من برای اینکه بلیت به بقیه بچهها برسد ناخودآگاه گفتم بلیتها تمام شده است. چند لحظه بعد مجبور شدم کشویی را که بلیتها داخل آن بود، باز کنم و علیرضا آنها را دید. مدتی گذشت و علیرضا پس از چرخی که در بخش کودک زد، پشت میزم آمد و در حالی که چشمانش از شیطنت برق میزد با لبخند گفت: «ببخشید خانم! کتابی درباره مضرات دروغگویی دارید؟»
نرجسخاتون بحرینی
کتابدار
نظر شما