شناسهٔ خبر: 75804902 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

به مناسبت ۳۰ سالگی فیلم ماندگار کلینت ایستوود؛

«پل‌های مدیسون کانتی»، عاشقانه‌ای که میان قلم و دوربین زاده شد

پل‌های مدیسون کانتی رمانی کوتاه و عاشقانه است که عشقی پرشور و عمیق را به تصویر می‌کشد. این کتاب برای مدت ۱۶۴ هفته یعنی بیش از سه سال متوالی در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌ها باقی ماند و حتی رکورد فروش کتاب بر باد رفته را شکست!

صاحب‌خبر -

سرویس هنر خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - ناصر سهرابی؛ به مناسبت ۳۰ سالگی فیلم «پل‌های مدیسون کانتی» ساخته ارزشمند و تماشایی کلینت ایستوود نگاهی دوباره به این کتاب و فیلمی که از آن اقتباس شده، داشته‌ایم. رابرت جیمز والر، نویسنده مشهور آمریکایی، کتاب پل‌های مدیسون کانتی را در سال ۱۹۹۲ به رشته تحریر درآورد. جیمز والر نویسنده، شاعر، ترانه سرا، آهنگساز، عکاس و همچنین استاد دانشگاه بود و این کتاب ظرف مدت ۱۱ روز نوشت.

می‌توان گفت که این کتاب متاثر از ایدئولوژی، طرز تفکر و سبک زندگی نویسنده است و شاید الهام گرفته از یکی از ترانه‌هایش باشد که دقیقاً در آن زنی به نام فرانچسکا را توصیف می‌کند، زنی که از لحاظ ظاهری و فیزیکی بسیار به همسر خودش جورجیا شباهت دارد. جیمز والر در سفری که برای انجام پروژه عکاسی به پل‌های مدیسون کانتی داشت، این شعر را می‌سراید و همین شعر سرچشمه الهام برای نوشتن این رمانِ کوتاه می‌شود.

مضمون و جزئیات داستان به‌گونه‌ای پردازش شده‌اند که به‌نظر می‌رسد داستانی واقعی در قالب رمانی عاشقانه به رشته‌ی تحریر درآمده، اما چنین نیست. اگرچه، حقیقی بودن چنین ارتباط و احساسی دور از ذهن نیست. رمان پل‌های مدیسون کانتی، داستان تلاقی زندگی زنی به نام فرانچسکا و مردی به نام رابرت کین‌کید است.

پل‌های مدیسون کانتی رمانی کوتاه و عاشقانه است که عشقی پرشور و عمیق را به تصویر می‌کشد. این کتاب برای مدت ۱۶۴ هفته یعنی بیش از سه سال متوالی در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌ها باقی ماند و حتی رکورد فروش کتاب بر باد رفته را شکست!

«پل‌های مدیسون کانتی»، عاشقانه‌ای که میان قلم و دوربین زاده شد

نقدهای بسیاری در تحسین این کتاب نوشته شده است، گرچه نمی‌توان گفت که اولین کتابی‌ست که این موضوع را مطرح می‌کند اما نحوه پردازش‌اش در آن برهه از زمان یعنی دهه ۹۰ قرن بیستم، جسورانه‌تر بوده است. این کتاب در اروپا با عنوان عشق سیاه و سفید چاپ شد و در آنجا نیز توفیق بسیار داشت و در کشورهای مختلف و به زبان‌های بسیاری ترجمه شد. همچنین در سال ۱۹۹۵ با اقتباس از این کتاب فیلمی با بازی و کارگردانی کلینت ایستوود هنرمند مشهور آمریکایی ساخته شد.

صحنه‌پردازی‌های فیلم بسیار شبیه به رمان است، اما شخصیت‌های فرانچسکا و رابرت کین‌کید در فیلم با رمان کمی متفاوت هستند. شخصیت فرانچسکا در فیلم بسیار پرشورتر نشان داده شده و برعکس فیلم، شخصیت رابرت کین‌کید در کتاب جوان‌تر و خوش‌اندام‌تر و پرشور تر نشان داده شده است، اما همچنان شخصیتی آزاد و متفاوت نسبت به جامعه آن زمان دارد. به هر حال این فیلم بعد از گذشت سال‌ها همچنان فیلمی جذاب و دیدنی است.

پل‌های مدیسون کانتی تاریخ مصرف ندارد. سه دهه از ساخته شدنش می‌گذرد ولی فیلم همچنان سرحال و تأثیرگذار، نفس‌ها را در سینه‌مان حبس می‌کند. بغض می‌کنیم و با فرانچسکا جانسون با بازی حیرت‌انگیز مریل استریپ همذات پنداری می‌کنیم. این شعر عطار کاملاً در مورد شخصیت چندلایه‌ی فرانچسکا صدق می‌کند: «از دست رفت مرا بی‌تو روزگار دریغ / ‏چه یک دریغ که هر دم هزار بار دریغ / ‏به هر چه در نگرم بی‌تو صد هزار افسوس / ‏به هر نفس که زنم بی‌تو صد هزار دریغ.»

مگر می‌شود فرانچسکا را در آن سکانس جادویی دید و برایش غم نخورد. رابرت به نشانه عشق حقیقی‌اش به او، در شهر مانده و خیس از باران ملتمسانه به او نگاه می‌کند. این نگاه به نمای خاص چراغ قرمز ختم می‌شود و این آخرین وداع فرانچسکا با رابرت است. فرانچسکا درون ماشین پشت شیشه خیس از باران، رابرت را می‌بیند که گردنبند یادگاری‌اش را به آینه آویزان می‌کند. و چقدر از این گردنبندها در زندگی ما انسان‌ها همچنان بر گردن‌مان خودنمایی می‌کند و خاطرات گذشته را یادآوری‌مان می‌کند. فرانچسکا با چشمانی نمناک و خراب دستگیره‌ی در را گرفته و تا نیمه فشار می‌دهد. باران همچنان می‌بارد و او پشت قطراتِ اشک با نگاهی غمناک و پر از حسرت، رفتن رابرت را برای همیشه دنبال می‌کند.

پل‌های مدیسون کانتی تنها یک داستان عاشقانه کوتاه نیست. این فیلم یک مطالعه دقیق و بی‌رحمانه از هویت، انتخاب و زندگی واقعی است.

«پل‌های مدیسون کانتی»، عاشقانه‌ای که میان قلم و دوربین زاده شد

فرانچسکا جانسون با بازی فراموش نشدنی مریل استریپ زنی است که سال‌ها در میان نقش‌های اجتماعی و تعهدات خانوادگی محصور شده، برای چهار روز کوتاه با رابرت کیاوانو، کلینت استیوود تجربه‌ای را سپری می‌کند که تمام وجود او را به لرزه درمی‌آورد.

این لحظات، زندگی را به او نشان می‌دهند که مدت‌ها فراموش کرده بود: زندگی‌ای سرشار از حضور، شور، حقیقت شخصی و عشق ناب. هر قاب فیلم، هر نگاه، هر سکوت فرانچسکا را با خودش مواجهه می‌کند. با آن زن واقعی که سال‌ها زیر تعهدات و مسئولیت‌ها دفن شده بود.

پل‌های مدیسون کانتی به‌شدت تضادِ میان امنیت ظاهری و ارامش کاذب و معنای شخصی و زنده بودن واقعی را نمایش می‌دهد. فرانچسکا، با وجود کشف عشق و معنا، انتخاب می‌کند به زندگی روزمره بازگردد، همسر و فرزندانش را اولویت قرار داده و رابطه با رابرت را پشت سر بگذارد. این انتخاب، اگرچه از نظر اخلاقی و اجتماعی قابل دفاع است، اما نشان می‌دهد که او قربانی وابستگی و قضاوت شده است.

او اجازه می‌دهد تصویر خود نزد دیگران، امنیت ظاهری و نقش‌های اجتماعی مسیر زندگی‌اش را تعیین کند و به این ترتیب عشق و حقیقت شخصی را محدود می‌کند. اما همین محدودیت‌ها هستند که پیام اصلی فیلم را برجسته می‌کنند. انسان حاضر باشد ریسک کند و هزینه انتخاب حقیقت و هویت شخصی خود را بپردازد. عشق در فیلم، نه شور لحظه‌ای، بلکه یک مسئولیت بزرگ و یک انتخاب آگاهانه است.

انتخابی که شجاعت، خودشناسی و پذیرش پیامدهای آن را می‌طلبد. فرانچسکا عاشق می‌شود، اما جسارت پایبندی به حقیقت درون خود را ندارد. او تصویر زن ایده‌آل نزد جامعه و امنیت ظاهری را ترجیح می‌دهد و این همان محدودیتی است که بسیاری از زنان در زندگی واقعی با آن روبرو هستند: «می‌توان عشق و معنا را لمس کرد، آیا جرأت زندگیِ تمام قد در مسیر آن را داریم؟»

«پل‌های مدیسون کانتی»، عاشقانه‌ای که میان قلم و دوربین زاده شد

وقتی رویاها تحقق نمی‌یابند

فیلم با قدرت نشان می‌دهد که وابستگی و ترس، چه خانواده، چه به جامعه، چه به نقش‌ها و تصویر خود نزد دیگران، می‌توانند مسیر هویت و معنای شخصی را مسدود کنند. اما حتی لمس کوتاه عشق و حقیقت، زندگی واقعی را به یاد انسان می‌آورد. فرانچسکا با آن نگاه‌های عمیق پر از غمش در لحظه‌های کوتاه با رابرت، متوجه می‌شود که زندگی واقعی، چیزی فراتر از روتین و انتظار دیگران است. چیزی که نیازمند ریسک، درد و مسئولیت است. او می‌بیند که عشق واقعی، با شدت، خطر و پذیرش پیامدهایش معنا پیدا می‌کند، نه با فرار از درد یا تسلیم شدن در برابر فشار اجتماعی.

این فیلم در نهایت یک دعوت به بیداری برای زنان و مردان است، اگر می‌خواهید زنده باشید، باید معنای شخصی و هویت خود را برتر از وابستگی‌ها، قضاوت‌ها و امنیت ظاهری بدانید. اینجا دیگر بحث عاشقانه کوتاه نیست، بلکه درس زندگی، عشق و هویت زنانه است، عشق واقعی یعنی قدرت ریسک، پذیرش و ایستادن پای خود، حتی اگر تمام جهان تو را محکوم کند. فرانچسکا را نمی‌توان سرزنش کرد، او نقش‌ها و مسئولیت‌ها را انتخاب کرد اما فیلم با ظرافت به بیننده می‌گوید «آیا تو جرأت داری زنده باشی؟ ایا حاضر هستی تصویرِ خود نزد دیگران، امنیت و وابستگی را پشت سر بگذاری تا حقیقت را زندگی کنی؟»

هر قاب، هر سکوت و هر نگاه رابرت به فرانچسکا، به تماشاگر یادآوری می‌کند که زنده بودن هزینه می‌طلبد. فیلم، سیلی محکمی به وجود زن می‌زند؛ «تو مجاز نیستی صرفاً زنده باشی، تو باید واقعی زنده باشی با تمام هویت، معنا و عشق که در دل و جانت جریان دارد.» این درس فراتر از داستان یک عشق کوتاه است. این دعوت به جسارت، خودشناسی و پذیرش مسئولیت کامل زندگی است.

در نهایت، پل‌های مدیسون نه فقط درباره یک عشق آتشین فراموش‌شدنی است، بلکه درباره انتخاب‌های روزمره، پایبندی به خود واقعی و زندگی در مسیر معناست. فیلم یادآور می‌شود که زندگی واقعی با رنج، خطر و مسئولیت ساخته می‌شود و کسانی که جرأت پرداخت هزینه آن را ندارند، تنها فقط زنده‌اند، اما هرگز زندگی نکرده‌اند.

در پایانِ این فیلم زیبا، تأثیرگذار و به‌یادماندنی به یاد آن، یادآور جمله معروف شکسپیر است که می‌گوید: «آنچه که دوست داری را به‌دست بیاور وگرنه مجبوری آنچه که بدست می‌آوری را دوست داشته باشی…» و آن نگاه‌های پر از درد و حسرت فرانچسکا درون ماشین، زیر باران، بازگوی همین حقیقت تلخ و دردناک است. گویا قرار است بعضی از رویاهای ما تا ابد رویا بمانند.