شناسهٔ خبر: 76361526 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

کُت

صاحب‌خبر -

نام داستان: کُت

 

راوی: نسترن

ساعت ۴:۳۰ دقیقه سرد ترین شب سال بود. زمین یخ زده بود. مه غلیظی اطراف را فرا گرفته بود. مه آنقدر غلیظ بود که با چشم غیر مسلح حتی ۱۰ متر جلو تر را هم نمی دیدم.

چون همراه بیمار بودم جایی برای نشستن نداشتم. بیمارستان سرد بود. بیماران پتو داشتند ولی من به جز سوییشرت نازکم هیچ سلاحی نداشتم.

شلوارم تابستانه و نازک بود و به راحتی تمام مولکول های هوای سرد را از خودش عبور می‌داد. سیخ شدن موهای تنم را حس می‌کردم. سر شب غافل از اینکه قرار است این همه اتفاق عجیب و غریب بیفتد، مثل همیشه داروهایم را خورده بودم. داروهایی که میل مقاومت ناپذیر به خواب در بدن ایجاد می‌کنند. گویی تمام سلول هایت فریاد می‌زنند: بخواب، بخواب

ولی باید بیدار می‌ماندم. با اینکه از در و دیوار بیمارستان کثافت می‌بارید و آنقدر صدای جیغ و شلوغی زیاد بود ولی باز هم آرزوی یکی از تخت های آنجا را داشتم. زمین بیمارستان اندکی با لجن گرفتن فاصله داشت. هر گوشه کناری لکه‌ی خون ریخته بود. کلاه سوییشرتم را روی سرم کشیدم تا موهای شلخته‌ام را کسی نبیند. هر چند کسی آنقدر بیکار نبود.

پرسیدم: سرویس بهداشتی کجاست؟

پرستار راهنماییم کرد. در آینه‌ی دسشویی به خودم خیره شدم. آینه‌ی دسشویی پر از لکه‌های خشک شده‌ی آب بود. انگار از عمد روی آن آب پاشده بودند. لولاهای در و قفل خراب در زنگ زده بود. ولی من نیازی به قفل کردن در نداشتم، چون آمده بودم خودم را از آن آینه‌ی کثیف نظاره کنم. صورتم هیچ آرایشی نداشت. هیچ رنگ و رویی نداشت. موهایم شلخته و در هم ریخته بودند ولی دروغ چرا، هنوز هم زیبا بودم.

احساس می‌کردم چشمان خسته‌ام هنوز هم برق دارد.

در راه برگشت به اورژانس، در راهروی شلوغ با سقف های کاذب یکی در میان دو صندلی دیدم. خوشحال از اینکه جای نشستن پیدا کردم، روی آن نشستم، دستم را به دسته‌ی صندلی دادم و پیشانیم را روی آن گذاشتم. چشم هایم را بستم.

سرما به کفشم رخنه می‌کرد چون بدون جوراب، کفش پوشیده بودم. آخر چه کسی زمانی که مریض دارد حواسش به جوراب و کفش است.

با قدم های هر نفری که از راهرو رد می‌شد، گرمای وجودش را تنفس می‌کردم تا کمی گرم شوم. همین روند را ادامه دادم تا ناگهان همه چیز گرم تر شد، از جمله چشم های من...

وقتی دوباره چشمانم را باز کردم خورشید طلوع کرده بود. پرنده ها آواز می‌خواندند و هوا کمی گرم تر شده بود. فهمیدم صبح شده است.

کت نگهبانی که رویم کشیده شده بود را دیدم. به بالای سرم نگاه کردم. چون عینک نزده بودم همه چیز برایم تار بود. مردی بالای سرم بود. نگهبان بود. کتش را رویم انداخته بود.

با شرمندگی گفتم: ببخشید، جای شما نشستم؟

- مشکلی نداره، عادت دارم قدم بزنم.

- این کت شماست؟

- قابل شما رو نداره

- چرا روی صندلی کناری ننشستید؟

- شما دخترید، گفتم شاید بیدار بشید، معذب بشید.

کت را تحویل دادم و گفتم: خیلی ممنونم. لطف کردید

و تا توانستم از او دور شدم و دیگر هیچوقت چهره‌اش را به خاطر نیاوردم چون عینکم همراهم نبود.

 

 

راوی: مجید (نگهبان)

 

از ده شب تا ده صبح فردا شیفت داشتم. خسته بودم. انگار خستگی روی شانه‌های سنگینی می‌کرد و نمی‌گذاشت راست بنشینم. همسرم در خانه خواب بود. این را مطمئن بودم، چون ساعت ۳ شب بود. البته شاید فرزند کوچکمان، فرزند خیلی کوچکمان با لگد های محکمش او را از خواب پرانده باشد.

بیمارستان مثل همیشه شلوغ بود. مثل همیشه کثیف و مثل همیشه پر سر و صدا...

صدای ناله‌ی بیماران تا ۷ کوچه آن طرف تر می‌رفت. همکارم سمتم آمد و گفت: مجید کاری برام پیش اومده، می‌تونی بری جام وایسی؟

- اینجا رو چیکار کنم؟

- الان زنگ میزنم عادل بیاد، یه نیم ساعت برو اورژانس وایسا که اونجا همیشه مثل روز قیامته، اینجا که آرومه، کسی کاری نداره

- عادل چقدر دیگه میاد؟

- خونه‌اش نزدیکه

- مگه نمی‌بینی بیرون چقدر مه گرفته، حالا حالا ها نمیاد

- مجید به خدا مادرم مریضه، بذار برم ببینم چه بلایی سرش اومده، مخلصتم، پس فردا که بچه‌ات به دنیا اومد جبران می‌کنم.

آهی کشیدم و از جایم برخاستم و گفتم: یکی طلبت

به سمت بخش اورژانس رفتم. دیدم صندلی نگهبان پر شده. زن جوانی روی آن خوابیده بود. از سرمای شدید تنش آهسته می‌لرزید. به پرستار گفتم: این کیه؟

- همراه تخت چهاره

- از کی اینجاست؟

- از ساعت ۱۲ اومده ولی یه پنج دقیقه ایت اینجا نشسته، وایسا الان بیدارش میکنم

به صورت رنگ و رو رفته‌اش نگاه کردم، شبیه خواهرم نازنین بود.

- نه ولش کن بذار بخوابه

کتم را در آوردم و به پرستار دادم و گفتم: این کت رو میکشی روش؟

پرستار گفت: خودت چی؟

- من که قدم میزنم، گرمم میشه

پرستار کت را روی زن جوان کشید.

من به پنجرهٔ اورژانس نزدیک شدم و به مهٔ بیرون خیره شدم — انگار همهٔ شهر درون پنبهٔ سردی گم شده بود.

یادِ خواهرم افتادم — نازنین — که سال پیش، همین‌جا روی تخت اورژانس جان داده بود…

و من آن شب، نه کتی داشتم، نه حتی توانِ بیدار ماندن.

زن جوان ناآرام خوابید. سرش را از روی دستهٔ صندلی بلند کرد و به طرف دیگر چرخید — کت تقریباً می‌افتاد.

پرستار نگاهم کرد و شانه بالا انداخت.

آهسته رفتم و لبهٔ کت را زیر پایش جمع کردم.

پایش بی‌جوراب بود، توی کفش‌های تابستانه.

انگار همین دیروز بود که نازنین می‌گفت: «برادر، آدم وقتی مریض داره، حواسش به جورابه؟»

صدای پای کسی از راهرو شنیده شد. همکارم، عادل، با موهای ژولیده و چشمان خواب‌آلود.

گفت: «ببخشید دیر کردم، مه بود.»

نگاهش به زن خوابیده افتاد و بعد به من.

ساکت ایستادیم، مثل دو مجسمه در راهرویی که از ناله و اضطراب پر بود.

زن جوان یک‌باره بیدار شد.

چشمانش را مالید و به کت نگاه کرد — بعد به من، که کنار پنجره ایستاده بودم.

گفت: «ببخشید، جای شما نشستم؟»

من فقط تکان سری دادم.

گفت: «این کت شماست؟»

گفتم: «قابل شما رو نداره.»

پرسید: «چرا روی صندلی کناری ننشستید؟»

گفتم: «شما دخترید، گفتم شاید بیدار بشید، معذب بشید.»

اما راستش را بخواهی:

نشستن کنارش، مرا به یاد نازنین می‌انداخت و من تابِ آن شب را نداشتم.

کت را گرفت و داد دستم.

گفت: «خیلی ممنونم. لطف کردید.»

و سریع رفت، بی‌آنکه پشت سرش را نگاه کند.

 

عادل پرسید: «شناختیش؟»

گفتم: «نه.»

ولی دروغ می‌گفتم.

او را می‌شناختم نه به اسم، که به همان تنهاییِ سنگینی که از شانه‌هایش آویزان بود…

همان تنهایی که سال ها پیش من تجربه کرده بودم.

پرستار آمد و گفت: «تخت چهار آمادهٔ انتقاله.»

زن برگشت و به طرف بخش رفت بی‌آنکه یک‌بار دیگر به عقب نگاه کند.

عادل گفت: «برو استراحت کن، من اینجام.»

رفتم سوی صندلی خالی جایی که او خوابیده بود و نشستم.

هنوز گرمای بدنش روی دستهٔ صندلی مانده بود…

و من، برای اولین بار در آن شب سرد، احساس گرما کردم.

 

راوی (عادل)

 

تازه چشمانم گرم شده بود که تلفنم زنگ خورد. تماس را ندیده قطع کردم. شب سردی بود. بخاری جان می‌کند تا خانه را گرم کند. با اینکه کنار بخاری خوابیده بودم ولی باز هم نمی‌توانستم بدون پتوی کلفت بخوابم.

دوباره تلفنم زنگ خورد. این بار به موبایل نگاه کردم. همکارم مجتبی بود.

- الو سلام

- سلام عادل

- کارت رو بگو

- عادل یه کاری برام پیش اومده، مادرم حالش خوب نیست، باید برم پیشش.

- خب؟

- میشه بری جام وایسی؟

- مرد حسابی من ساعت ۱۰ شیفت رو بهت تحویل دادم.

- میدونم، میدونم. خودت میدونی که حال مادرم خوب نیست. باید برم پیشش. به مجید گفتم تا تو میای جام وایسه

- به مجید گفتی؟

- آره، چطور مگه

- من دو ساله جرئت ندارم ازش بخوام جام وایسه، اصلا جرئت ندارم چیزی ازش بخوام.

- زنش بارداره، بهش گفتم برای به دنیا اومدن بچه‌اش جاش وایمیسم

 ابرویی بالا انداختم و گفتم: هوا چطوره؟

- افتضاحه، چشم، چشم رو نمی بینه. حواست باشه. جاده یخ زده

- باشه خودم رو میرسونم.

 به سمت چوب لباسی رفتم. لباس نگهبانی تار و پود زده‌ام را برداشتم. دنبال کاپشن و کلاه پشمیش می گشتم که ناگهان خاطره‌ای در ذهنم تداعی شد. خاطره‌ی یک تصادف، در یک شب مه آلود

در حالی که از کنار رودخانه‌ی وسط شهر با سرعت رد می‌شدم تا زودتر به خانه‌ام برسم، ناگهان برخورد یک نفر به ماشین را با چشمانم دیدم. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.

رد خونی که روی شیشه‌ی ماشین بود را دیدم. صدای جیغ بلندش در گوشم پژواک پیدا می‌کرد.

سریع از ماشین پیاده شدم. سر و صورت خونی زن جوانی را دیدم که پایین ماشین افتاده بود. در آن سرمای شب و آن مه غلیظ بخار گرم از دهان خونیش بیرون می‌آمد. با نگرانی گفتم: نگران نباش، الان میبرمت بیمارستان

او را از زمین بلند کردم و روی صندلی عقب گذاشتم. صدای ناله هایش را می‌شنیدم. با دلهره گفتم: الان میرسیم، بیمارستان نزدیکه. سردته؟ میخوای بخاری رو بیشتر کنم؟

آن زن با نوای بی نوایش فقط یک نام بر زبان آورد. گفت: مجید...

و آن لحظه بود که صورت خونی که در آن مه غلیظ دیدم چقدر به نظرم آشنا آمد. او و مجید مانند سیبی بودند که از وسط دو نصف شده بود. با این تفاوت که خواهر مجید ظرافت زنانه‌اش را داشت.

کاپشنم را برداشتم. دو سال بود که به چشمان مجید مستقیم نگاه نکرده بودم. من خواهرش را چند شب قبل از عروسی مجید کشته بودم. من قاتل خواهرش بودم. حتی نمی‌دانستم همکارم در آستانه‌ی پدر شدن است. چون دو سال بود حتی به من سلام هم نکرده بود.

چند بار استارت زدم تا ماشین تنبلم روشن شود. مه شکن ها را روشن کردم و با ملایمت به سمت بیمارستان رفتم. این بار متین و آرام و نگاهم کاملا به جاده بود. ولی هیچکدام از این ها باعث نمی‌شد آن دختر باز گردد.

وقتی به بیمارستان رسیدم، باد سرد تمام تنم را لرزاند. کفشم روی زمین یخ زده سر خورد. به اورژانس که رسیدم مجید را دیدم که بالای سر دختری ایستاده بود. کت مجید روی بدن دختر انداخته بود تا دختر گرم شود.

دختر در شلوغی آن شب بیمارستان به آرامی خوابیده بود. مجید به من نگاهی کرد. گویی از سنگینی نگاه مجید دختر بیدار شد.

سکوت بین ما جریان گرفت چون حرفی برای گفتن نداشتیم.

ناگهان دختر از خواب بیدار شد.

به کت چشم دوخت و بعد به ما نگاه کرد. به مجید اشاره کرد و گفت:ببخشید جای شما نشستم؟

مجید تنها با تکان سر تایید کرد. انگار می‌خواست از صحبت با دختر سر باز کند

 دختر دوباره گفت: این کت شماست؟

مجید گفت: قابل شما رو نداره

دختر پرسید: چرا روی صندلی کناری ننشستید؟

مجید با متانت جواب داد: شما دخترید، گفتم شاید بیدار بشید، معذب بشید.

این از ویژگی های مجید بود. همه را مثل خواهرش می‌دید. خواهر از دست رفته‌اش، خواهری که من کشته بودم.

دختر کت را برداشت و به مجید داد و گفت: خیلی ممنونم، لطف کردید.

از مجید پرسیدم: شناختیش؟

مجید گفت: نه

ولی دروغ میگفت. از چشمان بی روحش که به من خیره شده بود مشخص بود. هر دوی ما این را می‌دانستیم. آن دختر درست مانند نازنین بود. همه چیز مانند همان شب بود. همان شبی که زاری های مجید را با چشمان خسته‌ی خودم دیده بودم. همان شبی که نازنین جلوی چشم برادرش، مادرش و پدرش مرد.

به مجید گفتم: برو استراحت کن، من اینجام

ولی مجید نرفت. همانجا، روی همان صندلی که دختر نشسته بود، نشست. انگار می‌خواست بار دیگر گرمای وجود خواهرش را در آن دختر احساس کند.

 

فرنوش اصل جعفری