به گزارش اقتصادآنلاین، امیررضا اعطاسی، کارشناس ارشد مهندسی و مدیریت ساخت طی یادداشتی نوشت:

حکایت غریبی است. گویی تاریخ را از سَر، تَه نوشتهاند. روزگاری، در عهد خلفای عباسی، در همان بغداد که امروز از آن جز دودی و خونی خبری نیست، جماعتی بودند «ورّاق» نام. این ورّاقان، که نامشان از «ورَق» میآمد، نه دلالانِ امروز، که هنرمندانِ کتاب بودند. مهارتشان در «قطع و برش» کاغذ گرانبها بود تا «کرّاسهنویس» و «صحاف» ، کلام مکتوب را بیارایند.
دکانهای ایشان، آنچنان که جاحظ و ابن ندیم در «الفهرست» روایت کردهاند، نه انباری برای احتکار، که «محل تلاقی علما و شعرا» و بخشی از سازوکار «بیتالحکمه» بود. جاحظ، آن ادیبِ نامدار، دکانهای ورّاقان را اجاره میکرد، نه برای سودا، که برای مطالعه. آن ورّاقِ قدیم، کاتب بود و مصحح و ناشر ؛ او دانش را «خلق» میکرد و میآراست. حال، قرنها گذشته و ما در این «راستهی فرهنگ» قدم میزنیم. ورّاقانِ بغداد کجا و این «بساطیهای» خیابان انقلاب کجا؟ آنجا «بیتالحکمه» بود و اینجا «بازار مکاره». آن ورّاق، پاسدار فرهنگ بود و این دلالِ امروز، در بهترین حالت، «گورکنِ» فرهنگی است که احتضار میکند. آن ورّاق، دانش را میآراست؛ این دلال، دانش را میآلاید و بر سرش معامله میکند.
قدم زدن در این راسته، خود، کالبدشکافیِ این بازار است. اما این «راسته» دیگر یکدست نیست؛ دو جغرافیا، دو منطق، دو بو، در برابر هم صف کشیدهاند. جغرافیای اول، جغرافیای «ویترین» است. فروشگاههای لوکس و «فروشگاههای فرهنگی» که گویی نه برای فروش کتاب، که برای فروش «سبک زندگی» دایر شدهاند. اینجا بوی غالب، نه بوی معرفت، که بوی قهوهی دَمکرده و عطرِ کاغذ کادوی براق است. در این فروشگاههای شیک، کتاب، بهویژه کتابهای فلسفی و انقلابی، از «متن» به «طرح» تقلیل یافته است. «نیچه» دیگر آن فیلسوفِ پتکبهدست نیست؛ طرحی است بر روی یک «ماگ» گرانقیمت. «چهگوارا» آن مبارزِ خستگیناپذیر نیست؛ تصویری است بر روی «کیف دستی» و «دفترچه یادداشت». این، «مصرفگرایی فرهنگی» در اعلاترین شکلِ خود است؛ جایی که «اندیشه» به کالای تزئینی بدل میشود.
اما جغرافیای دوم، جغرافیای «واقعیت» است؛ در همان پستوها ، زیرپلههاو انبارهای طبقات بالای پاساژهاکه بوی کاغذ کاهی و گرد و خاک ایام میدهد. نبضِ پنهانِ فرهنگ، اینجا میزند.
در این بازارِ دوم، دو نسل در برابر هم ایستادهاند: ۱. نسل قدیم: »کهنهکتابفروشانی« که محاسنشان به گردِ کتاب سفید شده، کتاب را میشناسند، نسخهها را از بَرند و هنوز از سرِ «عشق» ماندهاند. ۲. نسل جدید: جوانانی که گویی کارگزارانِ شبکههایی منظم هستند. اینان کتاب را نمیخوانند؛ «میشمرند». و طنزِ ماجرا اینجاست: آن فروشگاه لوکس، «نیچه» را بر ماگ میفروشد؛ اما این بساطیِ خاکگرفته، خودِ «نیچه» را در نسخهای نایاب و پنهان میفروشد. یکی «تصویر» اندیشه را به حراج میگذارد و دیگری «خودِ» اندیشه را قاچاق میکند.
پرده اول: کالبدشکافی بازار سهگانهی کتاب
این بازار مکاره، از سه راستهی مجزا اما درهمتنیده تشکیل شده است: بازار «ضرورت»، بازار «عشق» و بازار «زیر زمینی».
الف) بازار «ضرورت» (کتاب دانشگاهی و کمک درسی)
این راسته، ساحتِ تراژدیِ دانش است؛ جایی که «دانش» به کالای لوکس بدل میشود. محرک اصلی این بازار، دانشجو و محرومیتِ اوست. او که از پسِ قیمتهای «کمرشکن» و «نجومی» کتابهای مرجع، بهویژه در رشتههای فنی و پزشکی برنمیآید ، از کتابخانهی محترم دانشگاه به بساطِ موهنِ کنار خیابان کشانده میشود. بهای «خوراک مغز» که نگریسته شود، ارقام، مضحک است. یک کتاب مرجع دانشگاهی، به ۴۰۰ تا ۸۰۰ هزار تومان سر میزند. این گرانی، «اقتصاد اشتراکی» کاذبی را پدید آورده که در آن، «چهار دانشجو یک کتاب تهیه میکنند». این بازار، نه حاصل «عشق» است و نه دسیسهی «مافیا». این بازار «اجبار» و «بقا» (Survival Economy) است. این بازار، اعتراف رسمیِ سیستم به شکست در تأمینِ «دانش» است.
ب) بازار «عشق» (کتابهای نایاب و چاپ قدیم)
این بخش، «حافظهی فرهنگیِ» در حال احتضار است. موزهای سیار از میراث طبقهی متوسطِ مُضمحلشده. ویترینها و قفسههای کتابفروشانِ باسابقهای که به جای کتابهای روز، به فروش «نایاب و کهنه» رو آوردهاند، گواه این مدعاست. اینان هنوز معتقدند «کتاب، کتاب است چه جدید و چه قدیمی آن». اما منبعِ تأمینِ این بساطِ «عشق» کجاست؟ پاسخ بر شیشهی همین مغازهها نوشته شده است: «کتابخانهی شخصی شما را خریداریم». این نوشته، در واقع، «اعلامیهی ترحیم» طبقهی متوسط است. این بازار، «گورستانِ کتابخانههای یتیمشده» است.
فاجعهی اصلی، نه در خریدنِ این کتابها، که در «فروشندگانِ» آنهاست. این بازار، بازارِ «نقد کردنِ عشق» است. این، بازارِ فروشِ میراث فرهنگیِ نسلی است که هم «توان» خرید کتاب نو را از دست داده و هم نسلِ بعدیاش، «حوصله»ی خواندنِ آن میراث را ندارد. تلخترین حکایت این بازار، حکایتِ آن بیوهزنی است که به کتابخانهی ارزشمند همسرِ ادیبِ تازهدرگذشتهاش اشاره میکند و به خریدارِ سمسار میگوید: «این آشغالها را بردار ببر».
ج) بازار «زیر زمینی کتاب» (کتابهای زیرزمینی و افست)
و اما پردهی آخر؛ اینجا همان «پستو»ها و طبقات بالایی پاساژهاست. این بازار، خود، دو نبضِ متفاوت دارد: نبضِ «اندیشهی نایاب» و نبضِ «سودای افست».
۱. نبضِ اندیشهی نایاب (ممنوعه و کهنه): در این پستوها، با فروشندگانی مواجه میتوان شد که سی سال است در همین حجرهها روزگار میگذرانند. از ایشان اگر سراغِ رونقِ بازار گرفته شود، پاسخ چنین است: «حالِ هیچکس خوب نیست! وضعیت کتاب چطور میتواند خوب باشد؟». اما بلافاصله میافزایند که این کتابها «مخاطب خاص خودش را دارد». این مخاطبان، «کتابخوانهای حرفهای» هستند که به دنبال نسخههای «سانسورنشده» یا آثاری میگردند که دیگر هرگز مجوز چاپ نگرفتهاند (اعم از آثار ادبی، تاریخی یا اجتماعی که به دلایل مختلف فرهنگی یا اروتیک نایاب شدهاند). این فروشندگان اذعان دارند که این کار «بازدهی اقتصادی ندارد» و بیشتر برای دلِ خودشان و همان مخاطبانِ خاص است.
۲. نبضِ سودای افست (کتابهای پرفروش): این بخشِ بازار، دیگر «ایدئولوژیک» نیست؛ صرفاً «اقتصادی» است. اینجا شبکههایی حضور دارند که نه به سراغ کتابِ «نایابِ» فرهنگی، که دقیقاً به سراغ کتابِ «پرفروشِ» ناشرِ رسمی میروند. اینجاست که «مافیا»ی اقتصادی رخ مینماید. این شبکهها، دقیقاً به «۱۰ تا ۲۵ درصد» کتابهای پرفروش ناشر حمله میکنند؛ همان درصدی که قرار بود «هزینههای نشر را جبران کند» و «ریسکپذیری ناشر برای چاپ قلمهای جدید» را ممکن سازد.
اوج این تراژدیِ کمدی آنجاست که ناشرِ رسمی، از «پرفروش» شدن کتابش میترسد!. مدیر یکی از ناشران معتبر (نشر معین) با کنایهای که از زهر تلختر است، روایت میکند که به افستکارِ غیرمجاز التماس میکند که: «آقا شما کتاب من را غیرقانونی چاپ کردهای... خواهش میکنم حداقل با کیفیت خوب و مثل من منتشرش کن!». چرا؟ چون مخاطبی که کتابِ بیکیفیتِ قاچاق را میخرد، شکایتش را برای ناشرِ اصلی میآورد و آبروی او را میبرد!
پرده دوم: تحلیل دادهمحور (تشریح گردش مالی پنهان)
در این بازارِ مکاره، سراغی از اعداد باید گرفت؛ اعدادی که خود، بخشی از این طنز تلخاند. آقایان، فخر میفروشند که «مجموع گردش مالی و اقتصاد صنعت نشر کشور» رقمی در حدود «۱۲۰ هزار میلیارد ریال» است و با افتخار، آن را «نخستین صنعت پردرآمد کشور» میخوانند. به راستی که خسته نباشند! اما از عجایب آنکه، در تمام مصاحبههای رسمی و گزارشهای اتحادیه ناشران ، که همگی از دمِ «مافیا»، «اقتصاد زیرزمینی» و «دستهای غریبه» مینالند، «هیچ برآورد مالی مشخصی» از حجم این بازارِ قاچاق وجود ندارد. این «فقدان آمار»، خود، گویاترین آمار است. چگونه بازاری که در روز روشن ، در «پیادهروهای پولساز» و با «شبکههای توزیع ملی» فعالیت میکند، هیچ ردپای مالی در دفاتر رسمی ندارد؟ حال که آمار رسمی در دسترس نیست، بر اساس مشاهدات و تحلیلها، میتوان سهمبندی این بازارِ پنهان را چنین برآورد کرد:
جدول ۱: کالبدشکافی بازار پنهان کتاب

پرده سوم: پاسخ به سوال محوری
حال، بایستی به سوال محوری بازگشت: این بازار، حاصل «عشق» به فرهنگ است یا «مافیای» سازمانیافته؟ پاسخ، این است که «این دو از هم جدا نیستند». این مافیا، دایهای است که از «عشقِ» ملت به خواندن تغذیه میکند. در اقتصادی که «فرهنگ» یارانهای ندارد، «کاغذ» کالای استراتژیکِ مافیایی است و «دانش» گران است ، «عشق» به کتاب (دلبستگی) به سرعت به «سوداگری» (مافیا) بدل میشود.
«مافیا» در اینجا، نه یک باند تبهکارِ سبیل از بناگوش دررفته، بلکه «منطق طبیعی» یک اقتصاد بیمار است. «مافیا» زادهی «ممنوعیت» و «گرانی» است. این، یک «نهاد انطباقی» (Adaptive Institution) است. رابطهی علت و معلولی آشکار است:
۱. سیستم (علت اول): با «ممیزی» یا ناکارآمدی در توزیع، کتابی را «نایاب» میکند و برای آن تقاضای پنهان میآفریند.
۲. سیستم (علت دوم): با «اقتصاد بیمار» ، «بحران کاغذ» و «تورم» ، کتابِ مرجعِ قانونی را «گران» میکند و برای آن تقاضای ارزان میآفریند.
۳. جامعه (معلول): به «اقتصاد بقا» (Survival Economy) روی میآورد.
۴. مافیا (راه حل انطباقی): این «نهاد» ظهور میکند تا تقاضای ایجاد شده توسط خودِ سیستم (تقاضا برای ممنوعه و تقاضا برای ارزان) را به بهینهترین شکل پاسخ دهد.
سیستم، خود، خالقِ این «ضحاک» است. ناشران از «نبود اراده» برای مقابله مینالند. اما شاید مقابلهای در کار نیست، زیرا این بازار سیاه، «سوپاپ اطمینان» سیستمی است که نمیتواند نیازهای اولیهی فرهنگی و علمی شهروندانش را به صورت قانونی تأمین کند.
پرده چهارم: نتیجهگیری (مرثیهای برای کتاب)
در این سرزمین، «اندیشه» سه سرنوشت بیشتر ندارد: یا باید در ویترینِ مغازههایی که دیگر توان رقابت با افستکاران را ندارند خاک بخورد؛ یا باید در پستو و گورستانِ کتابخانههای یتیمشده پنهان شود؛ یا در بساطِ کنارِ خیابان، قربانیِ مافیایی شود که خودِ سیستم آن را پرورانده است. تراژدیِ نهایی، نه «گرانی» کتاب است و نه «افست» شدنِ آن. تراژدیِ نهایی، «بیارزش» شدنِ آن است.
عصارهی تمام این مرثیه، در همان حکایتِ تکاندهندهی آن بیوهزن نهفته است؛ آنجا که به کتابخانهی ارزشمند همسرِ تازه درگذشتهاش، که حاصل یک عمر «عشق» و دلبستگی بود، اشاره میکند و به خریدارِ سمسارِ کتابهای نایاب میگوید:«این آشغالها را بردار ببر». این، کالبدشکافیِ نهاییِ این بازار است. «بازار مکارهی اندیشه»، بازاری است که در آن، «عشقِ» یک نسل، به «آشغالِ» نسلِ بعدی بدل شده و «مافیا» در حالِ حراجِ همین «آشغالها» به دانشجویی مستأصل است. و آنچه میماند، آن دیوارنوشتهی رنگباخته در همان حجرهی نایابفروشی است، که گویی تمامِ این قصه را در یک جمله خلاصه کرده بود:
«هزینهای که امروز برای نخریدنِ کتاب پسانداز میکنید، در آینده گریبانِ شما را خواهد گرفت.»