به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، روز سیزدهم جمادیالثانی سالروز وفات یکی از بانوان بزرگ تاریخ اسلام و اهل بیت علیهمالسلام، جناب امالبنین (س) است. این مناسبت در تقویممان «روز تکریم مادران و همسران شهدا» نامگذاری شده است.
شاید نقش زنان به ویژه مادران، همسران، دختران و خواهران شهدا در تاریخ جنگ تحمیلی و دوران ایثار و فداکاری مردم ایران کمتر از نقش شهیدان نباشد.
ضمن اینکه بسیاری از بانوان به عنوان رزمنده و پشتیبانی جنگ در دفاع مقدس حضور داشتند و بیش از شش هزار نفر از آنان به شهادت رسیدند. اما هر شهیدی که پا به میدان نهاد چشمان زنانی او را بدرقه کرد و مدت مدیدی چشم به راه او بود و بسیاری از آنان سالها چشم به راه مفقودالاثرشان بودهاند و همچنان هستند. به همین مناسبت نشر شهید کاظمی برخی از آثار مرتبط با این موضوع را در قالب یک بسته مطالعاتی معرفی کرده است:
درگاه این خانه بوسیدنی است
«درگاه این خانه بوسیدنی است» اثر زینب عرفانیان است که مشتمل بر خاطرات فروغ مُنهی، مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقیپور است. این کتاب به زوایای متنوع زندگی این خانواده از دوران دفاعمقدس تا روزگار کنونی میپردازد. نویسنده با ورود به ساحت این خانواده سعی کرده تا زوایای گوناگونی از زندگی الهی این مادر شهید و سیر و سلوک عارفانهاش پس از سربلندی در امتحانات سخت الهی را پیش روی مخاطب تصویر کند.
«درگاه این خانه بوسیدنی است» شرححال زنی از شیرزنان روزهای دفاع مقدس است. خاطرات یکی از مادران مردآفرین، از جگرگوشه هایش. بچههایی که قد کشیدند، مرد شدند و به شهادت رسیدند. بچههایی که هر کدام یک دنیا خاطره و کتاب هستند. کتابی سرشار از روایتهای بارانی و آسمانی. روایتهای ناب مادرانه. شاید سبک زندگی، انقطاع از زرقوبرقهای دنیا و سیر و سلوکی که مادر شهیدان خالقیپور در زندگیاش داشته را بتوان مهمترین پیام این کتاب قلمداد کرد.
در بخشی از کتاب آمده است:
«مدت زمان زیادی بین زمان مجروحیت و شهادت علیرضا طول نکشید، سال ۱۳۶۷ بود که علیرضا و رسول در سنین ۱۹ و ۱۶ سالگی در شب عید قربان در منطقه شلمچه در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند. زمانی که این دو فرزندم شهید شدند، دشمن فکر کرده بود که به ما ضربه زده است و این خانواده دیگر منزوی میشود، اما غیرتم اجازه نداد که این سخنان را تحمل کنم، زمانی که پیکر فرزندانم را دم در خانه آوردند، کنار آنها ایستادم و خطاب به امام خمینی گفتم: «اماما سرت سلامت، دو تا از این بچههای ناقابلم به اولین پسرم پیوستند، ولی هنوز کار ما تمام نشده است. هنوز پدرشان هست. حتی اگر پدرشان هم شهید شود، من امیرحسین دو سالهام را برای آزادی قدس پرورش خواهم داد. اگر او هم نباشد، خودم کمر همت را میبندم و چادر به سر، در همه جهات و جبههها برای پایداری و ایستادگی کشورمان میجنگم.»
«گنجینه رنج»
زنها همیشه نیمه ناپیدا و نادیدنی وجود مردها هستند. گاهی حرفزدن از گذشته برای آدمها سخت است. خصوصا اگر تلخ هم باشد. اما حرفزدن از مقطعی که تاریخ کشور را رقم زده و حماسههای بسیاری خلق شده، نه تنها بیتاثیر نیست، بلکه برای نسل امروز لازم و ضروری است تا از گذشته سرزمین خود بداند.
کتاب «گنجینه رنج» برگرفته از خاطرات تلخ و شیرین رضیه غبیشی است که به¬ همراه همسر جانبازش، در سالهای جنگ تحمیلی و زیر آتش توپ و تفنگ و تانک زندگی خود را سپری کردند؛ یعنی ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ تا بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸. رضیه غبیشی همسر پاسدار شهید جانباز حاج محمود عطشانی و دارای ۴ فرزند پسر است که ۳ فرزند او در بحبوحه جنگ به دنیا آمده¬اند. خانم غبیشی در جنگ به عنوان مترجم، تدارکات و روابط عمومی سپاه فعالیت کرده است. او درسال پنجاه و نه ازدواج کرد و بهعلت محاصره شهر، به بندر چوئبده و بعد از آن به جزیره مینو رفته و شرو ع به نوشتن خاطرات جنگ کرد. خاطرات و زندگی زنی که روزگار جوانی و نوعروسیاش را در بحبوحه جنگ سپری کرد و همراه با همسرش ماند تا با خیل عظیم مردمی پیوند بخورد که لحظاتی تاریخی را برای این کشور رقم زدند.
رضیه غبیشی و همسر ایثارگر وی حاج منصور عطشانی بیشک مصداق تمام بزله¬ گوییهای ادبی جنگ هستند که در طنازی موشکهای کفر بر خاک ایران صبر و استقامتی مثال زدنی از خود به جای نهاده و نه تنها امور جاری آن روزها را برای تسهیل در روند جنگ در دست گرفته، بلکه خانهداری و تشکیل خانواده اختیار کردند تا با این کار خود عنوان کنند که اینجا خانه ماست، گرچه جنگ است، اما اوست که به سراغ ما آمده و ما در عین حالی که از او و چهره کریه آن بیزاریم و به مقابله با آن میپردازیم، زندگی اختیار میکنیم و شهر خود را همچون فرزند خود عزیز میدانیم.
غبیشی در کتاب خود شرح زندگی اش را از هنگام متولد شدن آغاز میکند و آنچه را که در روزگار پیش از انقلاب، پس از آن و در دوران هشتساله دفاع مقدس تجربه کرد، به تصویر می کشد. بخش عمده کتاب به روزهای جنگ اختصاص دارد، به برههای از تاریخ این سرزمین که مردم برای حفظ کشورشان جان خود را کف دست گرفتند و زیر باران گلوله و آتش ایستادگی کردند تا نقطه¬ای از این سرزمین به دست دشمن بیگانه نیفتد. راوی این اثر نیمه پنهانی از مدافعان کشور است که همچون دیگر زنان شجاع روزگار جنگ آنگونه که شایسته است مورد توجه قرار نگرفته، زنی که پا به پای مردان این سرزمین برای کشور خود تلاش کرد و اگر درد و رنجی که بر او تحمیل شد از درد و رنج مردان بیشتر نباشد، کمتر هم نیست.
نویسنده در مقدمه کتاب آورده است «نمیدانستم بنویسم یا باز هم سکوت کنم. آن هم چندین سال بعد از پایان جنگ! ندایی درونی گفت: بنویس! شاید هنوز کسانی باشند که عاشقند و تشنه شنیدن و من ـ هر چند با فاصله چند سال ـ سرگذشت زندگی نوعروس و تازه دامادی را در دل آتش نوشتم.»
تو دیگر بمان
«تو دیگر بمان» داستان زندگی خدیجه براتی را روایت میکند. بانویی که همسر، دختر و خواهر شهید است. این کتاب با قلم شیوای زهرا کرباسی به رشتهتحریر درآمده و در انتشارات شهید کاظمی چاپ شده است. کرباسی سعی کرده در کتابش حرفهای خدیجه براتی را به بیانی سلیس و خودمانی بیان کند. از اینرو میتوان این مهم را امتیاز بارز کتاب «تو دیگر بمان» تلقی کرد.
خدیجه براتی، در جنگ تحمیلی، پدر، برادر و همسر خود را از دست داده و حالا دلخوش است به بودن مجتبی پسرش. اما مجتبی با شروع حمله تکفیریها به حرم آلالله عزمش را جزم کرده تا به سوریه برود. خدیجه دوری از او را نمیتواند تحمل کند و رفتن مجتبی را به مثابه زخمی میداند که تازه سر باز کرده است. او ابتدا با تصمیم مجتبی مخالفت میکند، اما از آنجا که علاقه زیادی به پسرش دارد و نمیتواند ناراحتیاش را ببیند رضایت میدهد تا مجتبی راهی سوریه شود.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «چراغ را روشن کردم تا عکس حسین و آقا و احمد را روی دیوار ببینم. عکسشان را کنار دیوار ورودی آشپزخانه زدهام. شاید هم میخواستم آنها من را ببینند. دستم را به دیوار گرفتم و آمدم روبهرویشان نشستم. همهشان داشتند نگاهم میکردند. توی چشمانشان زل زدم و گفتم حالا وقتش بود؟ مگر من چقدر توان دارم. این همه داغ بس نبود؟ مگر قرار نبود از آن بالا هوایم را داشته باشید؟ اینطوری؟ اینطوری که به سر مجتبی بیندازید برود سوریه؟ یعنی همه چیز از نو شروع شود؟ دوباره تنها شوم؟ مگر این شانهها چقدر تحمل دارند؟»
چشم روشنی
«چشم روشنی» عنوان کتابی است که توسط کوثر لک نوشته شده است. این اثر روایت داستان همسر شهید از زندگی جانباز شهید سیدجواد کمال است.
کتاب از نثری روان و بیانی صمیمی برخوردار است، بهطوری که مخاطب را در اندک زمانی به خود جذب میکند. «چشم روشنی» شامل نوزده فصل از کودکی همسر شهید، خواستگاری، مراسم عقد، آغاز جنگ در خرمشهر، شرح بیماری و مشکلات همسر، تولد فرزندان، ساخت مسجد در شهرک، خاطرات سفر به حج عمره تا شهادت سیدجواد است. هر فصل در صفحاتی کوتاه تنظیم شده و نویسنده شرح زیباییهای شیرین زندگی جانبازان را با تمام فراز و نشیبهایش با هنرمندی به تصویر کشیده است. در لابهلای این سطور شوخطبعی و اخلاق حسنۀ شهید سید جواد نیز مخاطب را به وجد میآورد. در انتهای کتاب عکسهایی از سیدجواد و خانوادۀ ایشان گنجانده شده است.
در انتظار پدر
«در انتظار پدر» نوشته کبری خدابخش دهقی مادرانهای دلنشین از شهید محمدرضا تورجیزاده است.
این کتاب بر اساس خاطرات و ناگفتههای مادرشهید محمدرضا تورجیزاده، فرمانده گردان یا زهرا (سلام الله علیها) به نگارش در آمده و از زمان تولد تا زمان شهادت را به تصویر میکشد. در این برههی زمانی زندگی مادر، اتفاقات تلخ و شیرین فراوانی رخ میدهد. از گذراندن دوران کودکی تا اتفاقات قبل از پیروزی انقلاب و وقتی جنگ مهمان ناخواندهی همهی خانهها میشود. در بین این اتفاقات، بزرگ شدن محمدرضا لحظه به لحظه به چشم میآید.
از زاویهای دیگر، قالب کتاب روایت داستانی است که از ولادت مادر شهید تورجیزاده آغاز میشود و ابتدای کتاب در اصل شنیدههای مادر این شهید از مادر خودشان درباره کودکیشان بوده و داستان به همین منوال پیش آمده و روایتگر سیر زندگی ایشان از فوت پدر در خردسالی تا زمان ازدواج و تولد شهید تورجیزاده است.
کتاب از این قسمت وارد زندگینامه شهید تورجیزاده شده و به شخصیتپردازی این شهید میپردازد و راوی مراحل بزرگ شدن و درس خواندن محمدرضا و ثبت نام برای جبهه بدون اطلاع مادر است. در بخش بعدی کتاب داستانهای اعزام به جبهه شهید تورجیزاده و مجروحیت و تمام اتفاقهایی که در جنگ برای ایشان اتفاق افتاده تا زمان شهادتشان به روایت مادر شهید نوشته شده است. کتاب در شش فصل و حدود ۲۰۰ صفحه در قطع رقعی تدوین شده است.
هواتو دارم
کتاب «هواتو دارم» نوشته محمدرسول ملاحسنی مربوط به زندگی مرتضی عبداللهی از شهدای مدافع حرم است. او جوانی باهوش و شجاع که مزین به انواع و اقسام هنرهای رزمی بود. عشق به جبهه و شهدا هم از کودکی در او وجود داشت. وقتی پدرش از حال و هوای دفاع مقدس برایش تعریف میکرد، سراپا گوش میداد، اما آخرسر با دستش محکم به پایش میزد و میگفت:ای کاش من آن موقع بودم.
برای اینکه بتواند به دفاع از حرم عمه سادات برود، دورههای مختلف غواصی، پاراگلایدر و راپل را گذرانده بود، اما هیچ کدام از این تخصصها نتوانسته بود راه او را برای دفاع از حرم باز کند. به پدرش متوسل شد.
پدری که خود یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس و از گردان تخریبچی جبهه بود. با این وجود، پدرش تنها کمک کوچکی به او میکند که آن هم کارساز نمیشود. در نهایت، پدرش تنها راه موفقیت پسرش را مسألهای مطرح میکند که آقا مرتضی را به فکر فرو میبرد. شهید محمد عبداللهی در شامگاه سهشنبه ۲۳ آبان ماه در دیرالزور سوریه در سن ۳۰ سالگی به شهادت رسید.
او قبلاً در وصیتی مزارش را مشخص کرده بود و نمیخواست سنگ مزار داشته باشد و میگفت: به دلیل بازگشت پیکرم شرمنده امام حسین (ع) هستم، دیگر نمیخواهم شرمنده حضرت زهرا (س) باشم. مزار این شهید پاسدار دفاع حرم در قطعه ۲۶، ردیف ۷۹ میعادگاه عاشقان ایثار و شهادت است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «به ورودی خانه خودمان که رسیدم نگاهم به دمپاییهای مرتضی افتاد که همیشه دم در بود، ناخودآگاه نشستم و دمپایی را دست گرفتم، اشک امانم نمیداد، در دلم درد بزرگی داشت جوانه میزد، دردی به سنگینی این غم که دیگر صاحب این دمپاییها به این خانه سر نخواهد زد.
کف دمپایی را بوسیدم و به صورتم کشیدم، دوست داشتم خاک کف پای فدایی حضرت زینب روی صورتم شهادت بدهد که من اگر اختیار داشتم هیچ وقت بدون مرتضی به این خانه برنمی گشتم. به زور کلید انداختم و وارد خانه شدم، خانهای که همه جایش بوی مرتضی میداد...»
خانم کارکوب
«خانم کارکوب» روایت زندگی زهرا کارکوب مادر شهیدان جمال، فریدون و منصور کارکوب زاده است. رضیه غبیشی نویسنده کتاب پرخواننده «ملاصالح» کار جمع آوری خاطرات این مادر شهید و نگارش این کتاب را عهده داشته است.
زهرا کارکوب متولد سال ۱۳۱۲ در شهر اهواز است، در سال ۱۳۲۳ با پسر عمویش خداداد کارکوب زاده ازدواج کرده و به آبادان مهاجرت میکند. حاصل این ازدواج هشت فرزند به نامهای فریدون (عبدالجلیل)، جمال (عبدالخلیل)، حمید، منصور، محمدرضا، رویا، حمیده، زهره و پروین است. عبدالخلیل که جمال صدایش میزندند، اولین فرزند شهید خانواده بود که سال ۵۹ در سن ۱۶ سالگی در آبادان به شهادت میرسد. یکسال پس از شهادت جمال، فریدون در عملیاتی در منطقه تپههای مدن در حالیکه ۱۸ سال بیشتر نداشت به درجه رفیع شهادت نائل میشود. پس از آن محمدرضا و منصور فرزندان دیگر خانواده کارکوب زاده در عملیاتی اسیر و مفقود میشوند که محمدرضا در سال ۶۹ به میهن باز میگردد، ولی تا به امروز از منصور هیچ خبری نشد و او به جمع شهدای مفقود الاثر پیوست.
در مقدمه کتاب غبیشی عنوان میکند که پیش از انقلاب خانواده کارکوب را میشناخته، با دختر خانم کارکوب «حمیده» در دبیرستان مصدقی آبادان هم کلاس بوده و در دوران جنگ هم گاهی آنها را میدیده است. سالها پس از جنگ که کتاب زندگیاش «گنجینه رنج» چاپ و منتشر شد، تصمیم گرفت زندگی چند تن از بانوانی که در روزهای سخت و طاقتفرسای دفاع مقدس زیر بارش آتش حضور داشتند از جمله خانم کارکوب را نیز بنویسد.
یادت باشد
کتاب «یادت باشد» خاطرات روزهای زندگی فرزانه سیاهکالی با شهید مدافعحرم حمید سیاهکالی مرادی است که در سن ۲۶سالگی به شهادت رسید. این اثر به قلم محمدرسول ملاحسنی، آمیزهای از عشق، ایمان و استقامت است که یک زندگی پاک و مومنانه را به تصویر میکشد؛ زندگانی که با وجود سادگیاش، انسان در آن رشد میکند، آنقدر که در عرش الهی جای گیرد.
در بخشی از کتاب آمدهاست:
همینکه رسیدیم قزوین، حمید آه بلندی کشید و گفت: «آخیش! راحت شدیم. دلم برات تنگ شده بود خانومم!» با تعجب پرسیدم: «ما از هم جدا نبودیم که؟» گفت: "جلوی بقیه نمی تونستم راحت بهت نگاه کنم. اما الآن راحت شدم. میدونی چقدر دلتنگی کشیدم." اعتقاد داشت این طور جاها چون افراد مجرد بین ما هستند، ما که متأهلیم باید خیلی رعایت کنیم تا مبادا دل کسی بشکند.
آرام جان
کتاب «آرام جان» از محمدعلی جعفری زندگی شهید محمدحسین حدادیان را روایت میکند. شهید حدادیان یک مدافع حرم بود که برای مقابله با داعش در جبهه سوریه هم جنگید؛ اما در تهران به شهادت رسید.
محمدحسین حدادیان متولد سال ۱۳۷۴ از تهران بود که در حادثه خیابان پاسداران تهران در سال ۱۳۹۶ و در سن 22 سالگی، به دست دراویش شورشی گنابادی به شهادت رسید.
داستان این کتاب درباره شهید محمد حسین حدادیان است که از زبان مادر شهید روایت میشود. از ازدواج با همسر اولش با شهید دفاع مقدس یک فرزند به جا میگذارد و با وجود مخالف بودن پدر همسر دومش، باز هم با آن مرد ازدواج میکند که حاصل این ازدواج شهید محمد حسین حدادیان است. این زن پس از تحمل رنج و درد سقط جنین و جوابگویی دکترها از باردارنشدن باز هم دست از تلاش برنمی دارد و تمام دوران حاملگی و بعد از آن هم با ذکر و یاد خدا می گذراند.
روایت بسیار شیرین و دلنشین شروع میشود و به دنبال یافتن محمد حسین، خواننده را با خود میکشد. اواسط کتاب، مراقبهای معنوی مادر شهید در زمان بارداری هم بیان شده که میتواند منبع خوبی برای تربیت فرزند در دورهی بارداری باشد. تمام دوران نوجوانی شهید با هیئت و بسیج میگذرد و همچنین در دوران بزرگسالی هم همانگونه میگذرد.
برخلاف داستان شهدایی که همگی ساکن مناطق معمولی و بعضا محروم شهرها بودهاند، آرام جان روایت شهیدی از منطقه اعیاننشین قیطریه و اندزگوست که آزِرا سوار میشود و به تیپ خود بسیار اهمیت میدهد. محمدحسین سال ۹۴ تصمیم میگیرد به سوریه برود. اجازهاش را از مادرش میگیرد و راهی میشود. از سوریه که برمیگردد در تهران شهید میشود. نوع شهادت محمدحسین، خودش روضهی غریبی از مظلومیت بسیجیانی است که در راه سرورشان اباعبدالله الحسین(ع) برای امنیت کشور تلاش میکنند.
در بخشی از کتاب آمده است:
نیمخیز نشست جلویم. بهش میگفتم: «خب راحت بشین روی زمین!» سرسفره و موقع تماشای تلویزیون هم نداشت، انگار داشت دیرش میشد. تسبیح شاه مقصودش را توی دست جمع کرد: «حاج خانم!» از حاج خانم گفتنش فهمیدم قضیه جدی است. نظرتون درباره سوریه رفتن من چیه؟ دستمرا گذاشتم روی سینهام. سرش را بوسیدم و گفتم: «یک عمره توی زیارت عاشورا به امام حسین(ع) میگم انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.» تسبیحش را انداخت بالا و توی هوا چنگ زد. بغلم گرفت و گفت: «قربونت برم مشمول جان.»
کنج حرم
کتاب «کنج حرم» نوشته محمدرسول ملاحسنی، روایتی شیرین و تأثیرگذار از زندگی شهید مدافع حرم، مهدی حسینی است. این کتاب با محوریت خدمت و عشق به اهلبیت (س)، داستان زندگی این شهید را از خادمی در حرم حضرت معصومه (س) تا جهاد در سوریه روایت میکند. ماجرای کتاب از زبان همسر شهید نقل میشود و مخاطب را با لحظات ناب عشق، ایمان و ایثار همراه میکند.
ویژگی برجسته کتاب، روایت صمیمی و حقیقی آن است که عشق به اهلبیت را با زندگی روزمره و مسئولیتهای خانوادگی پیوند میدهد. شخصیت مهدی حسینی، هم بهعنوان یک خادم صادق و هم یک مدافع حرم، تصویری الهامبخش از زندگی متعهدانه ارائه میدهد. این اثر، برای علاقهمندان به داستانهای واقعی، پر از درسهای معنوی و اخلاقی است. «کنج حرم» نهتنها داستانی از عشق و جهاد، بلکه سفری به درون ارزشهای انسانی و معنوی است که مخاطب را به تفکر و تأمل وامیدارد.
در بخشی از کتاب آمده است: «اولین باری که همراه مهدی به حرم رفتم عصر جمعه بود. شنیدن صدای زیارت آل یاسین از بلندگوی صحنها، روح آدم را زنده میکرد. حس قشنگی بود که با شوهرم، خادم رسمی همین درگاه، به حرم پا گذاشتم. آن هم شوهری که قرار بود تکیهگاه زندگی مشترکمان باشد. تمام مدت اشکهایم جاری بود، انگار این اشکها زبان من شده بودند برای تشکر از بیبی که باعث شده بود مهدی سر راه زندگیام بیاید.»
ام علاء
کتاب ام علاء به قلم سمیه خردمند روایت زندگی بانویی است که صبر را از پا درآورده است. این اثر روایت زندگی امالشهداء فخرالسادات طباطبایی است. این بانوی بزرگوار مادر چهار شهید، همسر شهید و خواهر شهید است که از زندگی در نجف در دوران حزب بعث به همجواری با حضرت معصومه (س) در قم میرسد.
در کتاب ام علا مجموعهای از عجایب را شاهد خواهیم بود، عجایبی که در دنیای واقعی رخ نمودند. اما عجیبترین اتفاق، داستان آشنایی سمیه خردمند با قهرمان داستان است. سمیه خردمند در جریان یک بیماری و درد مدام به مشهد سفر میکند. دو دخترش هر یک با شهیدی رفیق بودند. و از مادرشان میپرسند چرا شما برای درمان خود به شهیدی توسل نمیکنید؟ تا اینکه در حین مطالعه یک کتاب با عکس تا شده یک شهید در بین صفحات کتاب آشنا میشود، شهید سید صادق قبانچی. پس از این در عالم رویا شهید را در خواب میبیند که او را به مزار بانویی رهنمون میسازد، مزار مادرش. و این شروعی میشود برای آشنایی سمیه خردمند با مادر شهید. سمیه خردمند برای تدوین این اثر به درخواست فرزند فخرالسادات به نجف میرود، به قم و حرم حضرت معصومه (س) سفر میکند و از دل ساعتها گفت و گو ام علاءرا تدوین میکند.
کتاب ام علاء از زندگی فخرالسادات طباطبایی میگوید. فخرالسادات در نجف متولد میشود چهار فرزندش را تقدیم اسلام میکند و با این شرایط جز شکرگزاری به درگاه خداوند، از زبانش ساطع نمیشود. این بانوی صبور شانزده فرزندش را در خانهای شصت متری و وقفی بزرگ میکند و تواضع و از خودگذشتگی را معنا میکند. در خلال داستان با رژیم بعث عراق، زندانهای این رژیم و شهید صدر نیز آشنا میشویم. ام علاء اسطورهای از صبر و مقاومت در راه اسلام است که همچون امالبنین (س) فرزندان خود را وقف اسلام میکند.
در بخشی از کتاب آمده است: نگاهی به دور و برم انداختم. شاید ۲۰ متر بیشتر نبود ولی حدود ۳۵ زن و کودک بودیم. دیوارها طوسی رنگ و کثیف بود. توالت گوشه سلول بود، پشت یک برده برزنتی چرک. کف سلول هم یک موکت کهنه و پاره انداخته بودند. فاطمه مدام گریه میکرد و گردنم را ول نمیکرد. محکم گرفتمش توی بغل و نوازشش کردم، تا شاید کمی از اضطرابش را کم کنم.
اوضاع بدتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. دو سه روز که گذشت، شیر توی سینههایم جمع شد. مدام داشتم به بتول فکر میکردم و گریه میکردم. چند روز درد شدیدی را تحمل کردم تا شیرم خشک شد. افتادم به تب و لرز. زنها برای خوب شدنم هر کاری میکردند. از پاشویه تا خواندن حمد شفا و... . هر کسی به طریقی دلداریام میداد. شبها از شدت درد و فراق دخترم تا صبح هذیان میگفتم. دردها و بیتابیها و ضعف جسمانی و تب بالا باعث شد تشنج کنم.
کاش برگردی
محمدرسول ملاحسنی که قبلا با کتاب «یادت باشد» نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است؛ اینبار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت مینشیند و در صفحات مختلف نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان میکند.
کتاب یادت باشد پنجرهای عاشقانه بود برای از خود گذشتن و کتاب کاش برگردی پنجرهای مادرانه است برای از کجا آمدن. کاش برگردی روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست.
آینهای روشن از همۀ مادرانی که از جگرگوشههایشان گذشتند تا ما طعم تلخ ناامنی را نچشیم. این مادرانه فرصتی برای مرور تلاش همۀ مادران این سرزمین در تربیت نسل بالندۀ مدافعان غیرت و شهامت است.
در بخشی از کتاب آمده است: دستش را که گرفتم یخ کرده بود، پاهایش میلرزید، رو به من گفت: عزیز نمیتونم راه برم، منو بغل میکنی؟
یک دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخه اش را گرفتم و راه افتادم، فاصله زیادی تا خانه نبود ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت، فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک می ریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ صبور این خانواده باشد.
هر چه جلوتر می رفتیم فاطمه محکم تر مرا بغل می کرد، می دانستم آغوش پدر می خواهد، حال خودم هم تعریفی نداشت، غربت خودم و دختر شهید را حس می کردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم.
عارف 12 ساله
رضا در سال 1348 در شهرستان کرج متولد شد. در سن دوازدهسالگی خانواده را راضی کرد تا به جبهه برود. پس از جلب رضایت پدر و مادرش فرم تقاضای اعزام به جبهه را پر کرد، ولی بهخاطر سن کم از رفتن او ممانعت شد. شناسنامهاش را دستکاری کرد تا توانست وارد جبهه شود. او در تاریخ ۲۷بهمن۱۳۶۱ در جبهۀ قصرشیرین به فیض شهادت نایل شد. رضا عاشق شهادت و خدا شده بود و شهادت را راه رسیدن به خدا میدانست. او رزمندۀ کوچکی بود که روح و فکری به بلندای آسمان داشت. رضا، عارف دوازدهساله است که ابعاد مختلفی از زندگی حقیقی را بیان میکند.
در قسمتی از وصیتنامۀ صوتی شهید رضا پناهی آمده است:
هدف من از رفتن به جبهه این است که اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرني» لبیک گفته باشیم و امام عزیز و اسلام را یاری کنیم و آن وظیفهای که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده: که «هرکس قدرت دارد واجب است به جبهه برود» و من میروم تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتها از زیر سلطه آزاد شوند.
انتهای پیام/