شناسهٔ خبر: 26785693 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه جام‌جم | لینک خبر

شبح روستا - قسمت دهم

آنچه گذشت؛ روستای علی آباد تابستان سال 1320 روزهای پر از ترس و دلهره را سپری کرد. ابتدا جسد لیلا حلق آویزان بر روی دیوار خانه کدخدا پیدا شد و بعد از آن نوبت به قتل میثم رسید.قاتل جسد دومین قربانی را داخل کیسه ای گذاشته و داخل میدان روستا رها کرده بود. مش رضا با پیدا کردن جسد ، آن را به پاسگاه برد. دومین قتل صدای اهالی را بلند کرده بود و افسر جوان هدف انتقاد اهالی بود.

صاحب‌خبر -

وحالا ادامه داستان:

سروان کلافه در حیاط پاسگاه راه می رفت و ماجرا را یک بار در ذهنش مرور می کرد. وقتی از شهر راهی روستا شد فکر نمی کرد با چنین پرونده پیچیده ای رو به رو شود. اگر بچه دیگری کشته
می شد ، چطور به شهر گزارش می داد؟ نه تنها قاتل را دستگیر نکرده بود، بلکه دو بچه هم با شروع ماموریت او کشته شده بودند. تصمیم گرفت به هر فردی مظنون شد او را دستگیر کند و به پاسگاه بیاورد. اینطوری حداقل می توانست از قتل های بعدی جلوگیری کند. از طرفی اعتماد اهالی را از دست داده بود و باید دوباره اعتماد آنها را به دست می آورد. به یاد رحیم افتاد . او را از بازداشتگاه بیرون آورد. رحیم وقتی از بازداشتگاه بیرون آمد دستانش را جلوی صورتش گرفت تا نور خورشید اذیتش نکند. وقتی چشمانش به روشنایی عادت کرد نگاهی به اطراف انداخت، سروان را در یک قدمی خود دید. یک گام به عقب برداشت و گفت: اگه می خوای دوباره فشار بیاری تا اعتراف کنم از همین الان می گم خودتو خسته نکن ، افسر شهری. من قتلی نکردم که اعتراف کنم.تهدید هاتو ببر برای بچه سوسول های شهر که بایک سیلی دهن وا می کنند. ما یه عمره از روزگار سیلی خوردیم و گله ای نکردیم.

سروان کلیدی از جیبش بیرون آورد و دستبند و پابند رحیم را باز کرد. بعد به حوض آبی که وسط حیاط پاسگاه بود اشاره کرد و گفت: صورتت رو بشور باید باید بریم قبرستون. رحیم که انتظار شنیدن این جمله را نداشت ، با تعجب پرسید،حالا جا قحطی هست که می خوای منو اونجا ببری؟ نکنه می خوای زنده به گورم کنی؟

افسر جوان در حالی که به سمت جیپ می رفت ، گفت: تو آزادی . پسر حسین بنا را کشتن، الانم بردنش غسل و کفنش کنن. گفتم شاید بخوای تو هم تو مراسم باشی.

پس بگو چرا آزادم کردی. معلوم شد قاتل یکی دیگست. بعد آبی به سر و صورت زد و کنار سروان نشست و به سمت قبرستان روستا رفتند.

قبرستان قدیمی با خانه های روستا حدود 500 متر فاصله داشت. وقتی خورشید غروب می کرد دیگر سمت قبرستان نمی آمدند و اعتقاد داشتند روح مرده ها از غروب آفتاب تا طلوع خورشید در فضای قبرستان سرگردان است و اگر کسی را ببینند همراهش به خانه اش می آیند و آنجا می مانند.

وقتی به قبرستان رسیدند ، مرد و زن مقابل غسالخانه جمع شده بودند. زن ها شیون و زاری می کردند و مردها حواسشان به بچه ها بود. وحشت و ترس در چشم کودکان موج می زد و خودشان هم جرات نداشتند از جمعیت فاصله بگیرند.

مش رضا و کدخدا با دیدن رحیم ، به استقبالش آمدند . مش رضا رو به سروان کرد و گفت: خدا خیرت بده جوون. رحیم بی گناه بود و معصیت داشت یه بیگناه رو تو حبس نگهداری. خدا کمکت کنه شر این جنایتکار را از سر بچه ها کم کنی.

رحیم جمعیت را با نگاهش دوره کرد و با دیدن عباس که کنار قبری تازه روی زمین نشسته بود ، به سمتش رفت. عباس سرش پائین بود و با زهرا درد و دل می کرد . با دیدن یک جفت گیوه کهنه مقابلش ، سر بلند کرد و رحیم را دید. چند سالی بود که او را ندیده بود. چهره آفتاب سوخته رحیم در این چند سال خیلی شکسته شده بود . رحیم دستش را به سمتش دراز کرد ، نمی دانست چرا با نگاه به چشمان رحیم کینه های قدیمی را فراموش کرد . در چشمانش تمنای بخشش موج می زد. دستش را گرفت و از جا بلند شد . رحیم ، عباس را در آغوش کشید و آرام زیر لب گفت: می دونستم تو منو می بخشی و میدونی قاتل نیستم. بهت قول می دم برادر هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم تا قاتل لیلا دستگیر شه. حتی مجبور شم ، شب تا صبح تو کوچه پس
کوچه های روستا کشیک بدم.

کدخدا وقتی این صحنه را دید، صداشو تو حنجره انداخت.

- بر قاتل بچه های معصوم لعنت.

اهالی هم در جوابش بلند گفتند لعنت.

سروان در این مدت سعی کرد
تک تک اهالی به خصوص آنهایی که هیکل قوی داشتند را زیر نظر بگیرد تا شاید بتواند لیستی از مظنونان تهیه کند و قاتل را قبل از قتل سوم دستگیر کند.

در غسالخانه که باز شد و تابوت کوچک چوبی روی دست چهار نفر از اهالی بیرون آمد ، دوباره شیون و زاری زنان بلند شد.

ادامه دارد

امیرعلی حقیقت طلب

نظر شما