سالیان در مقام دانشجو و مدتها در منصب استادی، به عشق تاریخ وطنم در بافتهای تاریخی این مرز و بوم پرسه زدهام. خرابهها را نظاره کردهام و گاه اشک ریختهام؛ به خاطر مردمانی که زمانی زیر این سقفهای بلند، تکیه بر دیوارهای قطور غصه خورده، خندیده و زیستهاند. جهانِ غرب را با تمام جذابیتهایش رها کردهام و به جستوجوی میراث اجدادمان در این سرزمین مانده و معلمی کردهام.
هر ساله به رسم ادایِ دین خود به این تاریخ و گذشته غنی پدرانم، جوانان بسیاری را به انگیزه آبادانی ایرانم، به دل این بافتهای شهری کهن و مملو از زیبایی وصفناشدنی و گاه کشف نشده، دعوت کردهام.
نگاههای پر رمز و راز و آمیخته از تحسین آنها را لذت بردهام و برای پرسشهای آنها به دنبال پاسخهایی بودهام که با عقلانیتِ انسان امروزی و دغدغههای منِ ایران دوست، سازگاری داشته باشد.
چه روز سختی بود امروز وقتی با ذوق از آنها خواسته بودم همراهم شوند و به دیدن قلب عودلاجان بیایند؛ جایی که آب روزگاری در آن روان بود و همزیستی مسالمتآمیز ادیان را به خود دیده بود. عودلاجانی که به گفته علامه محمد قزوینی، آب در آن درآجیده و پخش میشد و قنات بود و حیات بود با قدمتی به عصر صفوی.
قصه قصه غم انگیز خانه امین لشگر به شماره ۳۴۰۰ ثبت میراث ملی است که در کشاقوس مالک و شهرداری سالها است دچار تخریب شده و با وجود پیگیریهای متعدد فعالان فرهنگی جهت مرمت این خانه، به سبب اهمالگریها و کوتاهیهای سازمانهای مسئول، دچار تخریبهای محیطی از جمله باد و باران شده و البته تا پیش از امروز بخشهای متعدد خانه از جمله سنتوری و سرستونهای ایوان آن به مرور زمان تخریب و ناپیدا شدهاند.
ولی این تنها روایتِ دیروز این خانه است...
خانه روایت دیروز ما، امروز در مقابل چشمانم، خاک سالها تجربه و دستان و دلهای هنرمندانش به هوا رفت! در کمال ناباوری با قدمهایی سریع به بالای سر نوشدارو بعد از مرگ سهراب رسیدم. جایی که قتلگاه خانه زیبای امین لشگر در خیابان برازجان بود. جایی که ایوان و سنتوری بینظیر آن فروریخته بود در مقابل من و دانشجویان جوانی که برای یادگیری طراحی میان افزا در قلب تاریخی شهر تهران، همراهم شده بودند.
چه درسی بود حقیقتا امروز.
هر آنچه در کتابها و قصهها به عنوان موردهای ناموفق و ناشیانه اقدامات انسانی و حتی وحشیگریهای او در کلاس درس نقل کرده بودم؛ به ناگاه و در آنی مقابل چشمان من و جوانان سرزمینم رخ نشان داد.
نمیدانم در چه مدت زمانی و چگونه با قلبی آشفته توأمان با شهرداری، میراث فرهنگی و پلیس شهری تماس گرفتم؛ ولی حتم دانستم تاریخ، ردپای خود را نه در بافتهای شهری بلکه در قلبهای ما میگذارد؛ اگر دوستدار آن باشیم.
امروز دانستم صدایِ کوچک من معلم و دوستان جوانم، جایی ماند و شنیده شد، هرچند بسیار بسیار دیر؛ چرا که یک به یک همکاران میراث فرهنگی سر رسیدند و تا شب در آنجا پرسه زدند و امیدوارم که سوگواری هم کرده باشند.
میدانم سالها است این خانه، خانه معتادین شهرم شده است. این خانه به رغم کارزارهای متعدد و نشستهای تخصصی فراوان جهت فریاد برای مرمت و پاسداشت شدن، رها شده است و منزلگاه کسانی شده که در جستوجوی سرپناه هستند. میدانم انتظار من و دوستان فرهنگدوستم، کاربری مناسب جهت حیات بخشی به این بنا بود، ولی حال که بیش از نیم خانه را تخریب شده میبینم، با خود میاندیشم که ای کاش حداقل بیخانمانهای این شهر در آن زیسته بودند که مگر رکن حیات بخشیِ مسکن، همین زیستن نیست؟
حال شاید آن دسته مردم بیپناه شهرم از آن خانه کوچ کرده و رفته باشند و امشب به زعم همسایگانِ برازجانی، خانه امین لشگر محلی امنتر شده باشد اما خود خانه نیز زیر خروارها خاک آرمیده است.
با خود مدام میاندیشم که ای کاش خانه را به آنها سپرده بودیم و نه اینها!