شناسهٔ خبر: 75873330 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جماران | لینک خبر

مرضیه دباغ چگونه توانست از زندان ساواک رها شود؟

در کارنامه 77 ساله مرضیه دباغ علاوه بر نقش های متفاوت، مجاهده و مقاومت در راه خدا بسیار ثبت شده است؛ مجاهده ای که او را تا مرز شهادت پیش برد اما برای پاسداری از انقلاب اسلامی ماموریت تازه ای به او بخشید تا زنده بماند.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار جماران، نام مرضیه دباغ با رزم و دلاوری، شجاعت و بی باکی، مقاومت و ایستادگی رقم خورده است. نامی که باید سال ها بگذرد تا ریزترین ابعاد وجودی اش شناخته شود. بانویی که بسیار زخم خورد اما لب باز نکرد. سنگ خورد اما کوتاه نیامد. برای هدفش تا مرز شهادت پیش رفت اما خدا خواست که بماند و باز هم خدمت کند تا سرانجام در بیست و هفتمین روز از آبان سال 95 قصد رحلت کرد تا به خیل دیگر رزمندگان مجاهد آرمیده در جوار رحمت حق بپیوندد. او در کتاب خواهر طاهره درباره رهایی اش از زندان ساواک اینگونه نقل کرده است.

 

بار دوم پس از دستگیری مرا یکراست به زندان قصر بردند. این بار‎ ‎‌بیشتر شکنجه روحی را برایم تدارک دیده بودند. از بازجویی اولیه‌شان‎ ‎‌پی بردم آنها به شدت روی من حساس شده بودند. در دستگیری و‎ ‎‌بازجویی از افرادی که در گروه‌های مختلف فعالیت داشتند و گرفتار‎ ‎‌ساواک شده بودند، اطلاعات و سرنخ‌هایی از نقش و حضور من در این‎ ‎‌ارتباط به دست‌شان افتاده بود. مشکل عمده من این بود که نمی‌دانستم از‎ ‎‌چه کسی و از چه گروهی اطلاعات مربوط به مرا کسب کرده‌اند. بنابراین‎ ‎‌نمی‌دانستم چه موضوعی لو رفته است. از این رو هرچه می‌پرسیدند‎ ‎‌اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. پس از بازجویی اولیه شکنجه‌های جسمی از‎ ‎‌سر گرفته شد. این بار کلاهک مسی روی سرم گذاشتند و دست و پایم‎ ‎‌را به صندلی بستند و به صندلی برقی وصل کردند. این شکنجه بسیار ‌‎ ‎‌دردناک بود. بعد هم شلاق، خاموش کردن سیگار روی بدنم و دویدن در‎ ‎‌اتاق با پاهایی که از زور شلاق پرچرک و خون شده بود. لابلای‎ ‎‎بازجویی و شکنجه پی بردم، موضوع دستگیری من بر می‌گردد به‎ ‎‌دستگیری عده‌ای از دانشجویان دانشکده پلی‌تکنیک و همکاری من با‎ ‎‌آنها که متأسفانه یکی دو نفر از دانشجویان زیر شکنجه اعتراف کرده‎ ‎‌بودند. با این حال هرچه منوچهری و دوستانش فشار می‌آوردند، من‎ ‎‌حرفی برای گفتن نداشتم. زندانی‌های دیگر به خصوص جوانان، مرا که‎ ‎‌با آن سن و سال می‌دیدند آن طور مقاومت می‌کردم و شبانه روز شکنجه‎ ‎‌می‌شدم بسیار تحت تأثیر قرار می‌گرفتند. اغلب با صدای بلند قرآن‎ ‎‌می‌خواندند و«لااله الا الله» می‌گفتند. ساواکی‌ها و مأموران زندان از این‎ ‎‌عمل بسیار عصبانی می‌شدند. شانزده روز زیر شکنجه بودم، شب و روز.‎ ‎‌اما لام تا کام حرف نزدم. این بار ساواکی‌ها حیله کثیفی به کار بردند،‎ ‎‌رفتند رضوانه را آوردند.‌‎‌ ‌‌دختر دومم را. از صدای فریاد و ناله‌اش متوجه‎ ‎‌شدم او را گرفته‌اند. یک شب از ساعت 12 تا 4 صبح این دختر چهارده‎ ‎‌ساله را می‌زدند. اذان صبح بود که دست کشیدند. شوک دادند، شلاق‎ ‎‌زدند. بدنش را با آتش سیگار سوزاندند و رضوانه هوار می‌کشید. ضجه‎ ‎‌می‌زد و ناله می‌کرد و همه اینها را مثل مته‌ای که بر استخوان من گذاشته‎ ‎‌باشند، با درد و رنج احساس می‌کردم. تمام آن شب در سلول را کوفتم و‎ ‎‌فریاد زدم «اون کاری نکرده... اون از چیزی خبر نداره... مرا بزنید، مرا‎ ‎‌شکنجه کنید.» اما منوچهری و دار و دسته‌اش دست بردار نبودند. دیگر‎ ‎‎‌رسیدم به جایی که التماس کردم. به گریه افتادم، اما فایده‌ای نداشت.‌

‌‌صبح سربازها جسم بی‌جان دخترم را کشان کشان آوردند و توی‎ ‎‌سلول من انداختند. رضوانه بیهوش بود. سربازها یکی دو سطل آب روی‎ ‎‌بدنش ریختند. اما اثر نداشت. رضوانه چشم باز نکرد. ترسیدم. گفتم:‎ ‎‌«تمام کرده است.» حالم دگرگون شد. پاک به هم ریختم، دیگر حال‎ ‎‌خودم را نفهمیدم، تا می‌توانستم جیغ و داد به راه انداختم. طوری شد که‎ ‎‌نمی‌دانم دیگر چه کردم که از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، صوت‎ ‎‌زیبای قرآن مرحوم آقای ربانی شیرازی را می‌شنیدم: «‌‌استعینوا بالصبر و ‌‎ ‎‌الصلوة انّها لکبیرة الا علی الخاشعین‌‌»‌

‌‌چه وقت از خودم بی‌خود بودم، نمی‌دانم. با صوت قرآن کمی آرام‎ ‎‌شدم. رضوانه همین طور روی زمین، پیش چشمم افتاده بود. یک بار‎ ‎‌دیگر سربازها آمدند، روی سر و صورتش آب ریختند. فایده نداشت.‎ ‎‌حتی تکان هم نخورد. دستور دادند او را ببرند. کجا؟ نگفتند. سربازها‎ ‎‌جسم بی‌جان دخترم را انداختند داخل پتو و بردند.‌

‌‌ده‌‌ ـ ‌‌دوازده روز بعد او را برگرداندند. در این مدت هر دقیقه برایم به‎ ‎‌هزار سال گذشت. خیال می‌کردم او را به شهادت رسانده‌اند. در هر حال‎ ‎‌بدن نحیف و زجرکشیده او را انداختند داخل سلول و رفتند. مثل یک‎ ‎‌مرده متحرک. رضوانه‌ام آب شده بود.‌

‌‌نشستیم به حرف «کجا بودی مادر! حالت چطور است؟ و...» رضوانه‎ ‎‌گفت او را به بیمارستان ارتش برده بودند. در مدتی که آن جا بستری‎ ‎‌بوده، دست‌هایش به تخت بسته بود و هر روز یک بار دستبند را از‎ ‎‎‌دستش باز می‌کردند، تا به دستشویی برود. دست‌هایش را نشانم داد.‎ ‎‌کبود بود و دستبند روی پوستش جا انداخته بود.‌

‌‌من و رضوانه مدتی در کنار هم بودیم. چادر او را هم گرفته بودند.‎ ‎‌تابستان بود و هوا به شدت گرم. تمام مدت که داخل سلول بودیم روی‎ ‎‌سرمان پتو می‌کشیدیم. از آن جا که زخم پاهای من و کمرم عفونت کرده‎ ‎‌بود ناچار بیشتر اوقات سرپا می‌ایستادم یا به دیوار سرد و نمناک سلول‎ ‎‌تکیه می‌زدم. این در حالی بود که موش‌ها آزادانه در سلول می‌چرخیدند.‎ ‎‌وقتی برای بازجویی می‌رفتیم، پتو با خودمان می‌بردیم. نیمی از پتو روی‎ ‎‌سر من بود و نیمی دیگر روی سر رضوانه. منوچهری و دوستانش روی‎ ‎‌هر دو ما اسم گذاشته بودند «مادر و دختر پتویی» وارد اتاق بازجویی که‎ ‎‌می‌شدیم، بنا می‌کردند به مسخره کردن و ریچار گفتن.‌

‌‌مدتی گذشت، سربازها باز هم آمدند و رضوانه را بردند. بعدها‎ ‎‌خبردار شدم او را در سلول دیگری حبس کرده‌اند.‌

‌‌ وقتی که دستگیر شدم بچه کوچکم 5 سال داشت و با برادر و بقیه‎ ‎‌خواهرهایش تنها بودند. شوهرم در هفته یکی دو شب بیشتر به خانه ‌‎ ‎‌نمی‌آمد. گرفتار کارش بود. افراد فامیل هم از ترس اینکه ارتباط با ما‎ ‎‌برایشان سبب مشکل و گرفتاری شود دور و بر خانه‌مان نمی‌آمدند. پدر‎ ‎‌و مادر هم به همدان برگشته بودند. می‌ماند دختر بزرگم که ازدواج کرده‎ ‎‌بود، با شوهرش و همسر رضوانه.‌

‌‌نوروز سال 1352 برای خانواده زندانیان ملاقات عمومی دادند. همه‎ ‎‌افراد خانواده می‌توانستند به زندان بیایند. دو تا از بچه‌های من کوچک‎ ‎‎‌بودند و اجازه نمی‌دادند آنها به ملاقات بیایند. اما با من و دو تا از‎ ‎‌خانم‌ها کاری نداشتند. رئیس زندان گفت: «اشکالی ندارد.» محمد پسرم‎ ‎‌و بچه آخرم را آوردند داخل. مرا هم با برانکارد بردند پشت میله‌ها.‎ ‎‌ملحفه‌ای روی پاهایم انداخته بودم، تا بچه‌ها زخم پاهایم را نبینند. آن دو‎ ‎‌را به سختی نشاندم روی پاهایم. محمد در مدرسه یا خانه آیه‌ای را که‎ ‎‌مرحوم ربانی شیرازی می‌خواند یاد گرفته بود. آیه را برایم خواند و‎ ‎‌گفت: «مامان این آیه را زیاد ‌‌بخوان» نگهبانی که در کنار ما قدم می‌زد،‎ ‎‌اشک در چشم‌هایش جمع شد. آمدیم با بچه‌ها گرم بگیریم، دستور دادند‎ ‎‌برگردیم به سلول، ملاقات تمام است. قریب یک سال و اندی در زندان‎ ‎‌بودم. وضعیت جسمی‌ام طوری شده بود که باقی زن‌های هم سلولی‌ام به ‎تنگ آمده بودند. بوی تعفن کرم و پاهایم آنها را آزار می‌داد. دست به کار‎ ‎‌شدند و نامه‌ای برای «فرح» همسر شاه نوشتند و تقاضا کردند اقل کم‎ ‎‌جای مرا عوض کنند. ‌

‌‌مدتی بعد دکترها آمدند و مریضی مرا تأیید کردند. با اینکه برایم‎ ‎‌پانزده سال حبس بریده بودند، با این خیال که عقوبت کار مرا خواهد‎ ‎‌ساخت و دیر یا زود دخلم را می‌آورد، مرا به دادگاه خواستند و مدت‎ ‎‌زندان را به یک سال و چند ماه تقلیل دادند. ‌

‌‌یک روز آمدند و برگه‌ای را جلوی من گذاشتند. پرسیدم «این چیه»‎ ‎‌گفتند «امضا کن! برگه آزادی شماست» گفتم «سواد ندارم» گفتند «به تو‎ ‎‌سواد یاد می‌دهیم» کسی که مأمور سوادآموزی من بود بسیار بداخلاق و‎ ‎‌بدپیله بود. مدت 45 روز هر هفته شش روز می‌آمد. برگه سفیدی را با ‎‌مداد جلو من می‌گذاشت و بعد از آنکه سرمشق می‌داد، می‌رفت پی‌‎ ‎‌کارش. من هم شروع می‌کردم، از بالا به پایین، برگه را با خط کج و‎ ‎‌معوج سیاه می‌کردم. طوری که طرف احساس می‌کرد هیچ استعدادی‎ ‎‌برای یادگیری ندارم. او هر روز پس از دیدن نوشته‌ها، بنا می‌کرد به‎ ‎‌فحش و ناسزا گفتن. از اینکه من نمی‌توانستم به قول خودش کلمه «آب»‎ ‎‌را درست بنویسم، به شدت عصبانی می‌شد و بعضی از اوقات از‎ ‎‌عصبانیت داد می‌زد «آخر پیرزن خرفت! تو که نمی‌توانی یک کلمه‎ ‎‌بنویسی، چطور می‌خواهی با شاه بجنگی؟» آخر سر هم اعلان کرد «این‎ ‎‌آدم بشو نیست. ولش کنید برود پی کارش»‌

‌‌به این ترتیب برای بار دوم از دست ساواک جان سالم به در بردم. ‌

 

برشی از کتاب خواهر طاهره (خاطرات خانم مرضیه حدیدچی)؛ ص 74-79

 

اخبار مرتبط

انتهای پیام