شناسهٔ خبر: 76552706 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

سلطان و شکستنی

صاحب‌خبر -

زندگینامه سلطان سلیم عثمانی: 

https://www.tarafdari.com/node/2686922

دیوان سلطان سلیم عثمانی: 

https://www.tarafdari.com/node/2686927

---

روزی روزگاری در قصر عظیم سلطان سلیم اول عثمانی، در حالی که در کنار دریاچه‌ای آرام نشسته بود، به یاد آورد که دوران جوانی خود را در دشواری‌ها و جنگ‌ها سپری کرده بود. اما به تدریج، در دل خود پی برده بود که تغییرات درونی، همچون دریاچه‌ای آرام، بیشتر از هر پیروزی بیرونی او را شاداب و راضی می‌کند.

 

یک روز در میان دربار، یکی از خواجه‌های او شیشه‌ای گرانبها و نادر را که هدیه‌ای از طرف یکی از پادشاهان بود، به اشتباه از دستش افتاد و شکست. همه‌ی درباریان از ترس خشم سلطان، به یکدیگر نگاه می‌کردند و هراسان بودند. حتی درباریان برجسته‌تر نیز نمی‌دانستند چه پاسخی به سلطان بدهند.

 

سلطان سلیم، که در آن روزها عمیقاً به مسایل عرفانی و درون‌نگری پرداخته بود، با آرامش در حالی که بر لبانش لبخندی نرم بود، به خواجه گفت: "چرا می‌خواهید غمگین شوید؟ این شیشه، همچون تمام چیزهایی که در دست داریم، روزی خواهد شکست. ما نمی‌توانیم مانع شکستن آن شویم، اما می‌توانیم یاد بگیریم که چگونه در مقابل آن بی‌تفاوت باشیم و بدانیم که ارزش واقعی چیزها در لحظه‌ی اکنون است."

 

خواجه با تعجب گفت: "اما سلطان، این شیشه هدیه‌ای نادر بود و ارزش بسیاری داشت. چطور می‌توانیم از آن بگذریم؟"

 

سلطان سلیم با نگاهی ژرف گفت: "در زندگی، همه چیز گاهی به دست می‌آید و گاهی از دست می‌رود. اگر به شکستن این شیشه به‌عنوان پایان آن نگاه کنیم، در واقع اجازه داده‌ایم که خود را در دام دلبستگی به ظواهر گرفتار کنیم. اما اگر به آن به‌عنوان یک فرصت برای یادگیری بنگریم، آن‌وقت به جای درد و افسوس، رشد می‌کنیم. این شیشه به ما یادآوری کرد که هیچ چیز ازلی نیست، حتی اشیاء گرانبها. آنچه باقی می‌ماند، تجربه‌ای است که از آن می‌آموزیم."

 

سلطان سلیم سپس در دل خود تأمل کرد و ادامه داد: "گاهی لازم است چیزی بشکند تا فضایی برای چیزهای جدید باز شود. این مانند درختی است که میوه‌هایش را می‌ریزد تا جا برای میوه‌های تازه فراهم شود. هر شکست، در حقیقت گامی است به سوی رشد و تکامل درونی."

 

خواجه با چشمانی پر از فهم و اندیشه به سلطان نگاه کرد و در دل خود احساس آرامشی پیدا کرد که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بود.

---

غزل در بی‌ثباتی جهان

 

عالمی را دیدم و در پیچ و تابش سوختم

در میانِ شعله‌یِ جان، رمزِ حق آموختم

 

جامِ مِی بر خاک ریخت و شیشه‌یِ دولت شکست

چشمِ دل بر نقشِ فانی، لحظه‌ای بردوختم

 

خسروان را تاج بر سر، خاکِ راهِ رفتن است

من به جایِ سیم و زر، سوزِ درون اندوختم

 

هر چه آمد، رفتنی بود و نماند از آن نشان

جز کمالِ معرفت، کالا چه می‌افروختم؟

 

چون به دست آمد شکستی، رُستن از خود پیشه کن

من قبایِ فقر را بر جسمِ شاهی دوختم

 

شاهیِ عالم نَیَرزد یک دمِ آسودگی

در قمارِ عشق، من هستی به حق بفروختم

 

ای سلیما، از جلال و جاهِ این عالم گریز

کانچه می‌مانَد، همان نوری‌ست که افروختم

 

« سلطان یاووز سلیم »