شناسهٔ خبر: 76486472 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

استاد نجات اللهی، شهید راه مردم

تهران- ایرنا- شهید کامران نجات اللهی یکی از شرکت‌کنندگان در تحصن اساتید دانشگاه پلی‌تکنیک (امیرکبیر) بود که مظلومانه به دست رژیم پهلوی به شهادت رسید و مردم با شعار «استاد نجات اللهی، شهید راه مردم» پیکر او را بدرقه کردند.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا امروز، جمعه پنجم دی مصادف است با چهل و هفتمین سالروز شهادت کامران نجات اللهی؛ استاد ۲۴ ساله دانشگاه پلی تکنیک که در اعتراض به سیاست های رژیم پهلوی در محاصره نظامی دانشگاه‌ها و بستن آن‌ها بر روی دانشجویان، کارکنان و استادان به تحصن اساتید پیوست ولی عوامل رژیم بر روی تحصن کنندگان شلیک کردند و در این میان نجات اللهی، زخمی شد ولی هنگامی که او را به بیمارستان رساندند، به شهادت رسیده بود.

کتاب «فصل گل یخ؛ روایتی داستانی از زندگی استاد شهید کامران نجات اللهی» به قلم فاطمه فروغی به عنوان یکی از مجموعه کتاب های قهرمانان انقلاب توسط انتشارات سوره مهر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی در قطع پالتویی و در ۹۶ صفحه به چاپ رسیده و زندگی این استاد دانشگاه را روایت کرده است. اینک مروری بر بخش هایی از این کتاب داریم:

می‌خواهم مهندس شوم

مادر استاد می‌گوید «کامران، هفت ساله بود که به بجنورد رفتیم. معلم‌های کامران در دبستان فرخی می‌گفتند که پسرتون یک نابغه است. دو سال بعد خانه و زندگی‌مان را به ارومیه منتقل کردیم. کامران کلاس سوم و چهارم ابتدایی را در دبستان...» کمی فکر می‌کند و بعد به شوهرش نگاه می‌کند. مرد با اطمینان می‌گوید «منوچهری، دبستان منوچهری» و دوباره مادر استاد می‌گوید «کامران از بچگی هم دقیق و نکته‌بین بود. کلاس پنجم و ششم که رسید، رفتیم سنندج؛ مدرسه...» و این بار خودش می‌گوید «آها... مدرسه شکیبا.»

استاد نجات اللهی، شهید راه مردم

چند نفر از بچه‌ها، بخاری کلاس را دوره کرده‌اند و بقیه هر کس به کاری مشغول است. معلم کلاس پنجم وارد کلاس می‌شود و بچه‌ها از همهمه می‌افتند. خانم معلم، کت و دامنش را مرتب می‌کند و روی صندلی می‌نشیند. کامران ساکت و مرتب با پالتو و چکمه و موهای شانه زده، دفتر انشایش را روی میز می‌گذارد. معلم طبق معمول، اول از شاگرد زرنگ کلاس می‌خواهد که انشایش را بخواند و کامران لحظه‌ای بعد پای تخته‌سیاه می‌ایستند و انشایش را می‌خواند «من می‌خواهم در آینده مهندس راه و ساختمان شوم. زیرا...»

می‌پرسم کی به تهران آمدید. پدر استاد دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید دوره ۶ ساله ابتدایی کامران تموم شده بود که به تهران اومدیم. فرید و کوروش و فرحناز هم متولد شده بودند. آمدیم و در محله سلسبیل ساکن شدیم. (صفحه ۵۶)

استاد ۲۴ ساله درس استاتیک

یکی از دانشجوها می‌گوید که او استاد این دانشکده بوده و در انقلاب سال ۵۷ شهید شده است. مات و مبهوت نگاهش می‌کنم. خیره می‌شود در چشم‌هایم و می‌پرسد «می‌شناسیدش؟» با حالت گیجی می‌گویم «بله، استادم بود.» چهره‌شان در هم می‌رود. «نمی‌دونستید شهید شده؟» به نشانه نفی، سر تکان می‌دهم و زیر لب می‌گویم «شهید» و چند بار ناخودآگاه آن را تکرار می‌کنم و نمی‌دانم که از آنها خداحافظی کردم یا نه.

صدای پا را از پشت سر می‌شنوم. یکی‌شان دنبالم می‌آید و می گوید «شاید بتونید تو کتاب‌خونه چیزی درباره‌اش بشنوید. همراه من بیایید. خانم ملکی، خیلی وقته که توی این کتابخونه کار می‌کنه.» بی‌اراده دنبالش می‌روم. خانم مُسنّی را که احتمالاً همین روزهاست که بازنشسته شود، به من نشان می‌دهد. نزدیک می‌رویم. قبل از من، به زن چیزی می‌گوید. زن، رو به من می‌کند و می‌پرسد «ورودی چه سالی بودی؟» می گویم «۵۶» کمی با هم حرف می‌زنیم. از قبل انقلاب در این دانشگاه کار می‌کند و همه آن روزها را به قول خودش مثل یک نوار در حافظه دارد. می پرسد «حالتون خوب نیست؟» عرقم را خشک می‌کنم. یک لیوان آب خنک برایم می‌آورد. کمی حرف می‌زنیم و آرام می‌شوم. کتابی را از توی قفسه‌ها پیدا می‌کند و به دستم می‌دهد. می‌ایستد و با کنجکاوی مرا تماشا می‌کند. نگاهی به جلد کتاب می‌اندازم «یادنامه استاد شهید کامران نجات اللهی» حالا انگار گریزی نیست و دیگر مطمئن شدم که تشابه اسمی نیست. او همان استاد ۲۴ ساله درس استاتیک من است. (۳۴ و ۳۵)

تحصن اساتید دانشگاه پلی تکنیک

پدر می‌گوید «کامران بعد از تعطیل شدن دانشگاه‌ها رفت بیجار. به محض رسیدن، آقای عسگری به او زنگ می‌زند و می‌گوید قرار است استادها تحصن کنند. او هم سوار اتوبوس می‌شود و برمی‌گردد. به خانه نیامده، مستقیم رفت وزارتخونه» و انگار که بخواهد حال و هوا را عوض کند، زود می‌پرسد «آخرین بار کی کامران رو دیدی؟» می‌گویم با عده‌ای از بچه‌ها، خودمون رو به ساختمون وزارت علوم رسوندیم. قرار بر این بود که جلب توجه نکنیم تا اساتید بدون مشکل وارد ساختمون بشن. عده‌ای از اونا از راه رسیدن. می‌شناختیم‌شون. عده‌شون زیاد نبود. بعد یه عده دیگه اومدن. استاد نجات اللهی چند لحظه بعد تنها از راه رسید.

استاد نجات اللهی، شهید راه مردم

دکتر عسگری از داخل ساختمان، جلوی در خودش را به استاد رساند و با هم وارد ساختمان شدند. از بچه‌ها کسانی به نام رابط، خود را به داخل ساختمان رساندند. خبر آوردند که منشی وزیر مانع از ورود آن‌ها شد اما آن‌ها اعتنایی نکردند و وارد سالن طبقه ششم شده و تحصن خود را شروع کردند. اوضاع غیر عادی شده بود. گاردی‌ها از راه رسیدند و ساختمان را محاصره کردند و ورودی را بستند. کم کم توجه رهگذران هم جلب شد. چندتا چندتا و تک تک می‌ایستادند و پرس‌وجو می‌کردند.

گروهی از ما اعلامیه خبر تحصن اساتید در ساختمان وزارت علوم را بین مردم پخش کردیم. چند اعلامیه هم به نمایندگان متحصنین در دانشگاه تهران رساندیم. لحظاتی بعد یک تیم خبرنگاری نزدیک ساختمان از ماشین پیاده شدند و با دوربین و تجهیزات به سمت درِ ساختمان رفتند. ماموری با آن‌ها صحبت کرد. خبرنگار خودش را به جمعیت رساند و فیلمبردار هم دنبالش رفت. مشغول تهیه خبر از راهپیمایی آرام گروهی دانشجو در اطراف وزارتخانه شدند. با شنیدن مصاحبه‌های کاذب، چند دانشجو با عصبانیت خودشان را به فیلم‌بردار رساندند و نوار فیلم را از دوربین بیرون کشیدند و پاره کردند. گروه فیلمبرداری هم محل را ترک کرد. (۶۳ و ۶۴)

فقط یک تحصن آرام

استاد که جلوی اتاق عمل شهید شد، محمود همین‌طور داشت با صدای بلند گریه می‌کرد. ناگهان یک نفر گفت «بگیم هنوز زنده است. اگر بفهمن کشته شده؛ از ما می‌گیرنش و معلوم نیست چه کار کنن.» نیروهای امنیتی بیرون منتظر بودند تا جنازه را تحویل بگیرند. اگه اون شخص، این پیشنهاد رو نداده بود، جنازه رو از ما می‌گرفتن و نمی‌تونستیم مراسم فردای اون روز رو برگزار کنیم. بقیه هم با پیشنهادش موافقت کردن. قرار شد استاد را به بیمارستان دیگری ببریم که زیر نظر اساتید دانشگاه تهران باشه.

یکی از پزشکان، ماسک اکسیژن را روی دهان استاد گذاشت تا مامورا شک نکنن و برای بردن او، جلو نیایند. جلوی در به ماموران اعلام کردند که او بدحال است و باید به بیمارستان مجهزتری منتقل شود. استاد رو به بیمارستان هزار تختخوابی بردیم و اساتید دانشگاه تهران، معاینه‌اش کردن و گزارشی نوشتن. بعد از دو ساعت به طور رسمی اعلام کردن که استاد کامران نجات اللهی استاد دانشگاه پلی تکنیک و از متحصنین ساختمان وزارت علوم به ضرب گلوله کشته شد.

مرضیه می‌گوید «هیچ فکر نمی‌کردیم که این‌طوری بشه. واقعاً همه شوکّه شده بودند. ما هم نمی‌دونستیم که شهید شده. توی حیاط بیمارستان به‌آور منتظر بودیم که دیدیم استاد رو آوردن؛ با ماسک اکسیژن. یه نور امیدی تو دلمون زنده شد و گفتیم که استاد زنده است. گفتن که می‌برندش بیمارستان هزار تخت‌خوابی. ما هم همگی راه افتادیم. توی راه همه‌مون داشتیم دعا می‌کردیم. چند ساعتی می‌شد جلوی بیمارستان هزار تخت‌خوابی بودیم که خبر شهادت استاد رو شنیدیم. باور کردنی نبود. این یک تحصن بود. فقط یک تحصن آروم.» اوضاعِ خیلی بدی بود. همه بچه‌ها جمع شدیم. گریه می‌کردیم و از خاطرات استاد نجات اللهی می‌گفتیم. استاد به خاطر سن کمش با اکثر شاگرداش دوست بود. تا صبح همه بیدار بودیم. کمی آروم می‌شدیم و دوباره یکی بغضش می‌ترکید و بقیه هم می‌زدن زیر گریه. (صفحه ۴۷)

نفس مصنوعی

عکس‌ها را به دستم می‌دهد. می‌گیرم و یکی یکی ورق می‌زنم. عکسی از درِ وزارتخانه. گاردی‌ها و چند نفر که مشغول صحبت با یکی از گاردی‌ها هستند؛ عکسی از روبروی ساختمان و پلاکارد بزرگی که کمی به سمت بالا کج شده است و با قلم قرمز رویش نوشته شده «از شما حمایت می‌کنیم»؛ عکسی از یک آمبولانس و چند نفر که کنار درِ باز شده آن هستند؛ عکسی از فاصله دور از بالای ساختمان وزارتخانه و چند نفری که سر و شانه و دست‌هایشان از تراس معلوم است.

همین‌طور که مشغول دیدن عکس‌ها هستم، خسرو برایم حرف می‌زند. مرضیه هم از توی آشپزخانه او را همراهی می‌کند. «ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر پنجم دی ماه، استاد نجات اللهی و چند نفر از اساتید به تراس طبقه ششم رفتند تا از آنجا جمعیت را تماشا کنند. یک دفعه صدای تیر بلند شد. اطراف را نگاه کردیم. تیر از ساختمان روبرو شلیک شده، به استاد خورده و او را روی زمین انداخته بود. فریاد اساتید بلند شد. دکتر عسکری خودش را به استان نجات اللهی رسانده بود. آنها چند نفر دیگر را برای کمک صدا کردند. یکی از اساتید متوجه شده بود که او هنوز زنده است. به او نفس مصنوعی دادند. تصمیم گرفتند که او را به بیمارستان برسانند. خون زیادی از او رفته بود. یک نفر به طبقات دیگر ساختمان رفت و با تلفنی که قطع نبود، آمبولانس خبر کرد».

استاد نجات اللهی، شهید راه مردم

مرضیه برمی‌گردد توی هال. کنارم می‌نشیند. فنجان را برمی‌دارد و قدری از چایش را از لب فنجان می‌مکد و آهی می‌کشد: «ما پایین، روبه‌روی وزارتخانه نشسته بودیم که صدای تیر را شنیدیم. عجیب بود. اصلاً قبل از اون تیراندازی نبود؛ حتی گاردی‌هایی که پایین بودند، هاج و واج اطراف را نگاه می‌کردند. بعد صدای داد و بیداد از بالا شنیده شد. فهمیدیم یه اتفاقی افتاده. به سمت در رفتیم اما هر کاری کردیم، نگذاشتند که وارد شویم. همین‌طور جلو در مشغول جرّ و بحث با گاردی‌ها بودیم که یه دفعه توی سالن چشممان به چند نفر از اساتید افتاد که کسی را روی دست از پله‌ها پایین می‌آوردند. از توی خیابون هم صدای آژیر آمبولانس شنیده می‌شد که مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. اساتید از در بیرون آمدند. ناگهان یکی از دوستان استاد فریاد کشید «کامرانه، کامران رو زدن کشتنش...» و زد توی سرش. خیابان شلوغ شد. خسرو و چند نفر دیگر، استاد رو توی آمبولانس گذاشتند. (صفحه ۴۴)

کامران را کشتند تا بقیه را بترسانند

شهادت استاد خیلی روی استاد عسگری تاثیر گذاشت. می‌گفت که کامران را که به بیمارستان می‌رسانند، بقیه اساتید توی طبقه ششم می‌مانند. وقتی خبر شهادت او را می‌شنوند، قرار می‌گذارند که بعضی از آنها فردای آن روز در مراسم تشییع شرکت کنند و بقیه هم همان جا بمانند و تحصن را ادامه بدهند. آنها اعتقاد داشتند که کامران را کشتند تا بقیه را بترسانند. همه آنها وزیر علوم را در ماجرای قتل عمد کامران مقصر می‌دانستند و این نکته را از طریق نماینده متحصنین، تلفنی به وزیر اعلام می‌کنند و از او می‌خواهند که پاسخگو باشد. وزیر جواب می‌دهد که این قتل اصلاً کار ماموران رژیم نیست و هیچ مساله دیگری متحصنین را تهدید نمی‌کند. در ضمن می‌گوید که مخالفتی هم با برگزاری مراسم فردا ندارد.

همان شب، عده‌ای از اساتید، گروهی را از بین خودشان انتخاب می‌کنند تا در طبقات ساختمان نگهبانی بدهند و برای مقابله با حمله احتمالی نیروهای گاردی آماده باشند. ساعت حدود یک و نیم شب، مامور کشیک طبقه هم‌کف صدایی می‌شنود و سایه‌هایی می‌بیند. خبر به طبقات بالاتر می‌رسد. یک دفعه صدای تیری شنیده می‌شود و گارد شهربانی و فرمانداری نظامی به ساختمان حمله می‌کنند. اساتید، تصمیم می‌گیرند مردم را از اوضاع داخل ساختمان مطلع کنند. پنجره‌ها را باز می‌کنند و با فریاد، حمله نظامیان را اعلام می‌کنند. به علت قانون منع عبور و مرور و بسته بودن پنجره‌ها به خاطر سرمای زمستان، کسی صدای آنها را نمی‌شنود. (صفحه ۵۰)

شهید راه مردم

همه خیابان‌های منتهی به بیمارستان هزار تخت‌خوابی و درهای ورودی بیمارستان در محاصره تانک‌ها و ماشین‌های ارتشی بود. نزدیک چند هزار نفر توی خیابون‌های اطراف جمع شده بودند. بعضی دانشجوها روی زمین نشسته و به در بیمارستان چشم دوخته بودند. هلی‌کوپترها مدام بالای سر جمعیت پرواز می‌کردند و همه چیز را تحت کنترل داشتند. چند خبرنگار و دانشجو خودشان را به داخل محوطه بیمارستان رساندند. ساعت ۹ صبح آیت الله سید محمود طالقانی همراه دو نفر دیگر، آمد جلوی در بیمارستان. سرتیپی جلوی در مانع ورود اون‌ها شد. خبرنگاری که از این صحنه عکس می‌گرفت، دوربینش توقیف شد. چند نفر از مقام‌های بیمارستان بیرون آمدند و با یکی از فرمانده‌ها صحبت کردند. دست آخر اجازه داده شد که آیت الله طالقانی و همراهانش وارد بیمارستان شوند. آیت الله طالقانی برای جمعیت درباره همبستگی ملت در مبارزه با رژیم سخنرانی کرد.

استاد نجات اللهی، شهید راه مردم

ساعت ۱۱ جسد کامران رو همراه جسد مسعود دهقان، دانشجویی که روز قبل شهید شده بود، غرق گل‌های سفید از بیمارستان خارج کردند و بعدش آمبولانس حرکت کرد و جمعیت هم پشت سرش راهپیمایی را شروع کردند. مردم توی میدون ۲۴ اسفند که الان اسمش میدون انقلابه، جمع شدند. دانشجوها شعار می‌دادند «استاد نجات اللهی، شهید راه مردم.» شاگردان کامران، نزدیک به آمبولانس و ما حرکت می‌کردند و اشک می‌ریختند. یک دفعه بدون هیچ هشدار و اخطاری به سمت مردم گاز اشک آور پرتاب کردند. بعد هم شروع به شلیک تیر به روی جمعیت کردند. یک دفعه جمعیت از هم پاشید. عده‌ای روی زمین دراز کشیدند یا خودشان را در جوی آب یا زیر ماشین‌ها پنهان کردند. گروهی هم به سمت کوچه‌ها دویدند. همه گیج شده بودیم. هیچ فکر نمی‌کردیم در روز مراسم چنین اتفاقی بیافتد.

گروهی از سربازها دنبال مردم به داخل کوچه‌ها می‌دویدند. بعد از دقایقی، تیراندازی کمتر و دست آخر تمام شد. آمبولانس‌ها برای بردن کشته‌ها و زخمی‌ها به طرف میدان سرازیر شدند. دوباره جمعیت منسجم شد و کامران را به بهشت زهرا بردند. برای بزرگداشت کامران در شهرهای متعدد مراسم یادبود و راهپیمایی برگزار شد که متاسفانه راهپیمایی‌ها به زد و خورد و شهادت مردم انجامید. (۶۶ و ۶۷)