شناسهٔ خبر: 75816290 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

نگاهی به کتاب «نامه‌رسان»؛

حکایت نامه‌هایی که دلگرمی رزمنده‌ها بود

رزمنده‌ها بیشتر از اینکه به دنبال نامه‌های خانواده‌شان باشند، سراغ نامه‌های دانش‌آموزان را می‌گرفتند. محمود منصوری وقتی دید رزمندگان با این نامه‌ها چقدر روحیه‌شان تقویت می‌شود، تصمیم گرفت نامه‌ها را به رابط یگان‌ها ندهد و خودش شخصاً تلاش کند تا جایی که می‌تواند، آن‌ها را به خط مقدم و به دست رزمندگان برساند.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، دفاع مقدس هشت سال به طول انجامید، اما ما ۴۵ سال است که از آن می‌گوییم، می‌نویسیم و باز هم احساس می‌کنیم گفتن از آن کم است. هرچه صفحات این تاریخ را ورق می‌زنیم، باز هم بخش‌هایی نادیده و ناگفته از دل آن سر بیرون می‌آورد. کتاب قطور تاریخ هشت‌ساله دفاع مقدس، به تعداد تمام مردم ایران، تمام رزمندگان، مادران و همسران شهدا، فرزندان آن‌ها، فرماندهان، سربازان، ارتشیان، دانش‌آموزان، دانشجویان و همه کسانی که در برابر زورگویی و تجاوز دشمن قد علم کردند، حرف‌های ناگفته در سینه دارد. هرچه این صفحات بیشتر ورق می‌خورند، لایه‌های تازه‌تری از آن آشکار می‌شود؛ لایه‌هایی که شاید پیش‌تر از دید ما پنهان مانده بودند. در آن روزهای سخت، از مهندسان و کارگران گرفته تا مقنی‌ها، معلمان، دانش‌آموزان، دانشجویان، پرستاران، پزشکان، رانندگان، روحانیان، مردم عادی و حتی نامه‌رسان‌ها، همه و همه سهمی در ایستادگی ملت داشتند.

در بحبوحه عملیات‌ها، وقتی رمق از جان رزمندگان می‌رفت، این نامه‌های مردم و دانش‌آموزان بود که جان تازه به آنان می‌داد. آن نوشته‌های ساده، تمام دلگرمی رزمندگان بود؛ با آن‌ها اشک می‌ریختند، می‌خندیدند و نیرو می‌گرفتند. گاه نیز نامه‌هایی از خانواده‌ها به دست‌شان می‌رسید که در میان هیاهوی جنگ و دوری از خانه، آرام‌بخش دل‌های بی‌قرارشان می‌شد. در این نامه‌ها که آمیخته‌ای از اشک و دلتنگی، غم و شادی بود، پیوندی از عشق و امید را منتقل می‌کرد. شاید تاکنون کمتر از این زاویه به دفاع مقدس نگاه کرده باشیم؛ از نگاه نامه‌رسانانی که پیام‌آور مهر، محبت و دلگرمی بودند. کتاب «نامه‌رسان» تالیف ساسان ناطق که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده؛ به خاطرات محمود منصوری، نامه‌رسان و اسیر آزادشده ایرانی، می‌پردازد؛ مردی که در آن روزهای پرالتها، جنگ پیام‌آور امید، دلگرمی و استقامت در جبهه‌ها بود. این کتاب را ورق زدیم و بار دیگر، صفحاتی از تاریخ هشت سال دفاع مقدس‌مان را مرور کردیم.

شش آزمون تا اولین حقوق
چند روزی از شروع کار محمود منصوری در اداره پست ایلام نمی‌گذشت که خبر دادند پرونده‌اش ناقص است و گواهینامه موتور سیکلت ندارد. گفته بودند هر وقت گواهینامه بیاوری، به تو حقوق می‌دهیم. پس از شش بار آزمون دادن، در نهایت موفق می‌شود گواهینامه موتور را بگیرد و حقوق چند ماه خدمتش در اداره پست را دریافت کند. پس از آن انتقالی گرفت و به اداره پست مهران رفت تا نزدیک پدرش باشد و بیشتر حواسش به او باشد. همزمان با کار، در مقطع کلاس دهم نیز درس می‌خواند. کتاب‌های درسی‌اش را با خود به هرجا می‌برد و تا فرصتی پیدا می‌کرد، درس می‌خواند.

پس از مدتی تصمیم گرفتند به او ارتقای شغلی دهند و او را به موسیان در استان ایلام منتقل کردند. اداره پست موسیان کار زیادی نداشت. یدالله نوابی پیک بود؛ نامه‌ها را از دهلران می‌آورد و محمود منصوری در کمتر از یک ساعت آن‌ها را با موتور به دست مردم می‌رساند.

پیام انقلاب تا مرزهای ایران
به‌تدریج پای تظاهرات و فضای انقلاب به ایلام و مناطق مرزی کشور نیز باز شد. صدای «مرگ بر شاه» کم‌کم کوچه‌ها و خیابان‌ها را فرا گرفته بود. با فرا رسیدن ماه محرم و سخنرانی‌هایی درباره حماسه امام حسین (ع) در عاشورا، ایستادگی در برابر ظلم و دعوت به آزادی، شور و جان تازه‌ای به انقلاب داده بود. یک ماه پس از پیروزی انقلاب، آیت‌الله حیدری به‌عنوان سرپرست استانداری ایلام منصوب شد و حکم سرپرستی بخشداری و شهرداری موسیان را به نام محمود منصوری صادر کرد.

گله‌دارها که هر روز گوسفندانشان را برای چرا به لب مرز می‌بردند، از تحرکاتی از سوی عراقی‌ها خبر می‌دادند. آن‌ها موضوع را به منصوری اطلاع می‌دادند و او نیز ژاندارمری را در جریان قرار می‌داد.

سایه جنگ بر زندگی مرزنشینان
جنگ تحمیلی رژیم بعث علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ آغاز شد، اما مردم مناطق مرزی خصوصاً شهر مهران از چندین روز قبل زیر گلوله‌باران و آتش دشمن بودند. قبل از ظهر ۱۳ شهریور ۱۳۵۹، چند گلوله توپ زوزه‌کشان به شهر خورد. بعد از این شلیک‌ها، مردم مناطق مرزی دیگر روی آرام زندگی را ندیدند و بعثی‌ها هر چند روز یک‌بار، شهر را بی‌وقت مورد حمله قرار می‌دادند. بیست شهریور ۱۳۵۹، بعثی‌ها پایگاه بهرام‌آباد را گلوله‌باران کردند و دو روز بعد، دو هلی‌کوپتر بعثی به دشت محسن‌آباد حمله کردند و دو تانک ایرانی‌ها را زدند.

صبح ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، طبق عادت، مردم درگیری‌های چند روز گذشته بعثی‌ها با نیروهای مدافع ایرانی که در پاسگاه مرزی بهرام‌آباد بودند را مشاهده کردند. با خود فکر کردند، مثل روزهای گذشته تا چند ساعت دیگر صدای درگیری‌ها فروکش خواهد کرد، اما این بار اوضاع فرق می‌کرد؛ تانک‌های خودی عقب‌نشینی می‌کردند و مردم با عجله شهر را ترک کردند. دیگر جنگ رسماً بر کشورمان تحمیل شده بود و آرامش و روی خوش زندگی کم‌کم از زندگی مردم ایران رخت بر بست.

حکایت نامه‌هایی که دلگرمی رزمنده‌ها بود

نامه‌هایی که قوت قلب رزمندگان شد
هفتمین روز جنگ بود که محمود منصوری نامه‌ها را طبق روال همیشگی دسته‌بندی می‌کرد، اما دیگر اداره و خانه‌ای در شهر دایر نبود که نامه‌ها را به دست مردم برسانند. کار نامه‌رسان‌ها رنگ و بوی دیگری گرفته بود؛ اکنون آن‌ها باید نامه‌های رزمنده‌ها و دلواپسی‌ها و نگرانی‌هایشان را به خانواده‌ها می‌رساندند و پیام صبر و امید خانواده‌ها را به رزمنده‌ها منتقل می‌کردند. به پیشنهاد محمود منصوری، پایگاه پستی مهران به صالح‌آباد منتقل شد. مدت زیادی نگذشته بود که مخابرات نیز به آنجا رفت و باجه‌های تلفن برای رزمندگان دایر شد.

پیدا کردن رزمندگان و رساندن نامه‌ها به دست آن‌ها کار سختی بود و نامه‌رسان‌ها اجازه نداشتند به خط مقدم بروند. بنابراین با فرماندهان یگان‌های منطقه صحبت کردند و از آن‌ها خواستند یک نفر را به‌عنوان رابط یگان به اداره پست معرفی کنند تا نامه‌ها از طریق او به رزمندگان برسد. کم‌کم مردم نیز به رزمنده‌ها نامه می‌نوشتند و به آن‌ها امید و دلگرمی می‌دادند. دانش‌آموزان هم نقاشی می‌کشیدند و داخل پاکت‌ها شکلات و آدامس می‌گذاشتند. رزمنده‌ها که از دریافت این نامه‌ها دلگرم شده بودند، اغلب بیشتر دنبال نامه‌های مردمی و دانش‌آموزان به اداره پست می‌رفتند. محمود منصوری از رزمنده‌ای می‌گوید که وقتی نامه دانش‌آموزی را می‌خواند، متاثر و اشک از چشمانش جاری شد. دانش‌آموز در پایان نامه خود نوشته بود: «از اینکه کم است خجالت می‌کشم. آخه پول تو جیبی چند روزم بیشتر از این نمی‌شود.»

رزمنده‌ها بیشتر از اینکه به دنبال نامه‌های خانواده‌شان باشند، سراغ نامه‌های دانش‌آموزان را می‌گرفتند. منصوری وقتی دید رزمندگان با این نامه‌ها چقدر روحیه‌شان تقویت می‌شود، تصمیم گرفت نامه‌ها را به رابط یگان‌ها ندهد و خودش شخصاً تلاش کند تا جایی که می‌تواند، آن‌ها را به خط مقدم و به دست رزمندگان برساند.

گاهی یگان‌ها جابه‌جا می‌شدند و این امر مشکل ایجاد می‌کرد، زیرا باید به دنبال صاحب یگان می‌گشتند و بعد تازه می‌فهمیدند گردان آن‌ها به منطقه دیگری منتقل شده است. برای حل این مشکل، برای هر یگان یک صندوق پستی آماده کردند. نامه‌ها در صندوق جمع می‌شد و پس از مدتی رابط یگان آن‌ها را می‌برد.

نامه‌رسانی در قفس بعثی‌ها
محمود منصوری در اسفند ۱۳۶۶ به جبهه رفت و پس از زخمی شدن در عملیات والفجر ۱۰، به اسارت درآمد. در جریان عملیات، تیری به پایش اصابت کرد. با تلاش زیاد، خود را به پشت صخره‌ای رساند. به خود که آمد، دید چهار روز است آنجا مانده است. صدای پا می‌شنید که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. چهار عراقی بالای سرش ایستاده و اسلحه‌هایشان را به سوی او نشانه گرفته بودند. او و تعدادی دیگر از اسرای زخمی را به بیمارستانی بردند تا درمان شوند و سپس به پادگان الرشید منتقل کردند.

نزدیک ظهر، صدای انفجاری مهیبی شنیده شد و چیزی در فاصله حدود یک کیلومتری الرشید به زمین خورد. از شدت انفجار، ساختمان لرزید. نگهبان‌ها به هم ریختند و هر کدام به طرفی دویدند، نمی‌دانستند چه کار کنند و هاج‌وواج محل اصابت موشک را نگاه می‌کردند. این موشک کار بچه‌های ایرانی بود که ترس را به جان بعثی‌ها انداخته بود. نگهبان‌ها دوباره آمدند و با باتوم، اسرا را کتک زدند.

برای همه اسرا نفری یک دست لباس زرد آوردند که روی آن نوشته شده بود PW و نفری یک ماژیک دادند تا اسمشان را روی لباس بنویسند. نگهبان‌ها اسرا را به صف کرده و دستور دادند زمین را جارو کنند. یکی از نگهبان‌ها که به نظر ارشد می‌رسید، مصطفی نام داشت و به او «مصطفی نفتی» می‌گفتند، زیرا به اسرا می‌گفت هر وقت ما را دیدید، باید پایتان را به قدری محکم روی زمین بکوبید تا نفت دربیاید.

چوپان نوجوانی که در چنگال بعثی‌ها بود
در اردوگاه، جوانی هفده، هجده ساله به نام رحمت حضور داشت که چهره‌اش برای محمود آشنا بود. به نظر می‌رسید او همان چوپان همشهری‌شان باشد که پنج ماه خبری از او نبود. روزی شنیده بودند که گله رحمت بدون خودش به روستا بازگشته است.

رحمت تعریف می‌کند که روزی مانند همیشه برای چراندن گوسفندها به نزدیکی مرز رفته بود. چند نفر او را احاطه کردند؛ افرادی که هم به کردی و هم به فارسی صحبت می‌کردند. رحمت را اذیت می‌کنند که چرا گله‌اش را در این منطقه آورده است. سپس یک دست لباس پاسداری بر تنش کردند و او را به دست بعثی‌ها تحویل دادند.

قرآن تنها خواسته اسرا بود
در اردوگاه، جوانی هفده، هجده ساله به نام رحمت حضور داشت که چهره‌اش برای محمود آشنا بود. به نظر می‌رسید او همان چوپان همشهری‌شان باشد که پنج ماه خبری از او نبود. روزی شنیده بودند که گله‌ی رحمت بدون خودش به روستا بازگشته است.

رحمت تعریف می‌کند که روزی چوپان مانند همیشه برای چراندن گوسفندها به نزدیکی مرز رفته بود. چند نفر او را احاطه کردند؛ افرادی که هم به کردی و هم به فارسی صحبت می‌کردند. به رحمت گیر دادند که چرا گله‌اش را در این منطقه آورده است. سپس یک دست لباس پاسداری بر تنش کردند و او را به دست بعثی‌ها تحویل دادند.

ردپای مجاهدین خلق در اردوگاه بعثی
هر شب با شروع برنامه تلویزیونی «سیمای مقاومت» که مربوط به مجاهدین خلق بود، نگهبانان اسرا را مجبور می‌کردند روبه‌روی تلویزیون بنشینند و برنامه را تماشا کنند. این برنامه تمام اخبار جنگ را وارونه نشان می‌داد و تلاش داشت نظر اسرا را تغییر دهد. اگر هر یک از اسرا سرشان را پایین می‌انداختند یا حتی چشمشان را از صفحه برمی‌داشتند، نگهبانان تا پایان برنامه بالای سر آن‌ها می‌ایستادند و مراقب بودند کسی چشمش را به زمین نیندازد. گاهی نیز مجله‌ها و روزنامه‌های مجاهدین خلق بین اسرا پخش می‌شد. این نشریات نیز اخبار جنگ را وارونه گزارش می‌دادند تا تلاش کنند اسرای اردوگاه به آن‌ها بپیوندند.