شناسهٔ خبر: 75843394 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایمنا | لینک خبر

خال سیاه عربی، سفری از خانه خدا به سوی خدا

حامد عسکری، کارنامه ادبی خود را با سفرنامه‌ای که پس از سفر حج خود نوشت، رنگ و بوی دیگری بخشید؛ سفرنامه‌ای که با نام «خال سیاه عربی» منتشر شد. این کتاب در چارچوب یک گزارش معمول از سفر یا شرح مناسک حج حرکت نمی‌کند، عسکری روایتش را از خاطرات کودکی و تصویر ساده و کودکانه‌اش از خدا آغاز می‌کند.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری ایمنا، حامد عسکری، شاعر و نویسنده جوان اهل شهرستان بم، متولد دهم خرداد ۱۳۶۱، از چهره‌های شاخص ادبیات امروز ایران است که طی سال‌های اخیر به‌واسطه ترکیب لحن صمیمی، طنز ظریف و نگاه عاطفی‌اش به زندگی، توانسته طیف گسترده‌ای از مخاطبان را با خود همراه کند. نخستین مجموعه‌های شعری او که با نام‌های «حال و حوّایی از ترنج و بلوچ» و «خانمی که شما باشید» منتشر شده‌اند، توانستند جایگاه او را به‌عنوان شاعری صاحب‌سبک تا حدودی تثبیت کنند.

همسفر با ۳ شهید/ حامد عسگری خاطرات سفر نیویورک رئیس‌جمهوری را می‌نویسد -  ایرنا


انتشارات ودیعت کرمان کتاب نخست او را در شمارگان دو هزار نسخه منتشر کرد؛ مجموعه‌ای ۷۰ صفحه‌ای با مقدمه‌ای از محمدعلی بهمنی؛ در این اثر، ۲۹ غزل، دو چهارپاره و چند رباعی و دوبیتی آمده است. به تعبیر بهمنی، غزل‌های عسکری «لحنی صمیمی با چاشنی طنز» دارد و از «شیرین‌کاری‌های زبانی» بی‌نصیب نیست، گرچه هنوز برای رسیدن به زبانی منسجم و یکدست، جای کار دارد.

با این‌همه، همین ویژگی‌ها موجب شد نام عسکری از همان ابتدا به‌عنوان شاعری آینده‌دار مطرح شود؛ شاعری که شور جوانی، طنز زیرپوستی و نگاه انسانی را در هم آمیخت.

اما حامد عسکری، کارنامه ادبی خود را با سفرنامه‌ای که پس از سفر حج تمتع خود نوشت، رنگ و بوی دیگری بخشید؛ سفرنامه ای که با نام «خال سیاه عربی» توسط انتشارات امیرکبیر در ۲۴۴ صفحه منتشر کرد. این کتاب برخلاف انتظار اولیه خواننده، در چارچوب یک گزارش معمول از سفر یا شرح قدم‌به‌قدم مناسک حج حرکت نمی‌کند؛ عسکری روایتش را از خاطرات کودکی و تصویر ساده و کودکانه‌اش از خدا آغاز می‌کند؛ گویی قصد دارد قبل از ورود به سرزمین وحی، ذهن خواننده را با لایه‌های درونی‌تر روح خود همراه کند. این انتخاب روایی موجب شده کتاب در صفحات آغازین، هویتی متفاوت نسبت به سایر سفرنامه‌ها پیدا کند و خواننده بداند تنها با یک سفر جغرافیایی روبه‌رو نیست، بلکه با سفری درونی، خاطره‌محور و آمیخته با تأملاتی شخصی روبه‌رو است.

در بخش‌های مختلف «خال سیاه عربی»، نقش پررنگ خانواده به‌ویژه مادر به‌خوبی احساس می‌شود؛ مسئله‌ای که با توجه به زندگی شخصی و شخصیت عسکری قابل‌درک است. او در زلزله دلخراش بم بسیاری از نزدیکان خود را از دست داده و پس از آن برای ادامه تحصیل راهی تهران شده است. همین جابه‌جایی ناگزیر، دلتنگی مزمن برای شهر مادری و سایه سنگین فقدان در نوشته‌هایش حضوری مستمر یافته است. در این سفرنامه نیز نشانه‌های تعلق خاطر او به بم به‌وفور دیده می‌شود؛ تعلقی که گاه در قالب اشاره‌های مستقیم و گاه در لحن و حال‌وهوای نوشتار نمود پیدا کرده است.

قیمت و خرید کتاب خال سیاه عربی - سراج بوک

عسکری در مصاحبه‌ای از نگارش این سفرنامه گفته است که این سفرنامه ارائه تجربه‌ای کامل شخصی از یک اتفاق بزرگ بوده است؛ بی‌آنکه درگیر قالب‌های رسمی، داوری‌های رایج یا تعصبات مرسوم شود. همین رویکرد صمیمی و بی‌واسطه موجب شده، خواننده احساس کند با همراهی نزدیک نویسنده، قدم‌به‌قدم در مسیر سلوکی آرام و درونی حرکت می‌کند. توصیف او از مناسک، خاطره‌ها و لحظات فراز و فرود سفر، بیش از آن‌که بر جنبه‌های بیرونی و تشریفاتی متکی باشد بر احساسات، کشف‌ها و رویارویی‌های شخصی او استوار است.

استقبال از کتاب نیز قابل توجه بوده است؛ چنان‌که تنها یک ماه پس از انتشار، به چاپ پنجم رسید. این استقبال را می‌توان حاصل زبان ساده و بی‌تکلف عسکری، روایت متفاوت او از حج و تلفیق رنج‌های گذشته‌اش، زیارت و امیدش به آینده دانست. «خال سیاه عربی» تنها یک گزارش از سفر نیست، بلکه داستانی از رویارویی انسان با خودش، گذشته‌اش و خدایی است که در کودکی به شکلی دیگر می‌شناخت و در این سفر دوباره او را بازمی‌یابد.

در قسمتی از این کتاب آمده است: «خدا… این کلمه، این مفهوم، بزرگ‌ترین سوال کودکی من بود و از سی وهفت سال پیش تا همین لحظه اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سوال صفحه کلید مغزم و هنوز برنداشته. این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هر چه که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چه کار کند و قرار است برایش چه کار کنم؟ خدا را توی همان چند سال اول کودکی از چند تا عینک مختلف دیدم. عینک اول عینک معلم‌های دینی‌مان بود. خدای معلم‌های دینی مدرسه مثل خودشان بود؛ خدایی با عینکی کائوچویی که یک سری مقررات دقیق و منظم وضع کرده بود سخت‌تر از مقررات مدرسه و هر کس دست از پا خطا می‌کرد، حسابش با آتش جهنم بود و سرب داغ و میل گداخته به چشم؛ یک خدای اخمو و بی اعصاب که انگار همیشه از دندان درد رنج می‌برد و همین روی رفتارهایش تأثیر منفی گذاشته بود. از این خدا خیلی می‌ترسیدم. عینک بعدی عینک مادرم بود. مثل خودش بود این خدا؛ مثل مادرم؛ مهربان و صمیمی و یک بغضی همیشه توی صدا و چشم‌هایش بود. این خدا را خیلی دوست داشتم. اگر کار بدی می‌کردم، سگ محلم می‌کرد؛ ولی با یک ببخشید گفتن من، با یک «دوستت دارم به خدا»، با یک «مگه چند تا پسر داری که باهام حرف نمی زنی»، یخش می‌شکست و دوباره بغلم می‌کرد و می‌گفت: «پسر خوبی باش! من خیلی ناراحت می شم که سرت داد می زنم. دلم ریش می شه تا برگردی و بگی ببخش.» برای پرستیدن، پناه بردن و توسل کردن و چیزی خواستن سراغ همین خدا می‌رفتم. نه اینکه خداها متفاوت باشند، نه! خدا یک خدا بود و فقط پنجره‌ای که آدم‌ها از آن به او نگاه می‌کردند، فرق داشت. برای اینکه مطمئن شوم انتخابم درست بوده، چند باری هم همین خدایی را که معرفش مادرم بود، امتحان کردم و شانس آورد و قبول شد و من پس از همان امتحان‌ها بود که دیدم نه! جواب می‌دهد و کارش را بلد است و انتخابش کردم برای پرستیدن. تا همین الآن هم رفیقیم و خیلی شب‌ها می‌روم توی چت خصوصی اش و یک حرف‌هایی می‌زنم باهاش که مسلمان نشوند کافر نبیند. استیکرها و شکلک‌هایی هم که من می‌فرستم، معمولاً اشک است و آن گردالی که سرش را پایین انداخته و شرمنده است و سرافکنده.»