شناسهٔ خبر: 76550739 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

سلطان و قصاب

صاحب‌خبر -

زندگینامه سلطان سلیم عثمانی: 

https://www.tarafdari.com/node/2686922

دیوان سلطان سلیم عثمانی: 

https://www.tarafdari.com/node/2686927

---

در شهری پرهیاهو و شلوغ، قصاب مشهور شهر زندگی می‌کرد که همه از مهارتش در قصابی و دقتش در کار سخن می‌گفتند. اما در دل قصاب، خشمی نهفته بود؛ خشمی که هر شب در خواب و بیداری او را می‌آزرد. مردم می‌گفتند: «قصاب مهارت دارد، اما دلش سخت و سنگین است.»

 

روزی سلطان سلیم عثمانی که به حکمت و سلوک عرفانی معروف بود، برای سرکشی به شهر آمد. وقتی از بازار گذشت، به قصابی رسید و قصاب را در حال تیز کردن چاقو دید. سلطان که نوری در چهره‌اش می‌درخشید، آرام نزدیک شد و گفت:

«ای دوست، آیا می‌دانی که هرچه در دل داری، در دست تو بازتاب می‌یابد؟»

 

قصاب که از حضور سلطان شگفت‌زده شده بود، گفت: «من تنها گوشت می‌برم، اما دل من گاه از خشم پر می‌شود، ای پادشاه!»

 

سلطان لبخندی زد و دستش را بر شانه قصاب گذاشت:

«همان‌طور که چاقوی تو گوشت را برش می‌دهد، خشم تو دل خود و دیگران را زخمی می‌کند. دل، قصابی است که اگر مهربانی و نور در آن جاری شود، بر همه زندگی مردم می‌تابد.»

 

قصاب با تعجب پرسید: «اما چگونه می‌توان دل را تیز و قوی کرد بی آنکه زخم زننده باشد؟»

 

سلطان با نگاهی آرام و صبور پاسخ داد:

«هر عمل را با آگاهی و عشق انجام بده، حتی ساده‌ترین کارها را. وقتی گوشت را برش می‌زنی، بیندیش که برش تو ممکن است بر دل کسی اثر بگذارد. اگر عشق و نور در کارت باشد، همان نور باز می‌گردد و دل تو را سبک می‌کند. انسان، قصاب زندگی خود است؛ دل را برش ده، اما نه با خشم، بلکه با رحمت.»

 

قصاب از آن روز، هر بار چاقو در دست می‌گرفت، نه تنها گوشت، بلکه دل خویش و دل مردم را نیز با عشق و آرامش می‌برید. و شهر، آرام و پرنور شد، چرا که حکمت و نور سلطان در دل یک قصاب جاری شده بود.

---

غزل در تدبیرِ دل و تیغ

 

تیغِ خشم ار تیز گردانی، جگرها خون شود

هر که با کین دست یازد، از صفا بیرون شود

 

ای که بر تن می‌زنی زخم و به غفلت می‌روی

مرهمی آور که جان از زخمِ دل محزون شود

 

قصه‌ی قصاب و سلطان، رمزِ پیکارِ دل است

نور اگر تابد به آهن، کیمیا افزون شود

 

دستِ تو گر با محبت بر شکافِ گوشت رفت

هر چه بُرّی در حقیقت، نوری از گردون شود

 

خشمِ تو چاقویِ زنگاری است بر جانِ خودت

عشق اگر آید میان، صد فتنه هم افسون شود

 

«سلیمی»! سِرّ عالم را در این پیکار جو

کآنکه دل را صیقلی داد، از جهان فزون شود

 

« سلطان یاووز سلیم »