شناسهٔ خبر: 75897022 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

«از این ریش‌پشمی‌ها بدم می‌آید»

چگونه تنفر شاه از هیپی‌ها رئیس کل شهربانی را زمین زد؟

در این چیز یک نفر به اسم فرهاد مشکات هم بدون این‌که شناخته بشود گیر یک پاسبانی می‌افتاد، می‌گیرند و می‌برند و سرش را می‌زنند آن شب کنسرت داشته در…

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در میانه دهه چهل، هم‌زمان با رشد تدریجی مظاهر فرهنگ غربی در تهران و ظهور نخستین چهره‌های جوانی که ظاهر و رفتارشان یادآور جنبش هیپی‌های آمریکایی بود، نهادهای انتظامی حکومت پهلوی با وضعیتی مواجه شدند که نه به جرم و سیاست، بلکه به سلیقه و تلقی شخصی شاه از «نظم اجتماعی» مربوط می‌شد. سپهبد محسن مبصر، رئیس وقت شهربانی کل کشور (۱۳۴۳ تا ۱۳۴۹)، در بخشی از گفت‌وگوی خود با حبیب لاجوردی در قالب پروژه تاریخ شفاهی هاروراد که در سال ۶۳ انجام گرفته، شرح می‌دهد که چگونه بی‌میلی و انزجار محمدرضاشاه از هیپی‌ها یا به قول خودش «ریش‌پشمی‌ها» سرانجام به صدور غیررسمی فرمانی برای برخورد انتظامی با جوانانِ ریش‌بلند و موی‌دراز منجر شد؛ اقدامی که در نهایت با واقعه‌ غیرمنتظره تراشیدن موی فرهاد مشکات – رهبر وقت ارکستر تالار رودکی – به بحرانی سیاسی بدل شد.

در این روایت، مبصر از پشت پرده‌ این ماجرا سخن می‌گوید: از نحوه شکل‌گیری دستور، رقابت میان افسران ارتش و شهربانی، افراط سرتیپ رحیمی در اجرای امر، و از آن مهم‌تر دخالت مستقیم فرح و استعفای ناگزیر خود.

راجع به انفصالم در تهران یک عده جوان پیدا شده بودند صورت هیپی داشتند یعنی ریش دراز می‌گذاشتند و زلف‌های‌شان را دراز می‌کردند و لباس‌های مخصوصی ‌هم می‌پوشیدند و اغلب این‏ها نه همه بعضی‌های‌شان، به طرف هروئین هم کشانده شده بودند. ما البته مراقب بودیم تنها از لحاظ اعتیاد هروئین مراقب این‏ها بودیم. این چیزی که می‌خواهم به شما بگویم تقریبا می‌توانم بگویم به هیچ‌کس نگفتم، دفعه اولی است که می‌گویم [...]. در یکی دوتا مراسم یکی مسابقه تنیس بود یکی دانشگاه بود این‏ها اعلی‌حضرت چند دفعه اظهار تنفر کردند از آن‌هایی که هیپی شدند گفتند: «از این ریش پشمی‌ها من بدم می‌آید.» ما هم هیچی نگفتیم چون هیچی نمی‌شد کرد آخر. یک روزی گفتند: «مگر من نگفتم که بدم می‌آید از این‏هایی که این‌قدر ریش و پشم دارند، کثافت‌اند هیپی.» گفتم قربان فکری می‌کنم ببینم چه می‌شود کرد. گفت: «فکر ندارد شما همش امروز و فردا می‌کنید.» من قول نداده بودم، گفتم اطاعت می‌کنم. سال دانشگاه بود آن چیزی که دانشگاه فارغ‌التحصیلانش را چیز می‌کنند شاگرد اول‌ها را معرفی می‌کنند.

شاگرد اول دانشکده معماری وقتی که آمد مدال بگیرد این ریش بلند داشت و یک هیپی‌ کامل. من دیدم اعلی‌حضرت ضمن این‌که نشان را می‌زند به سینه او صورتش را برگردانده که نبیند. به رحیمی ‌رئیس‌پلیس، سرتیپ آن موقع، صدایش کردم، گفتم «این شاگرد را تعقیب بکنید، ببینید کجاست منزلش تا دستور بدهم.» می‌خواستم ببینیم هیپی است، هروئینی است که یک جور چیز بکنیم، بعد برگشتم و باز هم اعلی‌حضرت فرمودند: «دیدید آن شاگرد را؟ آن چیه آخر آن کثافت؟» من دیدم که هیچ چاره‌ای ندارم به غیر از این‌که باید یک فکری بکنم، خودم هم لازم می‌دیدم. مبارزه با این چیز. البته بعضی‌ها می‌گویند که هرکسی ریش دارد که هیپی نیست ولی هیپی‌ها را ما می‌گرفتیم برای این‌که آن کسی که ظاهر هیپی دارد بالاخره کشانده می‌شود به طرف اعتیاد، اولش آدم به شکل هیپی می‌شود، یک وقتی در تهران مد بود توده‌ای‌ها لباس مخصوص می‌پوشیدند مثلا دخترهای توده‌ای بلوز سفید می‌پوشیدند آستین‌های‌شان را هم برمی‌گرداندند بالا و دامن سرمه‌ای. پسرهای‌شان هم لباسی مخصوص می‌پوشیدند باز هم آستین‌های‌شان را می‌گرداندند، معلوم بودند. این مد شده بود در تهران. دیگر مد شده بود هر دختری غیر توده‌ای را هم اگر می‌دیدیم می‌دیدیم این‌طور لباسی می‌پوشد زود مد می‌شود. به‌تدریج ما تجربه داشتیم که لباس پوشیدن همان و یواش‌یواش کشانده شدن به طرف کمونیسم و به طرف این همان. هیپی هم همین‌طور است اول لباس چیز می‌شود ریخت ظاهر می‌شود هیپی بعد ایدئولوژی هیپی را می‌گیرد، من دستور دادم که بعضی از این چیزها را خیلی مراقبت کنید بعضی از این هیپی‌ها را بگیرید و وادارشان کنید که بروند بتراشند سرشان را. خوب حیوونی رحیمی‌ هم رئیس‌پلیس بود نظامی ‌بود دیگر خواست که خیلی دقیق این چیز را انجام بدهد آن‌وقت دستور داده بود که همه این چیزها را بگیرید.

[...] هیپی‌ها را بگیرید و سرش را بزنید. آن‌وقت این‏ها پاسبان‌ها هم اصولا افسرهای شهربانی هم با افسرهای ارتش موافق نیستند همیشه می‌خواهند پوست خربزه زیر پایشان بگذارند مخصوصاً در پلیس. در شهربانی چون معمول است رئیس شهربانی معمولا از افسرهای ارتش است کاری ندارند ولی برای رئیس‌پلیس هم مخالف بودند. این‏ها را کلانتری‌ها می‌افتند می‌گیرند و تو کلانتری‌ها یک سلمانی می‌خواهند که بزنند سرشان را سرشان را ناقص می‌زنند که خودشان بروند بزنند. در این چیز یک نفر به اسم فرهاد مشکات هم بدون این‌که شناخته بشود گیر یک پاسبانی می‌افتاد، می‌گیرند و می‌برند و سرش را می‌زنند آن شب کنسرت داشته در…

س- این رهبر ارکستر بود دیگر.

ج- بله، در تالار رودکی که علیاحضرت و فلان. راست می‌رود پیش علیاحضرت که قربان من با این ریخت چطوری بیایم چیز بکنم و فلان ما را پلیس گرفته.

[...] فردای آن روز علیاحضرت ظهر اطلاع کامل را ظهر علیاحضرت می‌رود پیش اعلی‌حضرت که، «این چه وضعی است؟ شما به یکی مدال می‌دهید آن‌وقت رئیس شهربانی را می‌فرستید می‌رود سرش را می‌زند. فرهاد مشکات امشب نمایش است و سرش را زدند و فلان و این‏ها.» گریه می‌کند و تقاضا می‌کند که مرا عوض کنند. ظاهرا اعلی‌حضرت اول مقاومت می‌کند می‌گوید، «افسر فلان است. فلان است و این‏ها.» بعد تصویب می‌شود و می‌گوید، «خیلی خوب باید تحقیق کنیم ببینیم مسئول این کار کیست» به آقای علم وزیر دربار دستور می‌دهند که برو تحقیق کن ببین مسئول این کار کیست.

منظورش مسئول ‌تراشیدن مثلا فرهاد مشکات. من ساعت در حدود دو، دو و نیم بود آقای علم به من تلفن کرد من خانه بودم گفتند: «مبصر، مسئول این ‌تراشیدن سرهای این‏ها چه بوده؟» گفت: «سر این‏ها را کی زده؟ سر این مرد را؟» گفتم: «سلمانی.» گفت: «آقا شوخی نکن به من مأموریت دادند که مسئولش را تعیین کنید.» گفتم که «در تمام ایران در شهرها چنین اتفاقاتی مسئولش رئیس شهربانی کل کشور است که اسمش سپهبد مبصر است.» گفت: «آقا، این چه حرفی است؟ چرا این‌طور حرف می‌زنی تو؟ آخر تو که نگفتی این‌طوری. ببین چیست یک نفر را معرفی کن من به اعلی‌حضرت بگویم.» گفتم: «من از آن‌ها نیستم، من معرفی کنم سرتیپ رحیمی ‌شما بروید یقه سرتیپ رحیمی ‌را بگیرید به او هم بگویید یک نفر دیگر را معین کند. آخرش به یک ستوان یکی بیافتد آن‌وقت ستوان یک را تنبیه بکنید من دیگر فردایش شهربانی را اداره نمی‌توانم بکنم.»

هرچه اصرار کرد گفتم همچین… گفت: «بگو بنویسند.» من عین این عبارت را گفتم نوشت. این می‌رود به اعلی‌حضرت نشان می‌دهد و اعلی‌حضرت نگاه می‌کند و می‌گوید: «من می‌دانستم.» می‌خواسته اعلی‌حضرت ببیند که من خواهم گفت که اعلی‌حضرت دستور داده یا نه؟ بعد دیده که نه من نگفتم و می‌خندد و می‌گوید: «می‌دانستم که این‌طور جواب خواهد داد. خیلی خوب، عوضش کنید ولی چراغ برمی‌دارید دنبالش می‌گردید.»

تمام رل‌هایی که بازی کرد اعلی‌حضرت به من گفت: «شما جرات ندارید، می‌ترسید.» و شاخ گذاشت تو جیب من که بکنم این کار را و یک بهانه‌ای مسلمی آن‌وقت روزنامه کیهان و اطلاعات، وزارت دربار اعلامیه صادر کرد که من آن شب از ترسم نخوابیدم چون عوض کردن رئیس شهربانی کاری نبود که اعلامیه صادر کنند خوب اعلی‌حضرت می‌گفت این برود و آن بیاید. اعلامیه رسمی صادر گردید به علت «بیشتر از اندازه استفاده کردن از اختیارات.»

۲۵۹