسب میراند
هر هقهقی هر نالهای فریاد گشته
مژده رباب آب فرات آزاد گشته.
اما کجا یاد گل پرپر نباشی؟
یاد لب خشک علیاصغر نباشی.
اما کجا از دل غم دیرین رود باز
آب خوشی از این گلو پایین رود باز
خواهر به دنبال برادر بود آنجا
در جستوجوی جسم بیسر بود آنجا
ناگاه شیری دید در زنجیر پنهان
جسمی به زیر نیزه و شمشیر پنهان
از نیزه و شمشیرها وقتی گذر کرد
صد بار از جان خودش صرف نظر کرد
سبط نبی را غرقه در خون دید آنجا
زخم از ستاره بر تن افزون دید آنجا
میگفت: شرح ماجراها را گزیده
لبهای زینب روی رگهای بریده
وقت وداع آمد، وداع جان چه سخت است
بر خواهر تو صبر در هجران چه سخت است
باید تو را با کشتهها تنها گذارد
جسم تو را بر خاک صحرا وا گذارد
جواد محمد زمانی
دردها هست، ولی فرصت گفتاری نیست
عازمم قافله را قافله سالاری نیست
بگذارید بمانم به برش یک امشب
تا نگویند بر این کشته عزاداری نیست
پای یک طفل نبینی که پر از خون نشده
دیده بگشا که به باغت گل بی خاری نیست
بر تو هر زخم تنت گریه کند گریۀ خون
کس نگوید زغمت دیدۀ خونباری نیست
غم اطفال فراری به بیابان چه خوری
عمه با ماست نگویی که مددکاری نیست
آفتاب و عطش و داغ، همه سوزان لیک
غیر تَب بر سر بیمار، پرستاری نیست
علی انسانی
دستان باد موی تو را شانه میکند
خون بر دل پیاله و پیمانه میکند
از داغ جانگداز جبین شکسته ات
زخمی عمیق بر جگرم خانه میکند
رگهای حنجر تو به گودال گوییا
با دوست، گفتگوی صمیمانه میکند
ذبحت عظیم بود و زبان مرا برید
حالا ببین چه با دلِ دردانه میکند
از آتش خیام حرم دشت روشن است
این شعلهها چه با گل و پروانه میکند
باور نمیکنم به خدا باغ لاله را
دست عدو شبیهِ به ویرانه میکند
بادِ خزان چه حملهی نامردمانهای
بر ساقهی شقایق و ریحانه میکند
زینب که گیسویش ز. مصیبت سفید شد
گیسوی دختران تورا شانه میکند
حالا که نام دخت علی بر لبم نشست
غمهای عالمی به دلم لانه میکند
هر روز و هر کجا که به بن بست میرسم
دل را نصیب رزق کریمانه میکند
گاهی دلم برای حرم تنگ میشود
گاهی هوای مستی میخانه میکند
باران چه با زمین عطشناک کرده است
عشق حسین با من دیوانه میکند
هادی ملک پور
در غروبی میان آتش و دود
پسری را به نیزهها بردند
روز ما شد سیاه، از وقتی
سحری را به نیزهها بردند
بی تعادل شد آسمان، یعنی
قمری را به نیزهها بردند
همره شیرخوارهای انگار
مادری را به نیزهها بردند
چشم زینب اگر که کم سو شد
نظری را به نیزهها بردند
دختری بینِ خیمه شد تنها
پدری را به نیزهها بردند
چه بگویم ز. ماتم زینب
چه سری را به نیزهها بردند
اصغری را به نیزهها بستند
اکبری را به نیزهها بردند
رضا باقریان
کو یک نفر که فکر دل زار ما کند
فکری به حال تشنگیِ بچهها کند
عباس من کجاست، از این جسم بی کفن
این دشنههای سر به هوا را جدا کند
از گیسُوان دخترک نازدانهای
این پنجههای مرد عرب را را رها کند
اینگونه که پرید کسی روی سینه ات
دارم یقین که ذبح، تو را از قفا کند
آن بغضها که از پدرم مانده در دلش
حالا چه خوب میشود آن را ادا کند
با ساربان بگو مَکشد خنجر از نیام
قدری حیا به خاطر خیرالنسا کند
با کعب نی به سمت خرابه روان شدم
باید علی به پیکر تو بوریا کند
رضا باقریان
همین که روز بر آن دشت، طرحی از شب ریخت
هزار کوه مصیبت به دوش زینب ریخت
نظاره کرد چو «شمس الشّموس» بیسر را
به گوش گوش فلک، ناله ناله یا رب ریخت
جهان برای همیشه سیاه شد، چون شب
ز. چشمهای ترش هرچه داشت کوکب ریخت
چه بود نیّت ناآشکار ساقی غم؟
که جام زینب غمدیده را لبالب ریخت
کشاند کرب و بلا را به شام و بام فلک
هزار فصل طراوت به باغ مذهب ریخت
زبانههای کلامش به جان دمسردان
شرارهها شد و آتشنشانی از تب ریخت
اگر همیشه ببارند ابرهای جهان
نمیرسند به آن اشکها که زینب ریخت
سعید بیابانکی
بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست
به تن این همه سردار سری نیست که نیست
بنویسید که خورشید به گودال افتاد
و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست
آتش از بال و پر سوخته جان میگیرد
زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست
یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد
پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست
یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد.
چون ز. گهوارهی اصغر اثری نیست که نیست
تازیانه به تسلای یتیمی آمد
تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست
مهدی زنگنه
به خاطر میسپرد آن لحظۀ دیدار رویت را
برای آخرین بار آمد و بویید رویت را
گلی پامال زیر سم اسبان یافت خاک آلود
و در خاشاک و خون و خس به هم پیچیده مویت را
نگاهی دوخت بر چشم و لب و دندان خونینت
جلوتر آمد و بوسید رگهای گلویت را
لبت تشنه ...، ولی جانت لبالب دید از دریا
و سرگرم شنیدن بود با نی گفتگویت را
شب شام غریبان رفته رفته دشت را پر کرد
دوباره خم شد و بوسید رگهای گلویت را
مریم سقلاطونی
سرش به نیزه به گلهای چیده میماند
به فجر از افق خون دمیده میماند
یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا
به نخل سبز ز. ماتم تکیده میماند
میان خیمهی آتش گرفته، طفل دلم
به آهویی که ز. مردم رمیده میماند
شب است گوش یتیمان ز. ضربت سیلی
به لالههای ز. حنجر دریده میماند
رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است
به آن که رنج نود ساله دیده میماند
امام صادق حق پشت ناقهی عریان
به زیر یوغ چو ماه خمیده میماند
شوم فدای شهیدی که در کنار فرات
به آفتاب به خون آرمیده میماند
هلال یک شبهی من، ز. چیست خونینی؟
نگاه تو به دل داغ دیده میماند
حکایت "احد" و اشک چشم خونینش
به اختران ز. گردون چکیده میماند
احد ده بزرگی
هق هق النگوها
وای من خیمهها به غارت رفت
گیسویی روی نی پریشان شد
وسط چند خیمهی سوزان
خواهری دل شکسته حیران شد
**
وای من چادری به یغما رفت
بانویی معجرش در آتش سوخت
مرد بیمار این حرم تنهاست
نیمهای از بسترش در آتش سوخت
**
شعله و دود تا فلک میرفت
کربلا هم سقیفهای دارد
به لب کُند تیغ خرده نگیر!
هرکه اینجا وظیفهای دارد
**
عاقبت هرچه بود، با سختی
سرخورشید را جدا کردند
مرد خورجین به دستی آوردند
صحبت از درهم وطلا کردند
**
مرد خورجین به دست با سرعت
سمت دارالعماره میتازد
مرد خوش قول ِ. کوفه با جیبی
مملو ازگوشواره میتازد
**
باد تند خزان چه سوزی داشت!
چند برگی ز. لالهای گم شد
در هیاهوی زیور زینب
گوشوارِ سه سالهای گم شد
**
وای از هق هق النگوها
آسمان هم به گریه افتاده
درشلوغی ِ. عصرعاشورا
حرمله یاد هدیه افتاده
**
حرف خلخال را دگر نزنید
درد ِسرسازمی شود به خدا
دختران تازه یادشان رفته
زخمها باز میشود به خدا
**
سرعباس را به نیزه زدند
تا ببیند چه بر حرم رفته
تا ببیند نگاه یک لشگر
سمت بانویی محترم رفته
بگذار تا این باده آتشگون بماند
همرنگ با افسانه و افسون بماند
بگذار تا در جبر ذهن کجمداران
این کارها بر گردن گردون بماند
رفتند یاران پرخروش و برنگشتند
این داغ تا کی بر دل کارون بماند؟
شهرت ندارد عاشقی بی نام معشوق
لیلی تجلی کرد تا مجنون بماند
آری توان یک عمر از زلفش سخن گفت.
اما کجا بی لطف او مضمون بماند؟
یا رب ظهور یار را نزدیکتر کن
در پرده تا کی حسن روزافزون بماند؟
وقتی که خون پیروز بر شمشیر باشد
کی نام عاشق بی نثار خون بماند؟
همراه موسی بودن اینجا افتخار است.
اما برای آنکه با هارون بماند
گفتی که در زقّوم خود صهیون بمیرد
گرم از طراوت شاخهی زیتون بماند
ما در تب غزّه خروشی تازه دیدیم
از انقلاب سرخ تو آوازه دیدیم
غزّه، زمینش، آسمانش، کوچهراهش
مردان، زنان و کودکان بیپناهش
هیهات مناالذله میگویند آری
راه شرف را در تو میجویند آری
آنجا که دیدی با سپاهش آمده حر
میریخت از لبهای تو اندرز، چون در
شکر خدا گفتی و مردم را شکایت
خواندی در آنجا از پیمبر این روایت:
دیدید اگر مصداق ظلم بیحد آمد
دیدید اگر که جائری بر مسند آمد
فرقی نمیداند حلالی از حرامی
اسلام را دیگر نمانده غیر نامی
آنجا اگر گرم سکوت خویش بودید
تنها به فکر کسب قوت خویش بودید
حق است حق را که شما را کور سازد
همراه آن بیداد گر محشور سازدای خون تو احیاگر همگامی ما
سرچشمهی بیداری اسلامی ماای عطر تو جاری به لبخند بسیجی
نامت همیشه نقش سربند بسیجی
با من بگو داغ تو با دلها چهها کرد؟
هجران تو با زینب کبری چهها کرد؟
شوق تو عاشق را به صحرا میکشاند
زینب جدایی از تو را کی میتواند؟
با آنکه آتش خیمه در خیمه به پا بود
زینب سراسیمه میان خیمهها بود
تا در پس آتش عزیزی جا نماند
در خیمه زینالعابدین تنها نماند
هر خیمه بر تن داشت، چون پیراهن آتش
هر کودکی را بود دامن دامن آتش
اموال زهرا را به غارت برد دشمن
آن بهترینها را اسارت برد دشمن
زیور اگر در دست مادر بود بردند
خلخال اگر در پای دختر بود بردند
دشمن به زعم خود سرود فتح میخواند
بر پیکر پاک شهیدان اسب میراند
هر هقهقی هر نالهای فریاد گشته
مژده رباب آب فرات آزاد گشته.
اما کجا یاد گل پرپر نباشی؟
یاد لب خشک علیاصغر نباشی.
اما کجا از دل غم دیرین رود باز
آب خوشی از این گلو پایین رود باز
خواهر به دنبال برادر بود آنجا
در جستوجوی جسم بیسر بود آنجا
ناگاه شیری دید در زنجیر پنهان
جسمی به زیر نیزه و شمشیر پنهان
از نیزه و شمشیرها وقتی گذر کرد
صد بار از جان خودش صرف نظر کرد
سبط نبی را غرقه در خون دید آنجا
زخم از ستاره بر تن افزون دید آنجا
میگفت: شرح ماجراها را گزیده
لبهای زینب روی رگهای بریده
وقت وداع آمد، وداع جان چه سخت است
بر خواهر تو صبر در هجران چه سخت است
باید تو را با کشتهها تنها گذارد
جسم تو را بر خاک صحرا وا گذارد
جواد محمد زمانی
دردها هست، ولی فرصت گفتاری نیست
عازمم قافله را قافله سالاری نیست
بگذارید بمانم به برش یک امشب
تا نگویند بر این کشته عزاداری نیست
پای یک طفل نبینی که پر از خون نشده
دیده بگشا که به باغت گل بی خاری نیست
بر تو هر زخم تنت گریه کند گریۀ خون
کس نگوید زغمت دیدۀ خونباری نیست
غم اطفال فراری به بیابان چه خوری
عمه با ماست نگویی که مددکاری نیست
آفتاب و عطش و داغ، همه سوزان لیک
غیر تَب بر سر بیمار، پرستاری نیست
علی انسانی
دستان باد موی تو را شانه میکند
خون بر دل پیاله و پیمانه میکند
از داغ جانگداز جبین شکسته ات
زخمی عمیق بر جگرم خانه میکند
رگهای حنجر تو به گودال گوییا
با دوست، گفتگوی صمیمانه میکند
ذبحت عظیم بود و زبان مرا برید
حالا ببین چه با دلِ دردانه میکند
از آتش خیام حرم دشت روشن است
این شعلهها چه با گل و پروانه میکند
باور نمیکنم به خدا باغ لاله را
دست عدو شبیهِ به ویرانه میکند
بادِ خزان چه حملهی نامردمانهای
بر ساقهی شقایق و ریحانه میکند
زینب که گیسویش ز. مصیبت سفید شد
گیسوی دختران تورا شانه میکند
حالا که نام دخت علی بر لبم نشست
غمهای عالمی به دلم لانه میکند
هر روز و هر کجا که به بن بست میرسم
دل را نصیب رزق کریمانه میکند
گاهی دلم برای حرم تنگ میشود
گاهی هوای مستی میخانه میکند
باران چه با زمین عطشناک کرده است
عشق حسین با من دیوانه میکند
هادی ملک پور
در غروبی میان آتش و دود
پسری را به نیزهها بردند
روز ما شد سیاه، از وقتی
سحری را به نیزهها بردند
بی تعادل شد آسمان، یعنی
قمری را به نیزهها بردند
همره شیرخوارهای انگار
مادری را به نیزهها بردند
چشم زینب اگر که کم سو شد
نظری را به نیزهها بردند
دختری بینِ خیمه شد تنها
پدری را به نیزهها بردند
چه بگویم ز. ماتم زینب
چه سری را به نیزهها بردند
اصغری را به نیزهها بستند
اکبری را به نیزهها بردند
رضا باقریان
کو یک نفر که فکر دل زار ما کند
فکری به حال تشنگیِ بچهها کند
عباس من کجاست، از این جسم بی کفن
این دشنههای سر به هوا را جدا کند
از گیسُوان دخترک نازدانهای
این پنجههای مرد عرب را را رها کند
اینگونه که پرید کسی روی سینه ات
دارم یقین که ذبح، تو را از قفا کند
آن بغضها که از پدرم مانده در دلش
حالا چه خوب میشود آن را ادا کند
با ساربان بگو مَکشد خنجر از نیام
قدری حیا به خاطر خیرالنسا کند
با کعب نی به سمت خرابه روان شدم
باید علی به پیکر تو بوریا کند
رضا باقریان
همین که روز بر آن دشت، طرحی از شب ریخت
هزار کوه مصیبت به دوش زینب ریخت
نظاره کرد چو «شمس الشّموس» بیسر را
به گوش گوش فلک، ناله ناله یا رب ریخت
جهان برای همیشه سیاه شد، چون شب
ز. چشمهای ترش هرچه داشت کوکب ریخت
چه بود نیّت ناآشکار ساقی غم؟
که جام زینب غمدیده را لبالب ریخت
کشاند کرب و بلا را به شام و بام فلک
هزار فصل طراوت به باغ مذهب ریخت
زبانههای کلامش به جان دمسردان
شرارهها شد و آتشنشانی از تب ریخت
اگر همیشه ببارند ابرهای جهان
نمیرسند به آن اشکها که زینب ریخت
سعید بیابانکی
بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست
به تن این همه سردار سری نیست که نیست
بنویسید که خورشید به گودال افتاد
و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست
آتش از بال و پر سوخته جان میگیرد
زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست
یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد
پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست
یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد.
چون ز. گهوارهی اصغر اثری نیست که نیست
تازیانه به تسلای یتیمی آمد
تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست
مهدی زنگنه
به خاطر میسپرد آن لحظۀ دیدار رویت را
برای آخرین بار آمد و بویید رویت را
گلی پامال زیر سم اسبان یافت خاک آلود
و در خاشاک و خون و خس به هم پیچیده مویت را
نگاهی دوخت بر چشم و لب و دندان خونینت
جلوتر آمد و بوسید رگهای گلویت را
لبت تشنه ...، ولی جانت لبالب دید از دریا
و سرگرم شنیدن بود با نی گفتگویت را
شب شام غریبان رفته رفته دشت را پر کرد
دوباره خم شد و بوسید رگهای گلویت را
مریم سقلاطونی
سرش به نیزه به گلهای چیده میماند
به فجر از افق خون دمیده میماند
یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا
به نخل سبز ز. ماتم تکیده میماند
میان خیمهی آتش گرفته، طفل دلم
به آهویی که ز. مردم رمیده میماند
شب است گوش یتیمان ز. ضربت سیلی
به لالههای ز. حنجر دریده میماند
رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است
به آن که رنج نود ساله دیده میماند
امام صادق حق پشت ناقهی عریان
به زیر یوغ چو ماه خمیده میماند
شوم فدای شهیدی که در کنار فرات
به آفتاب به خون آرمیده میماند
هلال یک شبهی من، ز. چیست خونینی؟
نگاه تو به دل داغ دیده میماند
حکایت "احد" و اشک چشم خونینش
به اختران ز. گردون چکیده میماند
احد ده بزرگی
نظر شما