جوان آنلاین: خانم حسینی، نویسنده کتاب «تب ناتمام» میان واگفتههای خود از زندگی جانباز قطع نخاع، شهید حاج حسین دخانچی به اتاق ۹مترمربعی شهید اشاره میکند که لحظهای از شوخی و خنده افراد حاضر در اتاق، خالی نمیشد. او هر روز دهها ملاقاتکننده داشت که برای گرفتن روحیه به نزدش میآمدند. بر آن شدیم با حجتالاسلام سید محمدجواد حسینی، یکی از رفقای آن روزهای شهید که به اتاق ۹متری رفتوآمد داشت، گفتوگو کنیم، تا از آشنایی خود با این جانباز شهید و خاطرات و لحظات شیرین آن روزهای رفقای پایتختی شهید و تقریظ حضرت آقا بر کتاب «تبناتمام» برایمان بگوید.
رفاقتهای پایتختی...
حاجحسین با وجود قطعنخاع از ناحیه گردن و عدمتحرک ارادی از گردن به پایین، روحیه سلحشوری و جوانیاش را حفظ کرده بود اگرچه زخمبسترهای عمیق و عفونتها به شدت بر جسمش فشار میآوردند، اما او همیشه با همان مهربانی و صمیمیت همیشگی رفقا را دور تختش نگه میداشت و آنها را تنها نمیگذاشت، به همین جهت بنده به دوستیهای بعد از جانبازی حاجحسین لقب «پاتختی» میدهم.
سال ۷۹بود که با چند نفر از دانشجویان تصمیم گرفتیم برای دیدار با جانبازان به منازلشان برویم. آن زمان من مسئول فرهنگی و مدیر فوقبرنامه دانشگاه علومپزشکی فاطمیه قم بودم که نشریات، اردوها و مراسمات دانشگاه بر عهده من بود. اولین دیدارها به بهانه برگزاری «جشن آبروی آب» به مناسبت میلاد قمر بنیهاشم (ع) انجام شد. قرار بر این شده بود که در برگزاری این جشن از حضور جانبازان عزیز بهرهمند شویم و کلکار با حضور مشارکت آنها اجرا شود که این کار برکات زیادی داشت. به بچهها گفتم حالا که چنین فرصتی پیش آمده، هر بار چند نفر از دانشجویان، آماده شوند تا به دیدار خانوادههای جانبازان برویم تا ضمن عیادت و دیدار، از ایشان برای مراسم دعوت هم به عمل بیاوریم. در این دیدارها معمولاً هفت، هشت یا ۱۰ نفر همراه میشدند. این دیدارها ضمن برکت و اثرات معنوی فراوان، فرصتی شد تا ارتباط بیشتری با خانوادههای عزیز جانبازان برقرار کنیم و از نزدیک در جریان شرایط زندگی، مشکلات، خاطرات و نیازهای آنها قرار بگیریم. همچنین این برنامهها نقش مهمی در تقویت روحیه ایثارگران و تغییر نگرش و حالوهوای بچههای دانشجو داشت. به نظرم حاج حسین دخانچی، دومین جانبازی بود که به دیدارشان رفتیم. اتفاقاً یکی از بستگان نزدیک ما (داماد ما)، همسایه و همسنوسال و همرزم حاج حسینآقا بود و پیش از آن دیدار من از اوصافش شنیده بودم، اما هیچوقت از نزدیک به دیدارشان نرفته بودم. حاجحسین آن زمان تازه ازدواج کرده بودند. داستان ازدواجشان هم ماجرای جالب و شیرینی داشت.
وقتی به خانه حاجحسین دخانچی رفتیم، در همان نگاه اول و اولین برخورد، پیوندی قلبی میان ما شکل گرفت یا شاید بهتر عرض کنم؛ با تیر نگاهش و لبخند شیرینش برای همیشه شکار شدیم و زمینگیر.
از همان لحظه، حس عجیبی در دلم افتاد و یک دوستی صمیمی بین ما آغاز شد. گویی سالهاست با هم آشنا هستیم. ایشان هم با روی خوش و برخوردی بسیار گرم و شیرین از ما پذیرایی کردند. بعد از گپوگفت و حالواحوال اولیه به ایشان عرض کردم که قضیه ازچه قرار است و ما چرا آنجا هستیم. دانشجوها را معرفی کردم و خلاصه ایشان را هم در جریان مراسم جشن «آبروی آب» قرار دادم. کمی بعد تصمیم گرفتیم مصاحبهای با حاج حسین ترتیب بدهیم و خاطراتشان را ثبت کنیم.
در آن زمان دوربین فیلمبرداری،ام ۹۰۰۰ در اختیار داشتم. دوربین را روی پایه گذاشتیم، نور و صدا را تنظیم کردیم و مصاحبه شروع شد. حاجحسین با آرامش و متانت از روزهای اول جنگ و نحوه اعزامش به جبهه برای ما گفت تا زمان مجروحیت، جانبازی و روزهای بعد از آن؛ همهچیز را خودش مستقیم تعریف میکرد، و ما بیواسطه از میان دو لب خندانش میشنیدیم. او از دستکاری ناشیانه شناسنامه با علی پسر همسایه و لورفتن و ثبتنام نشدنشان گفت تا رسید به التماس، تمناها، کلک و نمایشهایی که بازیکردند تا بتوانند مسئولان بسیج را برای رفتن به جبهه راضی کنند! از ذوقوشوق پذیرفته شدن و اعزام به آموزش و یادگیری کار با سلاح تا اعزام به ماهشهر و رفتن با بلم به سمت آبادانی که در محاصره بود. از همراهی و همکاری با بچههای رزمنده در گروههای جنگهای نامنظم، مجروحیت اول در کنار پل خرمشهر و پریدن لاله گوشش و... تا عملیات بدر که نبرد سنگین تن و تانک و مجروحیت و نهایتاً جانباز قطع نخاع شدن و آسایشگاه جانبازان و اعزام به آلمان برای درمان و... برایمان روایت کرد. من در پایان مصاحبه از حاجی پرسیدم: «اگر بخواهی فقط یک درد از هزار درد خود را برای ما بگویی، آن کدام است؟»
ناگهان لحن خندان و شوخطبع حاجحسین عوض شد و با جدیت گفت: «من دردی ندارم.» او به گونهای وانمود کرد که ما به چشمهایمان و آنچه میدیدیم شک کردیم! با تعجب گفتم: «چه طور ممکن است؟ شما ۱۷سال است جانباز نخاعی هستی، روی تخت دراز کشیدهای، واقعاً هیچ دردی نداری؟!»
لبخند زد و گفت: «نه، ندارم، باور کنید ندارم.»، اما معلوم بود چیزی در دلش پنهان است. هرچه تلاش کردیم تا بیشتر بگوید، سکوت کرد و فقط لبهایش را به هم میفشرد و گاهی با گوشه دندان آن را میگزید تا خودش را کنترل کند. مصاحبه طول کشیده بود و خانمهای دانشجو هم با همسر ایشان حلقه گفتوگویی به راه انداخته بودند و زمان گذشته بود. سرویس منتظر بود تا بچههای خوابگاهی را به دانشگاه برگرداند. تصمیم گرفتیم ضبط را تمام کنیم. دوربین را خاموش کردم و در جعبهاش گذاشتم. پروژکتور را خاموش کردم و سیم میکروفون را داشتم جمع میکردم که در همان لحظه، ناگهان حال حاجحسین عوض شد. انگار بغضی که مدتها در گلویش مانده بود، شکست. با کلماتی بریدهبریده و لحنی بغضآلود توجه همه را به خودش جلب کرد. سکوتی عجیب فضا را گرفت. قطره اشکی از چشم حاجحسین سرازیر شد؛ چشمانی که کمتر کسی اشکشان را دیده بود. قطره اشک از گونهاش سرازیر شد، از لابلای محاسنش گذشت و از کنار گونهاش روی ملحفه سفیدی که تا زیر چانهاش کشیده شده بود چکید. هیچکس در آن لحظه حرفی برای گفتن نداشت و همه وجودمان توجه و گوش شده بود.
حاجحسین مثل شیر زخمی به خودش میپیچید و میخواست دردی را بیان کند که زخمش جان او را آزرده و روحش را درهم کشیده بود. از روزگاری که فراموشی و غفلت بر زندگیها سایه انداخته بود راضی نبود. گلایه داشت چرا خونهایی که برای حفظ دین و ایمان و آرمانهای انقلاب ریخته شده گاهی دیده نمیشود؟! چرا به اسم آزادی فضای جامعه مسموم شده و ذهن و دل دانشآموزان و دانشجویان را هدف قرار دادهاند... و مروارید اشکهایش پشتسرهم بر گونههایش میغلطید و ما بهتزده تماشاگر این همه عظمت و ابهت بودیم.
جانبازی در عملیات بدر
حالا میخواهم از زبان خود شهید جانبازیاش را برایتان روایت کنم. حاجحسین میگفت: «بعد از عبور از آبراهها و شکستهشدن خط در عملیات بدر و استقرار در منطقه فتح شده برای مقابله با پاتک دشمن، مشغول شلیک خمپاره شدم. پاتک روز دوم دشمن خیلی سنگین بود و ما حدود ۲۴ساعت به سختی مقاومت کرده بودیم. روز دوم، آتش دشمن بسیار سنگین شد. درگیری ما مستقیم با تانکها بود؛ دشت پر از تانکهایی بود که جلو میآمدند و نیروهای پیاده دشمن پشت سر تانکها. بین یگانهای عملکننده در عملیات بدر، الحاق صورت نگرفت لذا فشار اصلی روی منطقهای بود که لشکر ۱۷علیبنابیطالب (ع) آن را تصرف کرده بود. خاکریز ششمتری در منطقهای که پشت آن مقاومت میکردیم زیر آتش مستقیم توپخانه بهخصوص توپ مستقیم تانکهای دشمن، تقریباً صاف شده بود.
من پشت یک قبضه خمپاره غنیمتی بودم. مهمات زیادی نصیب ما شده بود و مدام با آن روی سر دشمن گلوله میریختم، اطرافم آنقدر جعبه خمپاره خالی ریخته بود که دیگر چیزی را نمیدیدم. مدام شلیک میکردم. چند دقیقه یکبار یکی از بچهها روی شانهام میزد و میگفت: حسین، سر قبضه را کمی بالاتر بگیر، یعنی دشمن مدام در حال نزدیک شدن است. تا جایی که سر قبضه به حالت عمود در آمده بود و من حس میکردم هر لحظه ممکن است گلولهها برگردند و روی سرم بیفتند. فاصله ما با دشمن خیلی کم شده بود؛ شاید ۱۵-۱۰ متر بیشتر نبود. آنها تقریباً به پشت خاکریز رسیده بودند. در آن بحبوحه انفجارها که صدا به صدا نمیرسید و من هم از بس شلیک کرده بودم، گوشم خونریزی کرده بود و هیچ صدایی نمیشنیدم، یکی از بچهها شانهام را تکان داد و با زحمت به من حالی کرد و گفت: «حسین، بقیه یا شهید شدند یا عقب رفتند، تو هم زودتر راه بیفت بیا...»
حاج حسین سرش را روی بالش جابهجا کرد و با نگاهی عمیق و لحنی آرام ادامه داد: این خبر برایم عجیب بود. از پشت جعبههای مهمات بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم. دیدم سینه خاکریز تعدادی از بچهها شهید شدهاند، بقیه هم عقب رفته بودند. خط تقریباً خالی شده بود.
به سمت پیکر یکی از شهدا که قبضه آرپیجی در دستش بود رفتم، شناختنش برایم سخت نبود؛ آقا مصطفی کلهر بود، فرمانده گردانمان، تا آخرین نفس جنگیده بود. روی خاکریز غرق در خون افتاده بود، آرام بوسهای بر پیشانیاش زدم. قبضه را از میان انگشتان دستش بیرون آوردم. زیر آن باران گلوله اطراف خاکریز را جستوجو کردم و حدود ۱۶، ۱۷ گلوله آرپیجی پیدا کردم. پشت همان خاکریز نیمهویران ایستادم و یکییکی آنها را در قبضه گذاشتم و شلیک کردم. دیگر نیازی به هدفگیری نبود، آنقدر دشمن نزدیک شده بود که هر چه میزدی بالاخره به جایی میخورد، تانک، نیروی پیاده و...
آخرین گلوله را در قبضه گذاشتم و تا بلند شدم که هدف بگیرم؛ ناگهان نارنجکی به طرفم پرتاب شد و درست کنارم افتاد. فرصت نکردم اقدامی کنم و بلافاصله منفجر شد. نارنجک ۴۰تکه، با صدها ساچمه. نصف بدنم پر از ترکش شد. قبضه از دستم افتاد، بدنم شده بود مثل آبکش و خون از جای جایش فواره میزد. با همان حال، نیمهجان، شروع کردم به دویدن به سمت عقب...
چند متری دویدم. خونریزی شدیدی داشتم، خون در چکمههایم جمع شده بود و حرکتم را کند کرده بود. دیگر رمق و توانی نداشتم، سرعتم کم شد، نفسم بالا نمیآمد. تشنگی به جانم افتاد. مدام پشت سرم را هم نگاه میکردم در همان لحظه دیدم یک تانک از روی خاکریز بالا آمد. سر لولهاش را پایین آوردو درست به سمت من نشانه گرفت. من همچنان در حال دویدن بودم و احساس میکردم لحظه آخر است. تانک شلیک کرد... و بعد دیگر چیزی نفهمیدم.»
این آخرین تصویری بود که حاجحسین از لحظه جانبازیاش به یاد داشت. روایت مردی که تا آخرین نفس ایستاد و مقاومت کرد. بعدها، یکی از همرزمانش به نام آقای بوجار، در مراسمی که سر مزار حاج حسین برگزار شده بود، به سراغم آمد و گفت: آقا سید! هیچوقت از خودت پرسیدی چه کسی حاجحسین را بعد از آن لحظه عقب برگرداند؟ گفتم: «راستش همیشه برایم سؤال بود، اما پاسخی پیدا نکردم.»
آقای بوجار، ادامه ماجرا را اینطور برایم تعریف کرد و گفت: «وقتی تانک شلیک کرد، موج انفجار همهجا را لرزاند. همان گلوله، با قدرت فوقالعادهاش، در فاصله بسیار نزدیک منفجر شد. به اذن خدا فقط یک ترکش ریز، به اندازه یک عدس، به گردن حاج حسین اصابت کرد. همان لحظه بود که او نقش بر زمین شد. موج انفجار او را نیمهجان کرد، اما همان ترکش کوچک، سرنوشت بزرگ او را رقم زد.»
بعد من و آقا مصطفی، پسر مقام معظم رهبری، آن زمان در منطقه با موتور ایژ رفتوآمد میکردیم. هر وقت کسی مجروح یا شهید میشد، او را روی موتور میگذاشتیم، میبستیم و با عجله به سمت عقب میبردیم تا با قایق یا بلم منتقلش کنیم. در همان عملیات، وقتی حاجحسین مجروح شد، آقامصطفی خامنهای خودش او را برداشت، روی موتور گذاشت و عقب برد. بدن حاجحسین سوراخ سوراخ و سراسر غرق در خاک و خون شده بود.
وقتی او را با قایق از خطمقدم عقب آوردند، با وجود شرایط ظاهری پیکر و احتمال شهادت ایشان عقب تویوتا گذاشتند، همراه پیکر بقیه شهدا.
بعدها حاج حسین تعریف میکرد: «من کف وانت قرار گرفته بودم، زیر پیکر شهدا. گردنم ترکش خورده بود. هر از گاهی که خون در زخمم لخته میشد، مقدار کمی خون به مغزم میرسید، برای چند لحظه چشمهایم باز میشد. همان لحظه اطرافم را میدیدم و میفهمیدم کجا هستم. در آن وضعیت، یک پیچ فلزی از کف تویوتا بیرون زده بود که دقیقاً توی زخم گردنم فرو میرفت و باعث بازشدن رگها و خونریزی و در نتیجه بیهوشی من میشد. هر بار آن پیچ به جای زخمم میخورد، خون شروع میکرد به فوران و من از حال میرفتم و دیگر متوجه چیزی نمیشدم...»
پیکر خونآلود حسین
سه سال و اندی که حسین در جبهه بود، طوری با خانوادهاش رفتار کرده بود تا آنها به ویژه مادرش نگرانی تماس یا نامه نداشتند. همیشه میگفت: مادر! یا خودم میآیم، یا خبر شهادتم میرسد. برای همین، مادرش به تماس نگرفتن یا نامه ندادن عادت کرده بود و فقط چشمانتظارش بود و نگاهش بر در خانه. حاج حسین بعد از مجروحیت شدید به بیمارستان انتقال یافت. ابتدا کسی نمیدانست که او زنده است و در کدام بیمارستان. مادرش میگویدیک آقا سیدی آمد در منزل ما و گفتن حسین زخمی شده و در بیمارستان اصفهان بستری است و رفت. بعدها برای همه ما سؤال شد ایشان چه کسی بود، حسین را از کجا میشناخت، آدرس ما را از کجا آورده بود و... بعد از شنیدن این خبر، به همراه خانواده به بیمارستان رفتیم، بالا و پایین بیمارستان طبقات را گشتیم، ولی حسین را پیدا نکردیم. تا اینکه از روی لباسزیر دوخته شده به دست خودم، پیکر خاکی و خونآلود حسین را که کنار راهرو بیمارستان بود شناختم.
با پد و باند خیس کرده، شروع کردم خاک و خونهایی که روی صورت و لبهای حسینم بود را پاک کردن. خاک و خون به صورتش سله بسته بود و سخت جدا میشد. هنگامی که لبهایش با رطوبت باند خیس شد، حسین تمام تلاشش را کرد و با یک حرکت باند خیس را به دندان گرفت و از فرط تشنگی شروع به مکیدن رطوبت باند کرد و مایی که از او قطع امید کرده بودیم را شاد کرد و با فریاد پرستار پرستار حسین را خدا به ما برگرداند.
بیمارستان آلمان و توهین به امام
مدتی در آسایشگاه امام خمینی (ره) بستری بود، جایی که جانبازان قطع نخاعی با شرایط سخت جسمی و روحی زندگی میکردند. وضعیت حسین بسیار وخیم بود، دچار زخمبسترهای عمیق شده بود و بدنش پر از زخم و عفونت بود. دستهایش مچاله و پنجههایش به داخل فرو رفته بود و از ناحیه گردن به پایین تحرکی نداشت.
پس از تحمل چند سال درد و رنج، حسین کاندیدای اعزام به آلمان شد. در آلمان جراحیهای فراوانی روی او انجام شد که در بعضی از عکسهای یادگاری شرایط او مشخص است؛ تخت حسین با عکسی از امامخمینی بالای سرش و میلههای استیل که به دستهایش با پیچهای متعدد از بیرون وصل است و گاهی تا ۱۸عدد کیسه خون متصل به بدن نحیف او که نشاندهنده وخامت شرایطش داشت. درحالی که از گردن به پایین تحرک نداشت، اما روحیه جوانمردیاش حفظ شده بود. حسین پس از تثبیت وضعیتش، توانست کمی سروشانههایش را حرکت دهد؛ از گردن به پایین کاملاً فلج بود. اما از شانه تحرک پیدا کرده بود.
روزی مسئول بخش در بیمارستان آلمان با لحن ناخوشایندی نام امام خمینی (ره) را به زبان آورد که از آن حس اهانت برداشت میشد. حسین به زبان آلمانی تسلطی نداشت، اما متوجه جسارت آن فرد شد و این مسئله باعث عصبانیت شدید حسین شد. حاج حسین برادرش را که یار همراه و همیشگیاش بود و بهخاطر ضرورت تا حدودی با مکالمه آلمانی آشنا شده بود صدا زد و با اصرار و پریشانی پرسید: «داداش این چی گفت؟» علی هم که اصرار حسین را دید با دعوت به ملایمت و آرامش گفت: حسینجان ولش کن ما اینجا غریبیم و...، اما حاج حسین زیربار نمیرفت و مدام اصرار میکرد!
علی آقا میگفت وقتی به او گفتم دکتر چه چیزی گفته بود، حسین شروع کرد به دادوبیداد کردن و با صدای بلند و پر از غرور میگفت: «ما رفتیم همه وجودمان را بدهیم به دستور امام، اما همین مقدار را از ما پذیرفتند. کسی حق ندارد به امام ما توهین کند.» این باعث شد پرستاران و دکترها نگران شوند. حسین حتی به رئیس بیمارستان گفت کسی که چنین حرفی زده را از اتاقش بیرون بیندازند و دیگر اجازه نداد این شخص به او دست بزند...
عاشق امام بود. زیر قاب عکس امام و رهبری که سالها بالای تختش بود این عبارت به چشم میخورد: بالای سرم عکس تو را نصب نمودم/ یعنی که سر من به فدای قدم تو
دغدغه جوانان را داشت
حاج حسین اهل بندگی خدا بود و به عباداتش حتی مستحبات و نماز شب و معنویات پایبند بود. توان وضوگرفتن نداشت، باید کسی او را وضو میداد و همیشه همسرش به او کمک میکرد. وضویش میدادند و مهر را روی پیشانیاش میگذاشتند. اما حاضر نبود برای نماز شبش همسرش را بیدار کند. همسرشان میگفت: از صدای زمزمهاش متوجه میشدم که مشغول عبادت است، وقتی به حاج حسین میگفتم خب صدا کن کمک کنم وضو بگیری و... میگفت: نه! ما کجا نمازشب و تهجد کجا!
حاج حسین در سالهای ۷۹ و ۸۰، چند ماه قبل از شهادتش، دغدغههای زیادی درباره وضعیت فرهنگی جامعه داشت. او در آن زمان، با شرایط جسمانی وخیم، به سختی روی ویلچر مینشست و به مدارس میرفت و با بچههای مدرسه صحبت و سخنرانی میکرد و از جوانان جبهه و آرمانهای اسلام و انقلاب سخن میگفت. دغدغهاش این بود که جوانها نمیدانند چه خونها و هزینهها برای حفظ و دفاع از کشور داده شده است. بیشتر مطالبات او مربوط به آگاهی مردم و به ویژه جوانان بود؛ نه خواستههای مادی و شخصی. همیشه دوستان نزدیکش دور تختش بودند و هیچوقت تنها نبود. کسی بود که با وجود معلولیت شدید و ۱۷سال قطع نخاع بودن، روحیه بسیار قوی داشت و همیشه برای دیگران الگو بود.
خانمش میگفت: لحظات آخر وقتی در بیمارستان ساسان بستری بود و با وجود شرایط خاص مراقبتهای ویژه و وجود لوله ساکشن در دهانش، به من گفت: «پاشو برو! فردا خیلی کار داری و سرت شلوغ است، جایگاهم را در بهشت دارند نشانم میدهند...» چندی قبلتر از اینکه در بیمارستان بستری شود به یکی از دوستانش که عازم کربلا بود گفته بود: «کنار ضریح حضرت مسلم بن عقیل (ع) یادم کن و سلام و پیغام مرا برسان و بگو من منتظرم...»
آری! او شهادتش را انتظار میکشید. درست مقارن با ایام شهادت حضرت مسلم بن عقیل، حاجحسین هم به آسمان پرکشید؛ و تقریظ بر «تب ناتمام»
کتاب زندگی او به نام «تب ناتمام» از سوی رهبر معظم مورد تقدیر و تقریظ قرار گرفت و حالا توجه بسیاری را به خود جلب کرده است. خبر تقریظ کتاب «تب ناتمام» خبر خوشایندی بود. این بدان معناست که شهدا در زمان و مکان مناسب خود اثرگذار و شکوفا میشوند، درست مانند بمبهای ساعتی که به وقت معین منفجر میشوند به تدریج و ماندگار میشکفند و الهامبخش دیگران میشوند. درست در راستای کلام امام امت (ره) که فرمود انقلاب ما انفجار نور بود؛ شهدا چشمههای زندگی و حیات هستند که در متن جامعه جاری میشوند، دلبری میکنند و دستگیری. ستارهاند. هم میدرخشند هم راهنمایی میکنند و هم راهبری، درست مثل فرمایش رهبر معظم انقلاب که فرمودند راه را میتوان با این ستارهها پیدا کرد.
ویژگی بارز شهید حسین دخانچی صبر و استقامت بینظیرش بود که ۱۷سال درد و رنج ناشی از قطع نخاع گردنی را تحمل کرد. او رضایت کامل به تقدیر الهی داشت و نیاز نمیدید تا برای شفایش دعا کنند و میگفت دستوپاهایی را که در راه خدا دادهام پس نمیگیرم. با باقیمانده جانش هم دست از جهاد نکشید و تا آخرین نفس برای اسلام و انقلاب سربازی کرد. کنار تختش کاغذی روی دیوار چسبیده بود که روی آن نوشته شده بود: «چرا پای کوبم چرا دست یازم/ مرا خواجه بیدست و پا میپسندد.»