شناسهٔ خبر: 76307784 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: دفاع پرس | لینک خبر

نوجوان شهیدی که تربیت‌شده مکتب انقلاب اسلامی بود+ سند

یکی از رزمندگان اسلام خاطره‌ای از شهید «رضا پناهی» در جبهه‌ها با عنوان «زندان من، به روایت یک دوست» نقل کرده است؛ روایتی ماندگار از این شهید نوجوان که نشان‌دهنده نسل تربیت‌شده مکتب اسلام و انقلاب اسلامی است.

صاحب‌خبر -

گروه ساجد دفاع‌پرس: سن و سال کمی داشت؛ درست همسن شهید کربلا حضرت قاسم‌بن‌الحسن (ع)؛ ۱۲ سالش بیشتر نبود که به جبهه رفت و وقتی که رفت، در خط مقدم، چون شیر بود و حاضر نبود به پشت جبهه برگردد و حتی از مرخصی‌اش هم به‌طور کامل استفاده نمی‌کرد؛ تا جایی که به پدر و مادرش می‌گفت «من نمی‌توانم در شهری که برایم مانند یک زندان است، بمانم و همرزمانم را در جبهه تنها بگذارم»؛ آری! عاقبت رضا پناهی، این نوجوان رزمنده ۱۲ ساله، شهادت بود، درست چیزی که آرزویش را داشت؛ چراکه به یکی از رزمندگان گفته بود «جبهه مدرسه با جبهه جنگ، پیوند زیادی داره، هر دو انسان‌سازه، مگه شما فکر می‌کنید من نمی‌تونم بجنگم، اگر این‌طوره شهید که می‌تونم بشم».

روایتی که در ادامه می‌خوانید و سند آن را مشاهده می‌کنید، خاطره یکی از رزمندگان اسلام در رویارویی با شهید «رضا پناهی» در جبهه‌ها، هنگام واکس زدن پوتین‌های رزمندگان با عنوان «زندان من، به روایت یک دوست» است؛ روایتی ماندگار از این شهید نوجوان که نشان‌دهنده نسل تربیت‌شده مکتب اسلام و انقلاب اسلامی است.

هوا نسبتاً سرد بود، در یکی از قرارگاه‌های جبهه غرب بودم. از جلوی چادری که عده‌ای از رزمندگان اسلام در آن تجمع داشتند، رد می‌شدم. منظره جالبی نظرم را جلب کرد، نزدیک رفتم از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم. پسربچه کم سن و سالی جلوی چادر نشسته بود و با حوصله تمام تعدادی پوتین را واکس می‌زد. کنجکاویم تحریک شد، نزدیک‌تر رفتم، سرش را بلند کرد، چهره معصومش مرا به خنده انداخت. این طفل جایش این‌جا نبود؛ خیلی کم سن و سال می‌نمود. چهره‌اش نورانیت و جذبه عجیبی داشت. وقتی دید من می‌خندم، به رویم لبخندی زیبا زد و گفت: «سلام اخوی، شما هم اومدی پوتین‌ها تو واکس بزنی»، گفتم: «مزد می‌گیری»، با صدای بلند خندید و گفت: «آره مزدش یه صلواته. چرا معطلی؟ پوتین‌هایت را بیار ببینم». از صراحت لهجه او خوشم آمد. پوتین‌هایم را در آوردم و کنارش نشستم، پرسیدم «چند سالته؟» یه نگاهی گیرا در چشمانم کرد و گفت: «دوازده سالمه». با تعجب پرسیدم «چه جوری اومدی این‌جا؟» گفت: «خوب معلومه مثل بقیه». گفتم: «به همین راحتی اجازه دادند بیای این‌جا؟ شما باید الان در سنگر مدرسه باشی، برای شما زوده که به‌طور مستقیم در جنگ شرکت کنید!» او خیلی جدی گفت: «جبهه مدرسه با جبهه جنگ، پیوند زیادی داره، هر دو انسان‌سازه، مگه شما فکر می‌کنید من نمی‌تونم بجنگم، اگر این‌طوره شهید که می‌تونم بشم».

از بینش عظیم و عظم جذبش شگفت‌زده شدم. پرسیدم: «خوب حالا چرا این پوتین‌ها رو واکس می‌زنی؟» با لبخند گفت: «امروز من خادم الحسین (شهردار) سنگرم»، (همانطور که مطلعید در جبهه رسم بر این بود که نظافت سنگر‌ها و شست‌وشوی ظروف هرروز به عهده یکی از برادران بسیجی باشد) و من پوتین‌ها رو هم واکس می‌کنم». وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «این پوتین‌ها متعلق به بیت‌المال است. من این‌ها رو واکس می‌زنم تا بیشتر در پای رزمندگان اسلام دوام بیاره و سالم بمونه». دیگر چیزی نگفتم، وقتی از او خداحافظی کردم، در دلم غوغایی بود. مکتب اسلام و نگرش انقلاب چه نسل با شکوهی تربیت کرده بود، آگاه و مجّد برای مبارزه با دشمنان اسلام، وقتی راجع به او از فرمانده‌اش سوال کردم. گفت: «خیلی مقاومه. همون روز‌های اول دنبال بهونه‌ای بودیم تا بفرستیمش پشت جبهه. تصمیم گرفتیم تو یکی از سنگر‌ها یک شب نگهبانی بده، شاید بتونیم راضیش کنیم بره پشت جبهه، وقتی نگهبانیش تمام شد به او گفتیم امشب نیازه که بیشتر از حد معمول نگهبانی بدی، اما بر خلاف انتظارمون بدون اینکه خوابش بگیره، از اول شب تا ساعتی بعد از نیمه‌شب نگهبانی داد، از این آزمایش سربلند بیرون آمد. حتی بعد از چند روز اومد پیشم و گفت: چرا منو دوباره به نگهبانی نمی‌گذارید؟ بپرس من اومدم این‌جا چه کار کنم؟ وقتی ماموریت سه ماهه‌اش تمام شد، از او خواستند به خانه بازگردد، اما او با سماجت قبول نمی‌کرد و درخواست می‌نمود که ماموریتیش را تمدید کنند، امّا به این دلیل که ۱۲ سال بیشتر نداشت، فرمانده گردان مخالفت می‌کرد تا اینکه با اصرار زیاد و وساطت عده‌ای از همرزمانش مأموریت خود را تمدید کرد. یک روز که قرار بود عده‌ای از رزمندگان به نزد امام (ره) بروند. مسئولین به او اجازه دادند که به ملاقات امام برود؛ ولی رضا گفت: من جانم فدای امام باشد، به یک شرط به این زیارت می‌روم که دوباره منو به اینجا بیاورید». 

می‌گفتند: او حتی از مرخصی عملیاتی خود نیز استفاده نمی‌کرد، با اصرار فراوان به او ۱۸ روز مرخصی جهت رفتن به کرج می‌دادند؛ اما او فقط سه روز در شهر می‌ماند و در جواب پدر و مادرش که می‌خواستند مرخصی خود را به اتمام برساند، گفته بود «من نمی‌توانم در شهری که برایم مانند یک زندان است بمانم و همرزمانم را در جبهه تنها بگذارم»؛ و لذا به جبهه باز می‌گردد. وقتی بعد از مدتی عکس او را جزو شهدای گردان دیدم، اشک در چشمانم حلقه زد، به یاد شیرین‌زبانی او افتادم و سیل اشک جاری شد. صدایش در گوشم پیچید: «آره اخوی مزدش یه صلواته، یه صلوات» بی‌اختیار برایش صلوات فرستادم.

سند/ خاطره‌ای از شهید رضا پناهی
 
سند/ خاطره‌ای از شهید رضا پناهی
 
سند/ خاطره‌ای از شهید رضا پناهی
 
انتهای پیام/ 113