به گزارش گروه رسانهای شرق،
میثم هدایت - جهانگرد
در شهری غریب در غرب اوگاندا، زیر نگاه پرسشگر و ملامتبار سرباز وظیفه، دارم اتفاقات 24 ساعت اخیر را مرور میکنم؛ اتفاقاتی که کارم را در این شهر کوچک به پاسگاه پلیس کشانده. با اتوبوس و مینیبوس خودم را رسانده بودم به معروفترین پارک ملی اوگاندا، پارک ملی ملکه الیزابت. این همان جایی است که شیرها در یک رفتار عجیب و بسیار نادر از درخت بالا میروند و روی آن استراحت میکنند. از اینکه باید بیش از صد دلار برای ورودی پارک و سافاری و راهنما هزینه میکردم حسابی سرگشته و کلافه بودم.
معادل هزینه چهار، پنج روز سفرم در آفریقا بود. در گیرودار تصمیمگیری بودم که موتورسواری بهم نزدیک شد. در آن نور کمزور غروب، عینک آفتابی جدی و درشتی به چشم داشت و کلاه لبهدار بزرگی به سر. خودش نحیف بود و شلوار جین گشادش به لطف کمربندی با سگکی بزرگ سر پا بود. در پیشانیاش نوشته بود «من کلاهبردارم، من کلّاشم، به من اعتماد نکن»، ولی پیشنهادش آنقدر وسوسهانگیز بود که چارهای برایم نگذاشت جز اینکه گول بخورم. خودش را کریسِنت معرفی کرد و گفت یکی از دوستانش در باجه بلیتفروشی پارک ملی کار میکند.
به همین دلیل نیازی به پرداخت ورودی نبود. اما وقتی گفت با موتورسیکلت وارد پارک میشویم، حدس زدم کاسهای زیر نیمکاسه باشد. نگاه شکاک مرا که دید موبایلش را درآورد و فیلمی را نشان داد که یک موتورسوار از یک شیر خسته کنار جاده گرفته بود. ادعا هم داشت که فیلم را خودش گرفته. قیمت پیشنهادی او برای این همه ماجراجویی، 30 دلار بود که بدون مقاومت خاصی، با 15 دلار هم موافقت کرد، بهشرطی که پول سوخت را خودم میدادم. یک جای کار میلنگید، اما به ماجراجوییاش میارزید. پس برای طلوع روز بعد با او قرار گذاشتم. صبح با یک ساعت تأخیر سروکلهاش پیدا شد، با همان کلاه، با همان عینک. چیزی که به او اضافه شده بود بوی الکل بود. معلوم بود سر صبحی دمی به خمره زده بود. دیگر به این موضوع در اوگاندا عادت کرده بودم. اول از همه رفتیم پمپ بنزین تا موتورش هم صبحانهاش را نوش جان کند. بعد در آن خنکای دلانگیز صبحگاهی، نیمساعتی رفتیم تا به درِ اصلی پارک ملی برسیم.
اما بهجای واردشدن، از جلویش رد شدیم! اعتراض مرا که دید گفت امروز شیفت دوستش نیست. مشخص بود دروغ میگوید مردک شیاد. از جادههای فرعی رفتیم و چندتایی فیل و اسب آبی و بز کوهی دیدیم که جالب بودند، اما هیچکدام شیر نبودند. اصرار داشت هنوز هم احتمال دیدن شیر وجود دارد. دروغ میگفت دودوزهباز پرکلک. درنهایت متوقفش کردم و از او خواستم پولم را پس بدهد. برای اینکه او را بترسانم تهدیدش کردم که پای پلیس را وسط خواهم کشید. نهتنها نترسید، استقبال هم کرد و راه پاسگاه را در پیش گرفت. جالب آنکه در مسیر باز هم چشم میچرخاند بلکه شیر ببیند، یا بهتر بگویم وانمود میکرد که دنبال شیر است، پلشت بوقلمونصفت. نگاه کشدار سرباز هنوز روی من ثابت مانده. در این پاسگاه فکسنی نشستهایم تا مافوق سرباز سر برسد. پاسگاه آلونکی است بدون تابلو در کوچهپسکوچههای خاکی این شهر کوچک. تنها نشان پاسگاهبودنش همین سرباز است و یک موتور داغان که رویش نوشته شده «پلیس». سرانجام افسر ارشد وارد میشود.
خانم قویبنیه و باجذبهای است که انگلیسی را روان صحبت میکند. داستان را با مایهای از مظلومنمایی برایش تعریف میکنم. وقتی میشنود کریسنت میخواسته مرا با موتور به دیدار شیرهای پارک ببرد، بهظاهر از کوره در میرود و تهدید میکند که او را به خاطر فریبدادن توریستِ از همه جا بیخبر زندانی کند؛ اما در نگاهش نوعی تحسین و رضایت از این همه شیطنت و دغلکاری همشهریاش پیداست. دارم پیازداغش را زیاد میکنم که موتوری وسط حرفم میپرد. به او هشدار میدهند که نوبت خودش صحبت کند.
منطقی است، نوبت خودش که میشود شروع میکند به دروغپردازی. وسط حرفش میپرم. بهم هشدار میدهند نوبت خودم صحبت کنم. عادلانه است، به هر حال قانعشان میکنم که این کلاهبردار پرحاشیه، نام و آوازه خوش منطقه را لکهدار میکند. محکمهپسند است. درنهایت کریسنت پول مرا پس میدهد اما پول بنزینش را به او برمیگردانم. همه راضی پاسگاه را ترک میکنیم. افسر ارشد راضی از جاریکردن عدالت، من راضی از موتورسافاری و حیواناتی که در این سافاری جعلی دیدهام و کریسنت از اینکه جای یک لیتر بنزین، پول دو لیتر بنزین را گرفته.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.