زندگینامه سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686922
دیوان سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686927
---
روزی سلطان سلیم عثمانی در عمارتِ باشکوه خود، رو به پنجرهای ایستاده بود که به تنگه بسفر باز میشد. در دستش نسخهای از دیوان شمسِ مولانا بود و زیر لب این بیت را زمزمه میکرد:
> «دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»
سلطان رو به وزیرِ اول خود کرد و پرسید: «ای وزیر، گمان میبری آن پیرِ بلخ در این بیت به چه کسی نظر داشته؟ آیا تنها حکایتِ دیوژن کلبی است که در روزِ روشن با چراغ در یونان میگشت و پیِ "انسان" بود، یا رازی فراتر در میان است؟»
بحث در بابِ فقر و غنا
وزیر که مردی اهلِ فلسفه بود، تعظیمی کرد و گفت: «سلطانم، دیوژن (دیوژنِس) فیلسوفی بود که پشت به دنیا کرد و در خمرهای زیست. او میخواست به یونانیان بفهماند که آنچه آنان "انسان" مینامند، تنها سایههایی از طمع و شهوت است. اما مولانا در این بیت، گویی از "انسانِ کامل" سخن میگوید؛ همان که در میانِ ماست و ما از او بیخبریم.»
سلطان سلیم با نگاهی نافذ گفت:
«دیوژن وقتی اسکندر بر سرش ایستاد و گفت: "از من چیزی بخواه"، تنها پاسخ داد: "از جلوی آفتابم کنار برو!". وزیر! در این جملهی او، حقیقتی عرفانی نهفته است. او به اسکندر نه به چشم یک امپراتور، بلکه به چشمِ "حجابی" نگریست که مانعِ تابشِ نورِ حقیقت بر جانش شده است.»
تضادِ دیو و انسان
وزیر پرسید: «پس مقصود از "دیو و دد" که مولانا از آنها ملول است، چیست؟»
سلطان سلیم، در حالی که دست بر قبضهی شمشیرِ مرصعش گذاشته بود، پاسخ داد:
«این شمشیر، این تخت و این شکوه، اگر برای منِ سلیم باشد، همان "دیو" است. هر نفسی که در آن "من" حکمفرمایی کند، ددمنشی است. دیوژن چراغ به دست گرفت تا بگوید "انسان" کسی است که از بندِ "خویشتن" رسته باشد. او در میان جمعیتِ آتن، کسی را نمیدید که برای خودش زندگی نکند؛ همه برای نام، نان یا مقام میدویدند.»
نتیجهی عرفانی: چراغی برای خود
سلطان سلیم آهی کشید و ادامه داد:
«وزیر! حقیقت این است که آن "شیخِ چراغبهدست" در شعر مولانا، خودِ ما هستیم که باید در تاریکیهای وجودِ خودمان به دنبالِ آن انسان بگردیم. من اگر سلطانِ اقلیمِ عثمانیم، باید ابتدا سلطانِ نفسِ خویش باشم. دیوژن به اسکندر فهماند که "غنایِ درونی" بالاتر از "قدرتِ بیرونی" است. مولانا هم میگوید که اگر از خویِ حیوانی (دیو و دد) بگذریم، به آن انسانی میرسیم که "آرزوست".»
وزیر پرسید: «پس تکلیفِ این تخت و تاج چه میشود؟»
سلطان لبخندی زد و گفت:
> «این تاج را تنها به شرطی بر سر مینهم که سایهبانِ خلق باشد، نه حجابِ آفتابِ حق. ما نیز باید چون دیوژن، به هر چه غیرِ خداست بگوییم: "کنار برو تا نور بتابد".»
در آن لحظه، گویی شکوهِ سلطانی در مقابلِ عظمتِ فقرِ عرفانی رنگ باخت و وزیر دریافت که سلیم، با آنکه بر نیمی از جهان فرمان میراند، در خلوتِ خویش همان پیری است که با چراغ، به دنبالِ حقیقتِ انسانیت میگردد.
---
غزل در جستجوی انسان
ما نه از بهرِ نـگین، ترکِ سـر و جان کردهایم
خویش را در خلوتِ دل، مـحوِ جـانان کردهایم
چون دیوژن در میانِ شـهرِ پر غوغایِ دهر
تـکیه بر تـنگِ قـناعت، فخرِ سـلطان کردهایم
گـو به اسـکندر که از پیشِ رخِ خورشـید رُو
ما رخ از هر دو جهان، سویِ آن تـابان کردهایم
عـالمی در جستجویِ سـایه و نـان میدوند
ما طـلب از نـورِ حـق و پـارهای نان کردهایم
ملولم از صفِ دیوان که بویِ من دارند
هـوایِ صـحبتِ آن آرزو یِ انسـان کردهایم
تاجِ شاهی حجاب است ار نباشد عینِ عشق
ما به زیرِ خـرقه، کـتمِ سـرّ پـنهان کردهایم
«سلیما»! کِبر را بگذار و با مِهرِ رُخش بگذر
کـه ما این مُلک را بـر پایِ او قـربان کردهایم
« سلطان یاووز سلیم »