شناسهٔ خبر: 76537170 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

سلطان و موش

صاحب‌خبر -

روزی سلطان سلیم، که دلش از جلال دنیا تنگ آمده بود، تصمیم گرفت تاج را بر زمین نهد و در لباس مردی ساده، بی‌خبر از همگان، رهسپار قونیه شود تا شاید نسیمی از ساحت اولیا بر جانش وزد.

 

چون به شهر رسید، غبار راه بر چهره داشت و جز خستگی توشه‌ای نبود. در کوچه‌ای باریک، پیرزنی را دید که در آستانه‌ی خانه‌اش نشسته بود و نان خشکی در دامان داشت. سلطان سلام کرد. پیرزن نگاهی به او کرد و گفت:

— ای مرد غریب، گویا در راهی دراز آمده‌ای. به خانه‌ام درآ، که نان و سایه‌ی محبت اندک است، ولی از دل است.

 

سلطان پذیرفت. در آن خانه‌ی کهنه جز صفای دل پیرزن چیزی نبود. چون شب درآمد، سلطان در کنجی نشست و دید موشی از سوراخی بیرون آمد و به آرامی از دانه‌های نان پیرزن می‌خورد. پیرزن تبسمی کرد و گفت:

— این موش را سال‌هاست مهمان خود دارم. هر شب می‌آید، بهره‌ی خویش می‌گیرد و می‌رود.

 

سلطان که دل در حیرت داشت، گفت:

— پیرزن، چرا او را نمی‌رانی؟ نان تو اندک است، و او از آن می‌کاهد.

 

پیرزن گفت:

— ای مرد، روزیِ هر جانداری را خداوند معین کرده است. اگر من بخیل شوم، از کدام در رحمت بجویم؟ بگذار او نیز از خوان خدا لقمه‌ای بردارد.

 

در همین دم، موش به‌سوی سلطان نگریست، و در دل سلطان ندایی پیچید:

«ای سلیم! تو بر هزاران بنده فرمان می‌رانی و پنداری که مالک روزی مردمی، اما بنگر که این پیرزنِ بی‌چیز، از تو بخشنده‌تر است. سلطانِ راستین آن است که بر سفره‌ی حق توکل کند، نه بر خزانه‌ی خویش.»

 

سلطان از شنیدن این سخن لرزید، چنان‌که گویی پرده‌ای از پیش چشم دلش فرو افتاد. آن شب تا سحر بیدار ماند و در اندیشه‌ی آن موش و پیرزن، به حقیقتی رسید که در قصر نیافته بود.

 

چون بامداد شد، بی‌آنکه خود را بشناساند، دست پیرزن را بوسید و گفت:

— تو امشب مرا میهمان خدا کردی، و موش خانه‌ات مرا درس سلطنتِ دل آموخت.

 

آنگاه بی‌صدا رفت، و از آن پس هرگاه در دربارش غرور بر او چیره می‌شد، یاد آن موش می‌کرد و دلش نرم می‌گشت.

 

---

 

غزل سلطنت دل

 

خیز و بشنو زین گدایِ خفته در کنجِ فنا

قصه‌ی شاهی که شد در کویِ مِسکینی رها

 

تاجِ زر بر سر نهادن، مایهِٔ تشویش بود

خرقه پوشیدیم و رستیم از غمِ شاه و گدا

 

در هوایِ قونیه جان بال و پر بگشود و رفت

تا بشوید گردِ هستی از رخِ شرم و حیا

 

پیرزنی دیدم که نانی داشت و جانی صبور

می‌خورَد موشی زِ نانش، او به لب دارد دعا

 

گفتمش: «ای پیرزن! این موش از نانت برید»

گفت: «روزی‌ده خدا باشد، نه ما و نی شما»

 

موش شد بر من معلم، در شبِ تاریکِ فقر

تا بدانم کیست سلطان در سرایِ کبریا

 

ای سلیم! از تختِ بخت و گنجِ بی‌پایان مگوی

موشِ آن ویرانه بر صد چون تو دارد برتری

 

« سلطان یاووز سلیم »