به گزارش خبرگزاری حوزه، این روایت صمیمانه، چهرهای پدرانه و مهربان از شهید کلاهدوز را به تصویر میکشد؛ مردی که در میان همه مسئولیتها، دلش کودکانه میتپید.
یوسف گاهی وقتها هم مینشست با حامد کاردستی درست میکرد. حامد ماشین خیلی دوست داشت. همهاش میگفت: «بابا من ماشین می خوام».
یک روز نشستند ماشین درست کنند. یوسف روی مقوا، شکل یکی از ماشینهای باربری ارتشی را کشید؛ با اندازههای دقیق. بعد هم دورش را قیچی کرد و تکههایش را به هم چسباند.
چهارتا از چرخهای اسباببازی حامد را هم جای چرخهایش گذاشت. حامد خیلی خوشش آمد. از ده بار پارک رفتن هم برایش جالبتر بود.
گاهی وقتها هم دولا میشد و به حامد میگفت: «بیا پشت من سرسرهبازی کن ببین سرسرهی من بهتره یا سرسرهی پارک» حامد میخندید و میگفت: «همین خوبه، همین خوبه.»
اگر وقت داشت مینشست با حامد کارتون نگاه میکرد. بعد مینشست باحوصله در مورد کارتون با حامد حرف میزد.
بیشتر پولهایش را خرج کتاب خریدن برای حامد و فاطمه میکرد. برای خودش هم میخرید. خودش هم خیلی مطالعه میکرد. همه جور کتابی میخواند؛ سیاسی، مذهبی،تاریخی ادبی حتا کتاب کودکان. کتابهای بچگانه را با دقت میخواند و در موردش نظر میداد. میگفت: «اگر اینطور یا آن طور مینوشتند برای بچهها جالبتر بود».
راوی: زهرا موزرآنی؛ همسر شهید
منبع: کتاب نیمه پنهان ماه، صفحه ۳۸ و ۳۸.