این شاسیبلند ۲۲ میلیارد تومانی با طلا تزئین شده است +عکس
برای خودروسازان مختلف رایج شده است که نسخههای ویژه مدلهای رایج را عرضه کنند که اغلب، تولید این مدلها به تعداد محدودی عرضه میشود؛ مانند رنجروور SV کارمل ادیشن.
صاحبخبر - در جای دیگر انگاه که خوبیهای مرداس را برمیشمرد، می گوید : که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود این داد و دهش،دو کارکرد مهم دولت هستند که از طرفی ناظر بر شناسایی بیطرفی و عدالت شکلی و آیینی است و از طرفی با کاربست عدالت توزیعی، رفاه عمومی را هدف می رود. او دردهای عمومی را شناسایی میکند و در قالب اندرز به حکمران بازگوی میکند که: ببخشای بر مـردم مستـمند ز بد دور باش و بترس از گزند اگر پیشه دارد دلت راستی چنان دان که گیتی بیاراستی میاسای ز آموختن یک زمان ز دانش میفکن دل اندر گمان میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است ز چیز کسان دور دارید دست بی آزار باشید و یزدانپرست هر آن کس که تخم جفا را بکشت نه خوش روز بیند نه خرم بهشت ۷٫ اکسیر آگاهی و دانایی وقتی فردوسی چهره منفی ضحاک را توصیف میکند، او را هنرخوار مینامد؛ کسی که هنر را بیارزش میشمارد: هنرخوار شد، جادویی ارجمند نهان راستـی، آشکارا گزنـد شده بر بدی دست دیوان دراز به نیکی نرفتی سخن جز به راز خطر اول این نیست که ضحاک با فرهنگ و فرزانگی بیگانه است. به قول افلاطون حکیمان باید حاکم و حاکمان باید حکیم باشند؛ اما ضحاک از قدرت فقط قلدری و اقتدارش را دارد. آنچه در این اوضاع عیان است، تعدی و دروغ و ناراستی است و آنچه موجه و رایج است، کژی و نادرستی. تعبیر مشابهی در نهج البلاغه هست که امام علی(ع) توصیف میکند کار به جایی رسید که: «عالمها ملجم و جاهلها مکرم»! در این موقعیت دست دیوان و دیوانسالاران و کارگزاران حکومتی بر بدی با مردم باز است و بدتر از همه سخن نیک و حق فقط در خفا مصرف دارد و کسی برای امان ماندن از شر موجود، نقد و نصیحت هم نمیکند. ماجرای ماران ضحاک که مغز جوانان را می خوردند، دقیقا همان شستشوی مغزی رایج است. استعاره از اینکه او روی فکر و مغز نسل نو کار میکرد تا زشتیها را نبینند یا توجیه کنند. ظلم عیان او را کسی نمیتوانست تاب آورد، مگر اینکه مسخ و بیهویت شود و اکسیر آگاهی از او دریغ گردد. اعتراض مردانه و جسورانه کاوه آنگاه که دانایی را در آغوش کشیده خواندنی است. او فریاد اعتراض خود را بلند کرد و خطاب به ضحاک بیدادگر چنین گفت: خروشید و زد دست بر سر، زشاه که: شاها، منم کاوة دادخـواه ز تو بر من آید ستم بیشتر زند هر زمان بر دلم نیشتر شها، من چه کردم یکی بازگوی و گر بیگناهم، بهانه مجوی مرا بوده هجده پسر در جهان از ایشان یکی مانده است این زمان جوانی نمانده است و فرزند نیست به گیتی چو فرزند، پیوند نیست بهانه چه داری تو بر من؟ بیار که بر من سگالی بـد روزگار یکی بی زیـان مـرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بـر سرم ضحاک ستمگر که از عاقبت کار خویش نگران بود، بر آن شد که سندی حاکی از عدالتخواهی به دست اعوان ظالم خویش تنظیم کند؛ ولی فریاد و دادخواهی کاوه امان نداد. او با حالت اعتراض همراه فرزند خود بارگاه ضحاک را ترک کرد و چرم پارة خود را بر سر چوبی نصب کرد و مردم ناراضی را به قیام علیه ضحاک بیدادگر فراخواند. آن چرم پاره که پیشبند کاوه بود، بعدها به صورت درفش کاویانی درآمد و در مردم شور و هیجانی ایجاد کرد و عاقبت کاوه به کمک و همراهی فریدون به دوران ستم ضحاک پایان داد. تو شاهی وگر، اژدهاپیکـری ببایـد بر این داستان داوری بفرمود پس کاوه را پادشـاه که باشد بدان محضر اندر گواه خروشید: کای پایمردان دیو بریده دل از مهر کیوان خدیو خروشید برجست لرزان زجای نه هرگز بر اندیشم از پادشای از آن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخـم درای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد خروشان همی رفت نیزه به دست که: ای نامداران یزدانپرست بپویید کاین مهتر اهریمن است جهان آفرین را به دل دشمن است حالا توصیف فردوسی از حرکتهای معترضانه مردم را بشنویم: همه در هوای فریدون بدند که از جور ضحاک پر خون بدند ز دیوارها خشت، از بام سنگ به کوی اندرون تیغ و تیر خدنگ بیارید چون ژاله ز ابر سیاه کسی را نبد بر زمین جایگاه به شهر اندرون هر که برنا بدند چو پیران که در جنگ دانا بدند سوی لشکر آفریدون شدند ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند همه پیر و برناش فرمانبریم یکایک ز گفتار او نگذریم نخواهیم درگاه ضحاک را مر آن اژدهادوش ناپاک را در داستان رستم نیز این آگاهی سد راه خودکامگی است. هنگامی که کاووس با رستم به درشتی سخن می گوید، رستم که مظهر مردم است سر تسلیم فرود نمیآورد و کاری میکند که کاووس از در پوزش و معذرت خواهی درآید: تهمتن برآشفت با شهـریار که چندین مدار آتش اندر کنار همه کارت از یکدگر بدترست تو را شهریاری نهاندر خورست مـن آن رستـم زال نامآورم که از چون تو شه خم نگیرد سرم ۸٫ اهلیت و مشروعیت زمامدار،خرسندی عمومی فردوسی در حکایتی نقل میکند که وقتی گیو به توران مىرود و کیخسرو را به ایران مىآورد و کیکاووس تخت و تاج را به او مىسپارد، دوران زرینی محقق می شود؛ چه، در شاهنامه کیخسرو نمودار خوبى و دادگرى ایزدى است که به ظهور پیوسته است. وى از فره ایزدى برخورداراست و مهربانترین کس با مردم است و این موهبت، سبب ناپاسخگویی و خدمت به مردم نیست. حق گزارى وى در برابر رستم و گیو و پیران درست نقطه مقابل ناسپاسى کاووس است. سفر در سراسر کشور و آباد کردن ایران از نخستین کارهاى اوست. بگسترد گـرد جهـان داد را بکند از زمین بیـخ و بیـداد را هر آنجا که ویران بُد، آباد کرد دل غمگنان از غم آزاد کـرد از ابـر بهـارى ببـاریـد نـم ز روى زمین زنگ بزدود و غم زمین چون بهشتى شد آراسته ز داد و ز بخشش پر از خواسته جهان شد پر از خوبى و ایمنى ز بد بسته شد دست اهریمنى همه بوم ایران سراسر بگشت به آباد و ویرانى اندر گذشت هر آن بوم و بر کان نه آباد بود تبه بود و ویران ز بیداد بود، درم داد و آباد کردش ز گنج ز داد و ز بخشش نیامد به رنج هنگامى که کیخسرو طوس یا گودرز را براى کین خواهى سیاوش همراه سپاه به توران مىفرستد، از جمله سفارشهاى او این است: نیازرد باید کسى را به راه چنین است آیین تخت و کلاه کشـاورز یا مـردم پیـشهور کسى کو به رزمت نبندد کمر، نباید که بر وى وزد باد سرد مکوشید جز با کسى همنبرد نباید نمودن به بىرنج، رنج که بر کس نماند سراى سپنج به هر کار با هر کسى داد کن ز یزدان نیکىدهش یاد کن نه مردى بـود خیره آشوفتن به زیر اندرآورده را کوفتن ز پوشیدهرویان بپیچد روى هرآن کس که پوشیده دارد به کوى ز چیز کسان سر بپیچید نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز نیایـد جهانآفرین را پسـند که جویند بر بى گناهان گزند در سراسر عمر کیخسرو خشونتى از او به ظهورنمىرسد، جز در مقام سرزنش طوس که بر خلاف فرمان وى برادرش فرود را از پا درآورده بود، و نیز در توجیه انتقام خون سیاوش که در حقیقت کوشش در اجراى عدالت است و کیفردادن گناهکار؛ زیرا اگر کسانى چون افراسیاب و گرسیوز از پادافراه آسوده مانند، اثرى از حق و داد به جا نخواهد ماند و عالم انسانیت زیان خواهد دید. ببینید کیخسرو درنیایش خود در این باب چگونه مىاندیشد و چرا به این کار دست مى یازد: همى گفت کاى دادگر یک خداى جهاندار و روزىده و رهنماى تو دانى که سالار تورانسپاه نه پرهیز دارد، نه ترس از گناه به ویران و آباد نفرین اوست دل بىگناهان پر از کین اوست براین مرز با ارز آتش بریخت همه خاک غم بر دلیران ببیخت به بیداد خون سیاوش به خاک همى ریخت تا جان ماکرد چاک بپیمودم این بوم ایران بر اسپ ازاین مرز تا خان آذر گشسپ همه خستگانند ز افراسیاب همه دلپرازخون و دیده پر آب∎
نظر شما