گروه ساجد دفاعپرس: روزگار جبهه برای رزمندگان، روزگاری پر از عشق و صفا بود که خاطرات آن هنوز که هنوز است برای آنها شیرین است؛ خاطراتی پر از حماسه و ایثار که برخی از رزمندگان سعی کردند تا در دفتر خاطرات خود، آنها را به رشته تحریر دربیاورند و ماندگار کنند؛ بنابراین گذری بر دفتر خاطرات آنها میتواند بیانگر خیلی از حقایق روزهای دفاع مقدس را برای نسلهایی باشد که آن دوران را درک نکردهاند.
شهید والامقام «مرتضی سنگتراش» که نهم بهمن سال ۱۳۶۶ در عملیات «بیتالمقدس ۲» آسمانی شد، یکی از رزمندگانی است که خاطراتی از دوران حضور خود در جبهههای نبرد حق علیه باطل را به رشته تحریر درآورده که بخشهایی از آن در کتاب «بُرد ایمان» به چاپ رسیده است؛ بر این اساس بخشی از این خاطرات را در ادامه میخوانید.
همنشینی با نور بیصدای مهتاب
امروز ۶۵/۱/۲ است و من در حال نوشتن خاطراتم. چون تا به حال وقت نکرده بودم خاطرات هرروز را در همان روز بنویسم، این بود که امروز خلاصهای از خاطرات گذشته را نوشتم.
هماکنون مغرب است. بچهها در سنگر آماده نماز جماعت هستند و محمدرضا اذان میگوید. نماز در این سنگرها، با این بچهها و خلاصه در این شرایط، مزه دیگری دارد. امام جماعت فرقی نداشت که چه کسی باشد؛ بچهها همگی گویا یکی بودند و بعد از کلی تعارفات بالاخره یکی دل را به دریا میزد و جلو میایستاد. الآن هم میروم تا نمازم را در کنار بچهها بخوانم. خودم باور نداشتم که میتوانم امام جماعت باشم. بله، چون در حال نوشتن بودم، حواسم نبود که بچهها برایم نقشه کشیدهاند و مرا به زور پیشنماز کردند. هم از خدا و هم از برادران رزمنده خجالت کشیدم و شرمنده شدم؛ ولی چه میشد کرد، جز اینکه تسلیم امر بچهها میشدم. شام را خوردهایم و گوشه سنگر لم داده و مشغول سر کشیدن لیوان چای هستیم. پاسبخش هم مشغول ردیف کردن پاسهای امشب است. «محمدرضا مصلح» هم آماده میشود برای رفتن به پاس. خدا بگویم چه کارش کند؛ همهاش تقصیر اوست. حتماً این دستهگل را او به آب داده؛ یعنی به بچهها پیشنهاد کرده تا مرا پیشنماز کنند.
بعد از خوردن چای، راهی سنگر اجتماعی کانال شدم. ما دو سنگر داشتیم؛ یکی سنگر بالا که شبها به آن کوچ میکردیم و یکی سنگر پایین که روزها در آن بودیم. شبها، میهمان ستارههای شفاف و چشمک چراغهای شهر بدره که از دور دیده میشد، بودیم و روزها هم میزبان شقایقهای چندروزه. شبها در سنگر بالا حال و هوای دیگری داشتیم؛ خصوصاً زیر نور کمرنگ فانوس که گویا نوری معنوی داشت و حضور بچهها نیز صفای دیگری بدان میبخشید. ساعت پاس من ۱۰ تا ۱ نیمهشب میباشد.
هماکنون ساعت ۱۰ میباشد و داخل سنگر پست نشستهام. سکوت شب و آرامش بیابان، دست به دست هم داده و با نور بیصدای مهتاب همنشین شدهاند و در این میان، لوله سرد اسلحه، بیتاب غرّش است. گاهگاه صدای خمپارهای یا سوت منوّری، این سکوت سنگین را میشکند و رؤیای تنهایی ما را به هم میریزد. سنگر ما بر یک نقطه بلند در ارتفاعات قلاویزان قرار دارد. زیر پای ما، یک درّه خیلی عمیق است که تنها به کمک نور منور میتوان آن زیر را دید. فاصله ما نیز تا عراقیها حدود یک کیلومتر میباشد؛ البته در جاهای دیگر خط، این فاصله به ۲۰۰ متر هم میرسد. نگاهی به آن دور دست، یعنی مواضع دشمن میاندازم. گویا عراقیها در حال جابهجایی هستند. حتی بعضی از ماشینهای آنها، با چراغ روشن، تا پشت خاکریز ما میآید.
کسی که با من هم پست میباشد، از بچههای دسته خودمان است؛ ولی چون هنوز با بچهها آشنا نشدهایم، اسامی و چهرهها را نمیشناسم؛ خصوصاً در حال حاضر که تاریکی شب، دید انسان را کور میکند. هرچند مهتاب است، ولی لبه کلاه کاسک، مانع از رسیدن نور مهتاب به چهره انسان میشود. قدری با هم صحبت کردیم تا اینکه پاسبخش آمد و دو نفر دیگر را نیز بههمراه خود داشت؛ به این معنی که پست ما به اتمام رسیده. از کانالهای خورده شده و سنگرهایی که گونیهای پوسیده آنها، خبر از قدیمی بودن خط پدافندی میداد، عقب آمدیم تا در سنگر شب استراحت کنیم. تجهیزاتم را باز کردم و بعد از خواندن سه قل هو الله، به خواب رفتم.
انتهای پیام/ 113
∎