شناسهٔ خبر: 76550021 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

سلطان و فقیران

صاحب‌خبر -

زندگینامه سلطان سلیم عثمانی: 

https://www.tarafdari.com/node/2686922

دیوان سلطان سلیم عثمانی: 

https://www.tarafdari.com/node/2686927

---

روزی سلطان سلیم داشت در شهر قدم می‌زد که چشمش به گروهی از فقرا افتاد که در کنار یک مسجد دراز کشیده بودند و با دلی شکسته، در انتظار کمک مردم به سر می‌بردند. سلطان سلیم که از دل نرم و روحی عرفانی برخوردار بود، به یک‌باره از مشاهده حال آنان دلی پر از داغ شد و از خود پرسید: «چرا باید انسان در چنین فقر و سختی به سر برد، در حالی که برخی در کاخ‌های طلایی به سر می‌برند؟»

 

ناگهان یکی از فقرا که به نظر می‌رسید از همه بیشتر در زحمت است، با صدای ضعیفی گفت: «ای شاه، دلت نلرزد از درد ما، زیرا ما در دنیای فانی به سر می‌بریم، اما قلب‌های ما به سوی خدا پرواز می‌کند. فقر جسم ما را شکنجه می‌دهد، اما روح ما به لطف خدا در آرامش است.»

 

سلطان سلیم که از این کلمات شگفت‌زده شده بود، پیش آن مرد فقیر رفت و در کنار او نشست. مرد فقیر ادامه داد: «شاه بزرگ، تو در کاخ‌های پر زرق و برق زندگی می‌کنی، اما این جهان، همچون خوابی است که در آن تنها گذر می‌کنیم. آنچه باقی می‌ماند، رهایی روح از تعلقات است، نه زرق و برق دنیا.»

 

سلطان که از سخنان او به وجد آمده بود، از همان لحظه تصمیم گرفت که از آن پس، در مسیر حقیقت و رهایی گام بردارد. او به یکی از درباریان خود گفت: «تمامی خزائن و گنجینه‌های سلطنتی‌ام را در راه فقرا و نیازمندان صرف کنید، تا دل من از تعلقات این جهان آزاد شود.»

 

چند روز بعد، در یک مراسم عمومی، سلطان سلیم در میان مردم حاضر شد و گفت: «در این دنیای فانی، ما تنها میهمانانی هستیم که در نهایت باید به خانه اصلی خود باز گردیم. در این مسیر، آنچه که به انسان حقیقت می‌بخشد، درک خداوند و از خود گذشتگی است. اگر به من و شما در این راه، مال و مقام چیزی نفعی دارد، باید در خدمت مردم باشد، نه برای نمایش.»

 

و از آن پس، سلطان سلیم نه تنها حکومتی عادلانه را بنیان نهاد، بلکه دیگران را از لذت‌های دنیوی ترساند و آنان را به سوی حقیقت دعوت کرد.

---

غزل در احوال فقر و غنا

 

بگذشت شاهِ خسته دل از کویِ بی‌کَسان

دیدی گروهِ سوخته‌جان، چشم بر کسان

 

در پیشِ مسجد آن همه صورت‌گدازِ فقر

خفته به خاک و در دلشان شعله‌یِ کسان

 

سلطان به طعنه گفت که ای چرخِ سفله‌پرور

کوش آن عدالتت که بود مونسِ کسان؟

 

ناگه یکی ز خاک برآورد بانگِ حق:

«شاهـا! مترس از این ستمِ خار و خَسان

 

ما در پلاسِ فقر، شهنشاهِ عالمیم

پروازِ روح بین، نه همین جسمِ ناتوان

 

تاجت به سر نهی و گمانت که سروری؟

ما سر به راهِ دوست نهادیم و جان‌ستان

 

کاخِ بلندِ توست قفس، ما کبوتران

فانی‌ست این سرای و تویی مستِ این جهان»

 

لرزید قلبِ خسرو و بر خاکِ غم نشست

بشکست جامِ شوکت و آن کبرِ ناگهان

 

گنجینه برگشود و به درویشِ دل سپرد

فریاد زد: «رهایی از این بندِ خاک‌دان!»

 

«سلیمی» ار به فقر رسیدی، مگو که هیچ

گنج است در خرابه و عشق است جاودان

 

« سلطان یاووز سلیم »