سرویس هنر خبرگزاری کتاب ایران - رویا سلیمی؛ گیرمو دل تورو از آن دست کارگردانانی است که جهان ذهنی و خلاقانهاش، با خلق آثار فانتزی معنا پیدا میکند. این ویژگی عموماً در شخصیتهای اصلی فیلمهایش به موتیفی تکرارشونده بدل شده است. هیولا یا شخصیتی فراانسانی که در نسبت با بشر، معنای جدیدی از زندگی و زیستن را جستجو میکند. در فیلمهایی مانند «شکل آب»، «ستون فقرات شیطان»، «هزارتوی پن» و «پینوکیو» او با ترسیم شخصیتی فانتزی و غیرانسانی که وجوه برجستهای از جهان معصومانه کودکی را در خود متبلور ساخته است، به بازتعریف دنیایی میپردازد که انسان در میان نوسانات و گرههای مختلف زیست روزمره خود، گاه از انسانیت و ویژگیهای آن فاصله گرفته است.
اقتباسی شاعرانه
آخرین ساخته دلتورو اقتباسی شاعرانه و رمانتیک از رمان مطرح «فرانکنشتاین» نوشته مری شلی در سال ۱۸۱۸ است. شیوه اقتباس او را باید در نوع نگاهش به انسان و تعریف او از نگاه موجودی غیرانسانی و فرامادی دنبال کرد. به مانند آثار دیگر او، فرانکنشتاینش هم بیش از آنکه ترسناک و هویلاوش باشد، مهرطلب و طالب وجوه اخلاقی زیست بشری است.
شخصیتی که ویکتور با بازی اسکار آیزاک آن را خلق میکند، در همان نخستین مواجهاتش با دنیای پیرامون و علاقه عمیقش به ویکتور، در تنها کلمهای که آموخته خلاصه میشود. او مدام نام ویکتور را صدا میکند و سعی در برقراری ارتباط با تنها انسان پیرامونش دارد. اما ویکتور گویی پس از فروکش کردن شوق خلق موجودی شبه انسانی، از شنیدن مدام اسمش از زبان موجودی که خلق کرده، به وجد نمیآید.
هراسی عمیق تمام وجودش را دربر گرفته و گویی به روزی که تخیلاتش به واقعیت بیپوندد، فکر نکرده است. اینجاست که جابهجایی صورت میگیرد. کشمکش داستانی به اوج میرسد. هیولا انسانی و انسان هیولا میشود. شاید بتوان گفت مخلوقی که ویکتور سالها در آروزی خلق آن است، روی دیگری از جهان پیچیده بشری است. گویی هیولای خلق شده، نه موجوی خطرناک و عامل تهدید، بلکه تجلی عواطف و احساسات فروخوردهای است که ویکتور پس از مرگ مادر فروخورده است.
هیولای دلتورو، در جستجوی ارتباط و تجریه زندگی مسالمت آمیز در کنار همنوع خود است. نقطه تلاقی در ارتباط تک کلمهای او و ویکتور، همین تلاش برای پیوندی انسانی است. کلمه همان چیزی است که هیولا را با جهان اطرافش پیوند میدهد. تنها ابزار او برای ارتباط، نام خالقی است که حالا قصد دارد او را نابود کند. این تضاد هر چه پیشتر میرود، به تشدید دو قطب مثبت و منفی داستان میانجامد. تا پیش از این، تلاش مجدانه ویکتور برای شکست دادن مرگ و خلق موجودی ابدی، درام را پیش میبرد و پس از این خلق شگفت انگیز، چهره سراسر زخمی و چند پاره هیولا، گویی قهرمانی است که نقش خود را در داستان میجوید.
اما فیلم برخلاف رمان، از انگیزهها و دوران کودکی و مرگ مادر ویکتور آغاز نمیشود. از جدال برای زندگی از سوی خالق و التماس هیولا برای مرگ یا داشتن همنوعی دیگر شروع میشود. تصاویر و میزانسن برای روبرویی میان خالق و مخلوق دیدنی و تاثیرگذار است. در کشتی گیر افتاده در اقیانوسی از یخ، ویکتور در ضعف و بیماری و موجود ساخته دست او با قامتی بلند و استوار ظاهر میشود. جیکوب الوردی در نقش مخلوقی است که پس از تحمل رنج و ناملایمات، چهره زخم خورده خود را از نقاب بیرون میآورد. برخلاف تصور مخاطب، او نه ترسناک است و نه منفور. معصومیت و نگاه ملتمسانه او، در همان پلانهای ابتدایی همراهی تماشاگر را برمیانگیزد.
خلق هیولایی فرشتهگون
چهره شکننده و پر از زخم او زیبا نیست، اما میتواند قهرمانی دوستداشتنی باشد. قهرمانی که تا پیش از ورودش، هیولایی خوفناک به نظر میرسید که شکست دادنش از دست دهها ملوان روی کشتی ممکن نبود. در کنار چهره و نگاه ترحم برانگیزش، حالا او کسی است که مهربانی را به خالقش میآموزد. نه تنها خواستار مرگ و نابودی ویکتور نیست، بلکه سعی دارد پس از راویت داستان سختیهایش، راهی برای رسیدن به جهانی بهتر و انسانیتر پیدا کند.
اینجاست که تم مورد علاقه دلتورو خود را نشان میدهد. نمایش و خلق ارزشهای انسانی و اخلاقی از نقطه نظر و خواست هیولای فرشتهگون داستان. همین تضاد ظاهری و خواستهای والای انسانی این شخصیت، در دل درام توجه بیشتر به این ارزشها را که به زعم کارگردان رنگ باخته است، آشکار کند.
گویی هیولایی بدقیانه و خوش قلب، همان تلنگری است که میتواند بشر را از ورای خواستهای قدرتطلبانه و بی ارزشش، به اصل و ماهیت حقیقی زندگی رهنمون سازد. در پلانی که این موجود پس از تحمل ضربات و گلولههای بسیار از ملونان کشتی، با نیروی فراانسانی خود، کشتی در یخ اسیر آنها را نجات میدهد و راه را برای رسیدن به مقصد هموار میسازد، گویی مانیفست خود را کامل کرده و خواست دیگری از خالقش ندارد. خالقی که برای او در طلب مرگ بود و از او زندگی و خوب زیستن را تمنا میکرد.
در اینجا فلسفه اصلی رمان در نسبت خالق و مخلوق و چگونگی غلبه مخلوق بر خالق، کم رنگ میشود. دلتورو سعی دارد ایدهها و معانی مورد علاقه خود را از متن مری شلی صید کرده و آن را در مواجهه با انسان امروز درگیر هوش مصنوعی بازتعریف کند. هیولایی دست ساخته بشر که عامل تهدید اصلی زندگی انسان تلقی شده، تبدیل به مصلحی مهرطلب میشود که زندگی را در کمک و مهربانی به دیگران معنا کرده و سعی دارد علیرغم شرایط دشوار زیستن در این جهان نابرابر، نیکی را زندگی کند.
تفاوت مهم و بنیادین دیگر رمان و فیلم فرانکنشتاین، در سکانسهای خلقی است که ویکتور فرانکنشتاین با تلاشی بی وقفه آن را به ثمر میرساند. فیلم قدم به قدم مراحل ساخته شدن این موجود را به تماشا می گذارد. اینجاست که فیلم از بیان تصویری صرف داستان شلی فراتر میرود و آن را به تمامی سینمایی می کند. تصویر و میزانسنهای مورد علاقه دل تورو در تجلی و شکوه گوتیک خود، بر نقش کارگردانی اثری اقتباسی صحه میگذارد.
پس از انتخاب رمان «فرانکنشتاین» شاید انتخاب جیکوب الوردی در این نقش، برگ برنده فیلم باشد. اما هر چند که او در فیزیک و بازی خود فرانکنشتاینی همدلیبرانگیز خلق کرده، شخصیتهای فرعی دیگر که نقش مهمی در فیلم و رمان دارند، دست کم گرفته شدهاند. نوع برخورد خشن و تند ویکتور از ابتدایی ترین لحظات ظهور هیولا مشخص نمیشود.
علت علاقه و تحسین بی دلیل الیزابت و نوع ارتباطش با این مخلوق، در کنار مرگ او و همسرش، سوال برانگیز است. گویی الیزابت ناظری بیرونی یا دانای کلی است که از همه چیز پیش از وقوع اطلاع داشته و پس از آن نیز میتواند در کمال خونسردی با هیولایی ندیده و نشناخته، ارتباطی رمانتیک و احساسی برقرار کند. ضمن اینکه گویی فرانکنشتاین نیز میخواهد عمل خود را برای او ثابت و مقبول جلوه دهد. ضمن اینکه جابهجایی چند شخصیت و نقش آن در رمان و فیلم سینمایی، انتخاب آزادانه و خلاقانه را برای اجرای ایدههایی فکر شده دستمایه بیان سینمایی رمانی کلاسیک و محبوب میکند.
∎