به گزارش خبرگزاری تسنیم از اراک، در تاریخ این سرزمین، همیشه زنانی بودهاند که بیصدا، اما پرصلابت، مسیرهای دشوار و پر فراز و نشیب را هموار کردهاند. زنانی که نه فقط در خانه، که در میدانهای علم، خدمت، جهاد و ایثار، ردپای نور از خود بر جای گذاشتهاند.
از مادران شهدا تا بانوان فعال در سنگرهای فرهنگی، اجتماعی و اداری، هر یک با دلهایی بزرگ و گامهایی استوار، نشان دادهاند که زن ایرانی تنها ستون خانه نیست؛ بلکه ستون جامعه است. انقلاب اسلامی، نه فقط نقطهی تحول سیاسی، که نقطهی طلوع زنان مؤمن و متعهد بود؛ زنانی که با حجاب، با ایمان، با قلم، و با حضورشان، انقلاب را زنده نگه داشتند.
در میان این بانوان، کسانی هستند که؛ نه فقط زندگی کردند، بلکه زندگی را معنا کردند. کسانی که با لبخند، با اشک، با صبر، و با خدمت، راهی را گشودند که امروز نسل جوان بر آن قدم میگذارد.
در این گزارش، به روایت دو بانوی صبور و استوار میپردازیم؛ یکی همسر شهیدی که با خاطراتی از زندگی کوتاه اما عمیق، از عشق و ایثار میگوید، و دیگری خواهر شهیدهای که از خدمت بیمنت، ایمان بیمرز، و شهادتی بیادعا سخن میگوید.

این روایتها، فقط خاطره نیستند؛ چراغ راه هستند؛ با هم مرور میکنیم…
در میان جمعی از بانوان، بانوان با چادری ساده و نگاهی که سالها صبوری را در خود نهفته داشت، پشت تریبون ایستاد؛ نسرین سرلک، همسر شهید فضلالله سرلک، با صدای آرام و دلنواز که طنین خاصی داشت در سرآغاز صحبتهای خود، دستی بر سینه گذاشت و با صدایی لرزان اما پرصلابت زمزمه کرد: با اجازه امام زمان (عج)، و با یاد شهید عزیزم … که هنوز هم حضورش را در کنارم حس میکنم… آمدهام تا از خاطراتی بگویم که نه در قاب عکس، که در تار و پود جانم حک شدهاند.
چشمانش برق خاصی داشت، نه از اشک، بلکه از خاطراتی که در دلش زنده بودند. صحبت از سالهای جنگ و پس از آن، برایش آسان نبود. اما دلش میخواست بخشی از آن را با دیگران قسمت کند. چشمان نسرین به نقطهای دور خیره شد؛ شاید به روزهایی که هنوز بوی زندگی میدادند؛ کمی مکث کرد و گفت...
بیست و یک ساله بودم… جوان، پرامید، و دلبسته. حامد پنجسالهام با شیطنتهای کودکانهاش خانه را پر از خنده میکرد. حنانه هنوز زبان باز نکرده بود، و فرزند سومم را در دل داشتم… و ناگهان، خرداد 1367، مثل تیری در دل آسمان آرامم نشست. خبر شهادتش… نه فقط پایان زندگی مشترکمان بود، بلکه آغاز غربتی بیانتها…
لحظههایی در زندگی ما وجود دارند که گاه رنگی از شادی و امید دارند و گاه طعم تلخیِ فراموشنشدنی... در آن سکوتِ سنگین، جایی در گوشهای از تنهایی، نگاههایم در تاریکی گم میشد و هر پلک زدن، تصویری از گذشته را به یادم میآورد؛ خاطراتی که گاهی لبخند میآوردند و گاهی اشک... آنجا بود که زمزمهای آرام، اما پر از التهاب، از درونم برخاست.
با پروردگارم سخن میگفتم؛ بیصدا، اما با تمام وجود. میپرسیدم: خدایا... چه کنم؟ چگونه آرام بگیرم؟ و از این لحظه به بعد، چگونه میتوانم به زندگی ادامه دهم؟ گویی جهان ایستاده بود تا تنها من و خدایم در این گفتوگوی بیپایان حضور داشته باشیم. این همان لحظهای بود که فهمیدم زندگی، با همهی سختیها و زیباییهایش، در برابر من ایستاده است؛ لحظهای که نه تنها خاطرهای ساخت، بلکه زخمی عمیق بر جانم نشاند و در عین حال، دریچهای روبه امید گشود.
نسرین، لبخندی تلخ زد. از آن لبخندهایی که پشتش، کوهی از دلتنگی خوابیده است و میگفت: در دوران کوتاهی که در کنار یکدیگر زندگی کردیم، شاید واژه عشق بر زبانمان نمیآمد، اما تمام نگاهها، لبخندها، و حتی سکوتهایش عاشقانه و پُر محبت بود؛ و این برای من قوت قلب بود. گاهی از کنارم که رد میشد؛ میگفت: " تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است، ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است" و یا میگفت: "ای که در کنج لبت، خال مسیحا داری… مرده را زنده کنی"... حالا آن شعرها برایم مثل نفسهایش هستند؛ یادآور لحظاتی که با هم زندگی کردیم. انگار صدایش در گوشم میپیچد، با همان لبخند، همان نگاه…
قرار ما این نبود... قرار بود کنار هم بمانیم، تا آخرین نفس، تا آخرین نگاه. قرار بود تا پایان مسیر زندگی در کنار هم باشیم... رفت و با رفتنش دلم میخواست من هم به سویش پرواز کنم اما بالهای پروازم را از دست داده بودم.
نسرین از روزهای پس از شهادت گفت؛ روزهایی که باید شاگردی میکرد در مکتب استادی که دیگر حضور فیزیکی نداشت. باید یاد میگرفتم چطور رفتار کنم که شرمندهاش نشوم. باید یاد میگرفتم هم مادر و هم پدری باشم، چگونه هم باشم و هم نبودنش را تاب بیاورم، تربیت فرزندان، حفظ نام شهید، ادامه دادن راهش… همهاش درس بود. جسمش نبود، اما روحش همیشه کنارم بود.در هر قدم، در هر تصمیم، در هر اشک و لبخند.
صدایش آرامتر شد، اما عمق کلماتش بیشتر...
زمستانها سرد بود… نه فقط از برف و باد، بلکه از تنهایی. نسرین از شهری غریب، از دو کودک خردسال، از دلگرمیهایی که باید خودش برای خودش میساخت ؛ میگفت: در هر لحظه از قد کشیدن فرزندانم؛ از وقتی بچهها میخندیدند، راه میرفتند، زبان باز میکردند، اشک در چشمانم حلقه میزد؛ بی آنکه کسی برایم روضه بخواند… خودم روضهخوان دل خودم شده بودم.
نسرین، دخترش را رقیهاش مینامد، پسرش را علیاصغرش. میگفت: تازه فهمیدم شام غریبان یعنی چه. تازه فهمیدم حضرت رقیه (س) چگونه از فراق پدر جان داد. عاشورا برایم فقط یک واقعه نبود… شد زندگیام. هر روز، هر صبح، با خودم میگفتم: امروز چه بر من خواهد گذشت؟
اما در دل این همه داغ، نوری هم بود و با افتخار از فرزندانش گفت: فرزندانم، امروز پیرو اهل بیتاند. اگرچه پدرشان را لمس نکردند، اما آنقدر از او برایشان گفتهام که میگویند: "ما بابا را لمس کردهایم." و حالا، با افتخار میگویند: "ما هم میخواهیم شهید شویم."
در پایان، با قامتی استوار، گفت: من اینجا هستم، نه برای گفتن غم… بلکه برای گفتن ایستادگی. ما ایستادهایم. قرار است بایستیم. قرار است بمانیم. راه شهدا ادامه دارد… و ما، با افتخار، در این مسیر قدم برمیداریم.
حال که زمزمههای پر از عشق و اندوه همسر آن شهید بزرگوار را شنیدیم، گویی پردهای تازه از روایت ایثار در برابر چشمانمان گشوده میشود. اما این بار، صدایی دیگر در سکوت به گوش میرسد؛ صدای خواهری که داغ خواهر را بر دل دارد و نگاهش، پنجرهای متفاوت به همان فداکاری مشترک است.
هر کدام از این عزیزان، با روایت خود، قطعهای از پازل بزرگ ایثار را کامل میکنند؛ یکی از دلِ زندگی مشترک و دیگری از عمق پیوندهای خونی و عاطفی. اینگونه، داستان شهیدان نه تنها در کلمات، بلکه در لحظات پر از سکوت و اشک، ادامه پیدا میکند و ما را به تجربهای تازه از حقیقت و ایمان میبرد.
سالن در سکوتی آرام فرو رفته بود و این بار مجری برنامه شخص دیگری را برای ایراد سخنرانی به بالای سن دعوت کرد؛ صدایی آرام اما نافذ، سکوت را شکست. صدای منیر قنبری، خواهر شهیده فاطمه قنبری، آرام آرام در فضا پیچید. نه با فریاد، نه با بغض، بلکه با طمأنینهای خاص؛ گویی دارد از کسی سخن میگوید که هنوز در خانهشان نفس میکشد.
جمع حاضر شاهد نگاه خواهری بودند که انگار سالها دلتنگی را در خود نهفته داشت، منیر ایستاد. صدایش لرز خفیفی داشت، اما کلماتش استوار بودند؛ مثل کوهی که سالها بر شانههایش بار خاطره را حمل کرده باشد. چند لحظه مکث کرد. نگاهش را به نقطهای دور دوخت؛ شاید به قاب عکسی که هر روز با آن حرف میزند، شاید به خاطرهای که هنوز بوی حضور دارد.
با صدایی لرزان اما محکم گفت: فاطمه را نمیشود فقط با واژهها تعریف کرد… او مثل نسیم بود؛ بیصدا، بیادعا، اما پر از طراوت. مثل نوری که بیآنکه دیده شود، راه را روشن میکند.» دستهایش را در هم گره زد. انگار میخواست خودش را نگه دارد تا واژهها از دلش نریزند. فاطمه به ما آموخت که ایثار، فقط در میدان جنگ نیست. او در سنگر خدمت، در دل دیوارهای بلند اوین، با نیتی خالص و دستانی بیادعا، جهاد را معنا کرد. هر جا که نیت پاک باشد، همانجا میدان جهاد است…
چند ثانیه سکوت کرد، انگار که خاطرات را از لابهلای سالها بیرون میکشید، ادامه داد: فاطمه، دختر اول تیرماه بود؛ متولد یکی از روستاهای دلیجان. در خانوادهای مذهبی قد کشید، با قرآن بزرگ شد، با دعا نفس کشید. دیپلمش را همانجا گرفت، اما دلش برای خدمت تنگ بود. راهی تهران شد، و با دلی پر از امید، وارد زندان اوین شد؛ نه برای زندانداری، که برای آزاد کردن دلها…
ابتدا مربی مراقب بود، بعد مددکار اجتماعی شد. مدرکش را گرفت، اما مدرک برایش افتخار نبود؛ خدمت، افتخارش بود. در بخش اداری اوین، بیصدا، بیهیاهو، اما با نوری در دل، کار میکرد. منیر، با صدایی بغضآلود از خواهرش گفت: فاطمه مهربان بود، از آن مهربانیهایی که در نگاهش موج میزد. خندهرو، متواضع، مردمدار. اگر کسی نیاز داشت، نمیپرسید کی هستی؛ فقط میپرسید: چه میخواهی؟ کمک میکرد، نه از روی توان، بلکه از روی ایمان. دنیا برایش رنگ نداشت. همیشه میگفت: دنیا محل گذره… مال دنیا، اسمش روشه.
ایمان فاطمه، ستون زندگیاش بود.میگفت: نگرانم نباشید، خدا با منه. تنها زندگی میکرد، اما هیچوقت تنها نبود. خدا را داشت. سفرهای زیارتیاش را اغلب تنها میرفت. اربعین، مشهد، کربلا… میگفت: من با خدا میرم، با دل میرم. نماز اول وقت، برایش مثل نفس کشیدن بود. حتی اگر وسط فیلم بود، یا در دل کوه، نمازش را میخواند. همیشه با وضو بود. شبها، قبل از خواب، وضو میگرفت. خانهاش نزدیک مسجد بود، نماز صبح را در مسجد میخواند. میگفت: رفتن به مسجد جزو عمر حساب نمیشه.
عشقش به اهل بیت (ع) بیپایان بود. امام رضا (ع) را عاشقانه دوست داشت. سالی چند بار به مشهد میرفت، حتی یکشبه. محرم و صفر، خانهاش سیاهپوش میشد. روضه میگرفت، با دل، با اشک، با عشق. در عید غدیر امسال، با اینکه جنگ شروع شده بود، باز هم مراسم گرفت. گفت: "امیرالمؤمنین خریدش".

و آخرین سفرش…
هر سال اربعین کربلا میرفت. امسال نشد. اما برای عید قربان، یکشبه رفت. گفت: شیعه باید هر سال کربلا بره… نمیدونست این سفر، آخرین سفرشه… در روزهای جنگ دوازدهروزه، وقتی خیلیها از تهران رفتند، فاطمه ماند. گفت: نمیشه ول کرد. باید بمونیم. با وجود هشدارها درباره حمله به اوین، شنبه رفت سر کار… و دوشنبه، دوم تیر، در همانجا، پر کشید…
منیر، با صدایی که حالا دیگر بغض در آن خانه کرده بود، گفت: روحش شاد… اما نامش زندهست. فاطمه با لبخند، با ایمان، با خدمت، زندگی کرد. شهادتش یعنی صداقت، یعنی اخلاص، یعنی ایمان در عمل. او به ما یاد داد که شهید شدن فقط در میدان جنگ نیست. هر کسی که با دل پاک زندگی کنه، پیش از رفتن هم شهیده…
و در پایان، با نگاهی به آسمان گفت: فاطمه به ما یاد داد که زندگی یعنی باور. شهدا فقط خاطره نیستند؛ مسئولیتاند. چراغ راهاند. و ما باید راهشان را ادامه بدهیم. انشاءالله خدا توفیق بده که در مسیرشان ثابتقدم بمانیم.
به گزارش تسنیم، این گزارش، تنها مرور خاطرات نبود؛ مرور ایمان بود. مرور زنانی که با دلهای بزرگ، در سکوت، تاریخ ساختند. از همسری که با بغضی در دل، فرزندان شهیدش را با عشق بزرگ کرد، تا خواهری که با افتخار از خدمت بیمنت و ایمان بیمرز فاطمه گفت . همه این روایتها، یک پیام دارند: زن مسلمان ایرانی، نه قربانی تاریخ، بلکه سازنده آن است.
در روزگاری که دشمن، عفت و حیا را نشانه گرفته، این بانوان، با ایستادگیشان، با ایمانشان، با روایتشان، چراغ راه شدند. راهی که با نام حضرت زهرا (س) آغاز شد، و با قدمهای زنانی چون نسرین و منیر، ادامه دارد و ما، وظیفه داریم این راه را بشناسیم، روایت کنیم، و با افتخار، در آن قدم برداریم.
گزارش از : فاطمه ساریخانی
انتهای پیام/711/