سرویس میهن و مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، ماهرخ ابراهیمپور: ادبیات دفاع مقدس، با همه دستاوردهای ارزشمند خود در حفظ خاطره جمعی ملت ایران و بازنمایی رشادتها و فداکاریهای رزمندگان، هنوز با چالشهایی اساسی در عرصهی محتوا و فرم روبهروست. یکی از مهمترین این چالشها، تکرار کلیشهها و شعارزدگی در روایتهاست. بسیاری از نویسندگان، بهویژه در دهههای نخست پس از جنگ، تلاش کردهاند تا با زبان حماسی و ستایشگرانه، روح مقاومت و ایثار را به تصویر بکشند؛ اما همین رویکرد، در مواردی به یکسویهنگری و فاصله گرفتن از واقعیتهای انسانی و اجتماعی جنگ انجامیده است. در نتیجه، بخش قابل توجهی از آثار این حوزه، از پرداختن به ابعاد روانی، عاطفی و تلخ جنگ همچون رنج آوارگان، اضطراب خانوادهها، بحرانهای پس از بازگشت رزمندگان، یا تضاد میان آرمانگرایی و واقعیتهای تلخ میدانی غفلت کردهاند. این غفلت، سبب شده است که مخاطب امروز، بهویژه نسل جوانی که تجربه مستقیمی از جنگ ندارد، نتواند ارتباطی عاطفی و درونی با این آثار برقرار کند. با احمد دهقان، نویسنده و پژوهشگر حوزه مروری بر فراز و فرود ادبیات به ویژه ادبیات جنگ داشتیم، دهقان آثار متفاوتی درباره جنگ نوشته که در زمان خود توجه بسیاری را به خود جلب کرد؛ از جمله کتاب» من قاتل پسرتان هستم»،» «سفر به گرای ۲۷۰ درجه»، «پرسه در خاک غریبه» و در زمینه تدوین خاطرات جنگ یادداشتهای غلامرضا صالحی با عنوان «راه خون» را منتشر کرد که در حوزه ادبایت و تاریخ جنگ با استقبال روبه رو شد. با او که در زمینه جنگ عراق و ایران در عرصه رمان و خاطره دست به قلم است درباره وضعیت امروز ادبیات به گفتوگو پرداختیم.
جایگاه داستاننویسی امروز ایران نسبت به گذشته را چگونه ارزیابی میکنید؟
در کشور ما، ادبیات همواره مسیر پرفراز و نشیبی را طی کرده است. گاهی در اوج قرار داشته و گاه دچار افت شده، اما نکته مهم این است که این جریان هیچگاه به طور کامل متوقف نشده. حتی در مقاطع بحرانی، همچون پس از کودتای ۲۸ مرداد یا امروز، هر چند با رکود موقتی مواجه شدیم، اما خیلی زود دورهای تازه و درخشان آغاز شد و امیدوارم که بشود.
در دوران پهلوی دوم، نویسندگان بسیاری پا به عرصه گذاشتند و آثاری خلق کردند که امروز جزو شاخصترین نمونههای ادبیات معاصر ایران به شمار میروند. در این دوران، مجموعهای از نویسندگان برجسته ظهور کردند که نام آنها همچنان در فضای ادبی ایران میدرخشد. پس از انقلاب ۵۷ جریان ادبیات متوقف نشد؛ اما با پدیدهای دوگانه روبهرو شدیم؛ از یک سو، نویسندگان نسل گذشته که همچنان به نوشتن ادامه دادند و از سوی دیگر، نسل جدیدی از نویسندگان که وارد صحنه شدند. این همزیستی میان دو نسل، اتفاقی مثبت و امیدبخش بود که به تنوع و غنای ادبیات کمک کرد.
در آن سالها، کتابهای تالیفی ایرانی با استقبال خوبی از سوی مخاطبان مواجه میشد. نویسندگان، بسته به نوع نگاه و جایگاه اجتماعیشان، طیفهای مختلفی از خوانندگان را جذب میکردند؛ از نویسندگانی که آثارشان خاص و نخبهگرا بود، تا نویسندگانی که با آثار عامهپسند، مخاطبان گستردهای داشتند حتی کتابهایی که در دسته آثار زرد قرار میگرفتند، از فروش بالایی برخوردار بودند و بخشی از بازار کتاب را در اختیار داشتند.
اما چند عامل باعث شد که روند ادبیات نزول کند. یکی از اتفاقات پس از انقلاب، تقلید از برخی ساختارها و سیاستهای شوروی سابق بود؛ مثلاً شورای عالی انقلاب فرهنگی که الگویی از شوروی به شمار میرفت. قلمرو این تقلید به حوزه ادبیات نیز کشیده شد. دو سه نمونه بگویم. پس از انقلاب اکتبر، در شوروی سابق انجمن هنرمندان انقلاب یکی از دهها تشکل بود که به وجود آمد. تشکلهایی از این جنس معتقد بودند که هنر، واقعیت انقلاب جامعه را آنطور که هست نشان نمیدهد و برای تودهها قابل فهم نیست. این گروههای تمامیتخواه با همین شعار، ادبیات و هنر را کانالیزه کردند و به زیر سلطه خودشان درآوردند. به تدریج این تشکلها چنان قدرتمند شدند که هدایت ادبیات را از خلق تا انتشار در دست گرفتند. شاید این حرفها فضایی باشد، اما لااقل برای جامعه امروز ما این موضوع کاملاً ملموس است.
بهطور مشخص، برخی نویسندگان و نهادها و گروهها و فرقهها، تصور میکردند پیشرو هستند و میتوانند موج جدید انقلابی و متعهد در ادبیات ایران ایجاد کنند و به قول یکیشان: ادبیات منحط گذشته را به زبالهدان تاریخ بفرستند. اینها هم معتقد بودند که ادبیات و هنر نتوانسته واقعیت انقلاب و جنگ را آنگونه که بوده، نشان دهد. این امر باعث شد که برخی نهادها شکل بگیرند که هدفشان تولید ادبیاتی محدود و گلخانهای و تحت سیطره گرفتن فرهنگ و به زعم خودشان، برای پاسخ به نیاز فرهنگی جامعه بود. چنین ساختارهایی، به تدریج ادبیات را از فضای آزاد و طبیعی خود دور کردند و آن را در چارچوبهای بستهای قرار دادند که کمکم مانع رشد و خلاقیت ادبی شد.
بگذارید مثالی بزنم. در آن سالهای اولیه تشکیل این تشکلها، یکی از همین دوستان با اطمینان میگفت: «در ده سال آینده دیگر هیچ ناشری باقی نمیماند جز ما؛ آن زمان ما هستیم که روند تولید کتاب و مسیر ادبیات را تعیین میکنیم.». اما این پیشبینی در کلیت ادبیات محقق نشد؛ چرا که ناشران بزرگ و باسابقه اجازه چنین انحصاری را نمیدادند و مهمتر از آن، مردم به عنوان خوانندگان اصلی کتاب، قدرت انتخاب داشتند و چنین اجبار و قالببندی را نمیپذیرفتند.
اما آنها توانستند بسیاری از ساختارها و گلوگاهها را به دست بگیرند و در عمل با نوعی ادبیات گلخانهای یا شبهادبیات روبهرو شدیم؛ ادبیاتی که صدای زیادی دارد، تلاش میکند خود را جدی و اصیل جلوه دهد، اما ادبیات نیست و بیش از همه، نشانههای تبلیغی دارد. چنین ادبیاتی بیشتر به کت بدلی میماند تا لباسی اصیل که بر قامت ادبیات کشور دوخته شده باشد.
بگذارید ماجرای بامزه کت بدلی را توضیح بدهم. در سالهای اولیه انقلاب و در آن فضای انقلابی، برخی به شدت به جلال آلاحمد به عنوان یک انقلابی اصیل گرایش پیدا کرده بودند. یکی از سازمانها (چرا اسمش را نگویم؟ حوزه هنری) قصد داشته نمایشگاهی از آثار و یادگارهای جلال برگزار کنند. نزد شمس آلاحمد، برادر جلال میروند تا کت معروف جلال را بگیرند و در نمایشگاه به نمایش بگذارند. شمس کت را به امانت داده. نمایشگاه برگزار شده، اما در روز پایانی، رندی کت جلال را برداشته و با خود برده! برگزارکنندگان پس از چند روز، با شرمساری به خانه شمس رفتند تا ماجرا را بگویند. با کلی مقدمهچینی و اظهار ندامت، بالاخره ماجرا را میگویند که شمس، با لبخند و رندی تمام میگوید: «من که دیدم بازار جلال داغ است، از بابهمایون پنج شش تا کت مثل همان کت مشهور جلال را خریدم و هر گروه که میآید برای نمایشگاه، یکیاش را میدهم به آنها…»
امروز آنها میخواهند کت بدلی را جای کت اصلی جا بزنند. ادبیات شعاری و نخنما را به جای ادبیات واقعی جا بزنند. واقعیت را بگویم، کمابیش موفق هم بودهاند. با این اتفاق، ادبیات ما روز به روز نحیفتر شد و نویسندگان ما که باید پرورش پیدا میکردند، گم شدند و مردند. به عبارتی جوانمرگ شدند.
چرا اینگونه شد؟ چرا جوانمرگی ادبیات پیش آمد؟
اگر نگاهی به فضای رسمی ادبیات امروز بیندازیم، تعداد نویسندگان جوانی که بهطور طبیعی و اصیل رشد کردهاند، خیلی کم است. در عوض، با گروهی روبهرو هستیم که به شکل گلخانهای و با تکیه بر زر، زور و تزویر این فرقهها به شهرت رسیدهاند؛ در حالیکه آثارشان نه از نظر ادبی غنایی دارد نه از سوی مخاطبان جدی ادبیات پذیرفته شده. این گروه با شیوه پاولوف روسی رشد کردهاند: با هر کار جایزه دریافت کردند. هم خودشان فهمیدند روش پیشرفت چنین است، هم به دیگران فهماندند تنها راه پیشرفت همین است. کاملاً همان تئوری شرطیسازی پاولوف روسی که همهمان میدانیم: جایزه در برابر تکرار عمل.
اما ضلع دیگری وجود دارد که انسان را امیدوار میکند و آن هم مخاطب آگاه و جدی ادبیات است که همچنان کتاب میخواند، اما ترجیح میدهد آثار اصیل، عمیق و اندیشمندانه را بخواند. از همینروست که کتابهای تالیفی سطحی یا سفارشی، کمتر مورد استقبال قرار میگیرند. به آمار و ارقامی که درباره شمارگان یا تعداد چاپ برخی کتابهای شبهادبیات منتشر میشود، چندان اعتماد نکنید؛ آمارهایی مثل چاپ سیام کتاب فلان بیشتر جنبه تبلیغاتی دارند تا واقعی. چون در عمل، مخاطب جدی سراغ این آثار نمیرود و آنها را نمیخواند. شما دور و بر خودتان کسی را دیدهاید که حتی یکی از این کتابها را خوانده باشد؟! جامعه امروز ما از نظر شعور فرهنگی و فکری، بسیار فراتر از این تولیدات نمایشی و تصنعی است و همین آگاهی عمومی، خود بهترین فیلتر برای تشخیص ادبیات اصیل از ادبیات گلخانهای است.
به نظر میرسد ادبیات مستقل تحت شعاع این جریان قرار گرفت؟
بله، امروز کمتر نویسنده جوان پویا متولد میشود و این عدمتولد معنایش این نیست که نویسنده جوان و خلاق وجود ندارد، بلکه جو ناامیدی در جامعه ادبی وجود دارد که انگیزه تولد به نویسنده را نمیدهد. از آن طرف نهادهایی شکل گرفته که میگوید یا با مایی یا بر ما. اگر با ما هستی بیا درباره فلان شهید و فلان رزمنده بنویس. یا بر مایی که باید بروی سراغ شغل دیگری، در ادبیات و فرهنگ نمیگذاریم بمانی! این ادبیات گلخانهای که چند نهاد متولی آن هستند اما با بازوهای متعدد، در همه جا رسوخ کردهاند. شبکه پویا تلویزیون نمونه عینی است. فقط کتابهای خودشان را تبلیغ میکنند برای خانوادهها و کودکان. با این شیوه، به صورت کاملاً ساختارمند، ادبیات مستقل به سمت حذف شدن پیش میرود.
شما معتقدید ادبیات مستقل از بین رفته و اثر خلاقی متولد نمیشود، اما با این سخنانی که گفتید بر این باور هستید که ادبیات مستقل وجود دارد، اما اجازه بروز و ظهور پیدا نمیکند؟
مگر میشود در جامعهای خلاقیت وجود نداشته باشد، وقتی افراد خلاق فراوانند؟ در چنین جامعهای باید هر چیزی امکان بروز و ظهور داشته باشد. درباره جنگ هشت ساله وقتی مهدی زینالدین ۲۳ ساله بود یا ابراهیم همت ۲۴ ساله بود، فرمانده لشکر بودند. آنجا، جای بروز و ظهور بود. اما امروز وقتی نخبهای جایی برای ظهور ندارد، چمدانش را میبندد و میرود. نویسنده جدید باید جایی برای ظهور پیدا کند. در همه جای دنیا، از سیاستگذاران تا طبقات اجتماعی تا ناشران دست به دست هم میدهند تا ادبیات خلاق مجال رشد و شکوفایی بیابد و یک نویسنده ملی و بزرگ متولد شود. دهه هفتاد، که به عنوان دهه ظهور زنان نویسنده شناخته میشود، نمونهای از این فضا بود؛ آثار آنها چند بار در سال تجدید چاپ میشد. همه این نویسندگان میدانستند که باید بنویسند؛ چون خوانندگان از نویسندگان کتاب جدید طلب میکردند. مخاطب از نویسنده دائم سوال میکرد که چرا نمینویسد؟ فعلاً باید بگذریم و منتظر بمانیم. این گروههای حاشیهای قدرتمند شدهاند و همین که توانستهاند ادبیات کشور را زمین بزنند، کم قدرتی نیست.
به نظرم جوایز مستقل هم که در یک دوره برگزار میشدند هم نقش داشتند.
اعتماد عمومی به این جوایز وجود داشت و وقتی کتابی برگزیده میشد، مورد توجه مخاطبان قرار میگرفت. باید پذیرفت که خودِ «جایزه» بهتنهایی ارزشی ندارد، اما وقتی در بستری معتبر و قابل اعتماد تعریف میشود، میتواند اثرگذار باشد. در سطح جهان، از جوایز میلیوندلاری گرفته تا جوایز معنوی، همگی جایگاه و تأثیر خاص خود را دارند. اما ما تقریباً همه این ظرفیتها را از اعتبار انداختیم.
برای مثال، جایزه حبیب غنیپور که در یک مسجد برگزار میشد و تنها یک لوح تقدیر به برگزیدگان میداد، جایزهای جریانساز و مورد احترام بود، اما آن را هم برنتافتند و نهایتاً تعطیل شد. یکی برود روند تعطیلی این جایزه مردمی را دنبال کند، میفهمد چه فاجعهای اتفاق افتاده. کاری کردند تا جایزهای اصیل از بین برود و نسخههای بدلیاش را درست کردند. همین موضوع را یکی دنبال کند، عمق فاجعه و میزان تخریب این حمایتهای گلخانهای را درمییابد.

در آن زمان، اهل قلم در کنار هم قرار میگرفتند، کتابها را معرفی میکردند و مخاطب هم بهدنبال آثار برتر بود. نوعی مطالبه عمومی برای خواندن کتاب خوب وجود داشت. اما امروز، هزاران کتاب گلخانهای هر ساله منتشر میشود. یادتان هست، روزگاری کتاب «دا» بهسرعت تجدید چاپ میشد، اما واقعاً بهجز عدهای که در فضای عقیدتی مشخصی قرار داشتند، کتاب را خواندند؟ خودِ من همیشه چند نسخه از «دا» که از اینجا و آنجا برایم فرستاده بودند، توی کتابخانهام بود. من هم از سر ناچاری به دیگران هدیه میدادم! هیچکس هم کتاب را از سر میل شخصی از من نگرفت! اگر در حوزه عقیدتیاش نبود، میگفت: «من از این جور کتابها نمیخوانم»، و اگر در آن حوزه قرار داشت، پاسخ میداد: «میدانی تا حالا چند تا از این کتاب هدیه گرفتهام!» کتابی که امروز به کلی به فراموشی سپرده شده. امروز دیگر چه کسی درباره این کتاب صحبت میکند؟ ادبیات گلخانهای نه تنها نحله یا مکتبی پدید نیاورد، بلکه با نگاهی ایدئولوژیک و الگویی کمونیستی، خواست این تصور را به وجود بیاورد که «نویسندگان باید از ما باشند». فقط توانست همسانسازی ادبی و فرهنگی کند. یکی از کتابهای ساخته این نوع جریان را که بخوانی، انگار همهشان را خواندهای. در نتیجه، برای جریانسازی، آثاری را تولید و دهها بار تجدید چاپ کردند، اما در نهایت هیچکس آنها را نخواند. همانطور که در شوروی سابق سبک رئالیسمسوسیالیستی نتوانست موفق شود، در کشور ما نیز این نوع ادبیات خسته کننده و فارغ از صلاحیت و صداقت که بر آن میدمند، شانسی برای موفقیت ندارد.
شما کتاب «دا» را بهعنوان یک اثر گلخانهای در تاریخنگاری و مستندنگاری جنگ معرفی کردید. لطفاً بیشتر درباره این مسئله توضیح دهید و بگویید چرا این اثر را چنین میبینید؟
تا پیش از انتشار کتاب «دا»، مستندنگاری جنگ به سبک خودش جریان داشت؛ یعنی نویسنده از جنگ مینوشت و خاطرهنگار، یادداشتها و خاطرات شخصی خود را ثبت میکرد که بیشتر جنبه خودنوشت داشت. اما در «دا» روند متفاوتی رخ داد؛ نویسندهای نیمهماهر که استاد علیرضا کمری این گروه را نویسا میخواند، در کنار راوی قرار گرفت تا خاطرات راوی را به شکلی امروزیتر و پررنگتر به تصویر بکشد و به آن جان ببخشد. ورود این شبهنویسندگان به عرصه ادبیات جنگ، که بیشتر تواناییشان در بازی با زبان و کلام بود، اما دانش تاریخی و ادبی کافی نداشتند، موجب شد کتابی در حوزه ادبیات جنگ شکل بگیرد که حجم آن به ۸۰۰ صفحه رسید. کتابهایی پر از تکرار و اضافهگویی که به مرور جای خاطرات خودنوشت واقعی را گرفتند. از همین جا آن جریانی که به دنبال سلطه ادبی بود، به دنبال رسمیت دادن به این نوع ادبی ناقص و بیهویت افتاد. میدانید چرا؟ چون ادبیات و هنر را سنگری برای ماندن خودشان میدانستند. چاپهای متعدد و آن همه سروصدا و جایزه، همان روش پالوف روسی بود؛ جایزه در برابر تکرار عمل و به تدریج خاطرهنگاری و مستندنگاری و حتی داستانهای جنگ شبیه به هم شدند و همان بلایی که بر سر ادبیات غنی روسیه آمد، بر سر ادبیات ما هم آمد. همین نگاه موجب شده بود که روسیه با آن ادبیات و هنر قوی، چنان افول کند که از آناکارنینا و جنگوصلح و برادران کارامازوف، برسد به جایی که دولت شوروی سابق با ضرب و زور کتابهای ادبیات انقلابیاش را در روسیه چاپ کند و به عنوان چاپ پروگرس به اینجا و آنجا بفرستد.
به نظرم ما در تاریخ محکومیم به اینکه چرا جنگی که آن گونه بود، اینگونه ثبت و ضبط شد و در ادبیات ما جای گرفت. تحریف صرفاً وارونه نوشتن واقعیت نیست؛ تحریف وقتی است که حقایق اندک و جزئی را به شکل کوهی بزرگ جلوه دهی. بسیاری از خاطراتی که به صورت گلخانهای منتشر میشوند، تپههای کوچک و ناچیزی هستند که به اشتباه به شکل کوه به خواننده عرضه شدهاند.
در صحبتهایتان به حضور نویسندگان زن در ادبیات اشاره کردید. لطفاً درباره این حضور و ویژگیهای خاص آثارشان بیشتر توضیح دهید.
در دهه ۷۰، شاهد ظهور چشمگیر نویسندگان زن در ادبیات ایران بودیم. این موج تازه، از مهمترین تحولات فرهنگی آن دوران محسوب میشود، بهطوریکه میتوان گفت تعداد قابل توجهی از نویسندگان زن در این دهه به جامعه ادبی معرفی شدند. ادبیات متعلق به جامعه متوسط است و این جامعه، اهل کتاب و مطالعه است. در دهه ۷۰ بود که از دل طبقه متوسط، نویسندگان تازهای برخاستند. این نسل جدید نویسندگان، نوشتاری جدی ارائه دادند، نه آثار سطحی و زرد. حتی وقتی از زندگی روزمره رمان مینوشتند، مثل «چراغها را من خاموش میکنم»، توانستند مخاطب جذب کنند و پس از خواندن این آثار، خواننده به فردی فرهیختهتر تبدیل شود.
اما به تدریج و به شکل ساختارمند، آن گروه خوانندگان و نویسندگان از هم جدا شدند. امروز باید پرسید آن نویسندگان کجا هستند؟ دقیقتر، نویسنده معاصر ما کجاست؟ چرا ادبیات ما دیگر زایش ندارد؟ در حالی که اکنون کلاسهای داستاننویسی زیادی برگزار میشود، اما خروجی قابل توجهی دیده نمیشود. پیشتر وقتی کلاسهای داستاننویسی کمتر بود، ادبیات در جامعه رشد و زایش داشت، اما حالا چه اتفاقی افتاده است؟
به قول گلدمن، جامعه است که نویسنده را میسازد؛ وقتی خوانندگان کتابها را میخرند و میخوانند و کتاب در بازار جریان پیدا میکند، همان خوانندگان انتظار دارند نویسنده کتاب بعدی را نیز بنویسد و اگر چنین نکند، او را نقد میکنند. آن نویسندگان را خانهنشین کردند و امروز کتابهای بیمخاطب و گلخانهای مانند بچههای ناخواسته وارد بازار نشر میشوند و کسی آنها را نمیخواند. کتابهایی که ادعا میشود به سی چهل چاپ میرسند، اما خوانندهای نیست که بگوید «من این کتاب را خواندم!» این وضعیتی است که در دوره جدید به وجود آمده است.
موضوع درباره جهانی شدن ادبیات ایرانی بود؛ برداشت من از صحبتهای شما این بود که اگر آثار ایرانی ترجمه و بهروز شوند، میتوانند بهتر دیده شوند؟
ترجمه سازوکار بسیار متفاوتی دارد. زبان ما در وضعیت جغرافیایی دشواری قرار گرفته است؛ چند مترجم فارسیزبان در خارج از کشور وجود دارد؟ برای زیاد شدن آنها و ترغیبشان برای ترجمه آثار فارسی چه کردهایم؟ سفارت ایتالیا در یک دوره به مترجمانی که آثار ایتالیایی را ترجمه میکردند، بورس تحصیلی اعطا میکرد تا زبان ایتالیایی در ایران و جهان شناخته شود و گسترش یابد. در جهان تلاش کمی برای یادگیری زبان فارسی میشود. بگذارید از نمونههای مشابه خودمان بگویم. ترکها برای اینکه اورهان پاموک بتواند کتابهای شهر استانبول را بنویسد، از او حمایت کردند تا جهانی شود. او نویسنده شهر استانبول است. زمانی که این شهر هنوز مثل امروز به عنوان یک شهر گردشگری جهانی شناخته نشده بود، او را پشتیبانی کردند تا آثارش را خلق کند. امروزه بسیاری از توریستها، پس از خواندن رمانهای اورهان پاموک کنجکاویشان برای دیدن شهر برانگیخته شده است. موزه معصومیت یکی از جاذبههای استانبول است. این نتیجه یک روز یا دو روز نیست. اورهان پاموک درباره کشتار ارامنه هم حرف زد، مورد حمله قرار گرفت، اما او را از همه جا کنار نگذاشتند. چون آنها میخواستند اورهان جهانی شود. مثال دیگری بزنم؛ یک دهه پیش، همه درباره ادبیات کره جنوبی صحبت میکردند که آنها با برنامهریزی نوبل ادبیات را هدف گرفتهاند، چون در همه زمینهها سطح خود را ارتقا دادهاند و حالا مانده نوبل ادبیات. موفق هم شدند. حالا ما هم انتظار داریم ادبیات فارسی چنین جایگاهی پیدا کند. اما با چه سازوکاری میخواهیم ادبیات فارسی را در جهان مطرح کنیم؟

در نمایشگاههای کتاب خارجی طی این چهل و چند سال، همیشه یک ویترین مخصوص کتابهای جنگ وجود داشته است. البته از ابتدا این ویترین فقط مختص آثار کمارزش و گلخانهای نبود و در دهه ۷۰ هم آثار خوبی در آنجا عرضه میشد. این موضوع به این خاطر بود که گاهی افراد اهل کتاب و آشنا به حوزه فرهنگ و ادبیات، مسئولیت برگزاری نمایشگاه را بر عهده داشتند. اما آیا این تلاشها واقعاً راهگشا بودهاند؟ به نظر شما هیچ تأثیری نداشته است؟
امروز خطکشیهای ادبی و فرقهای در ترجمه هم وجود دارد. یک گروه از کتابها که بیشتر راجع به جنگ هشت ساله و جنگ سوریه است، به صورت سفارشی در کشورهای منطقه، به عربی و برخی زبانهای دیگر ترجمه و منتشر میشود، اما این روند بیشتر شکل یک شوی تبلیغاتی دارد؛ یعنی کتابی در ایران چاپ و به ناشر خارجی داده میشود تا به نام او منتشر شود. آن کتابها در انبار ناشر میمانند و پس از مدتی هم خمیر میشوند. روال غلطی است که در ترجمه وجود دارد و بیشتر برای گزارش سالانه دادن خوب است. باید ناشر خارجی کار را بطلبد، و در جامعه آن کشور واقعاً منتشر شود. وگرنه میشود شوی تبلیغاتی.
نوع دوم تلاشی است که مترجمین فارسیزبان در کشورهای دیگر میکنند. کاری را میخوانند، میپسندند، آن را به ناشر خارجی ارائه میدهند، با قوانین آن کشور قرارداد میبندند و در انتها هم کتاب در جامعه کشور مقصد منتشر میشود. خب، اینجا که باید نهادهای حمایتی وجود داشته باشند، نیستند. این ایراندوستی مترجمان خارجی است که کار را پیش میبرد. وگرنه همان نهادها هر سنگی را که بگویید، بر سر راه ترجمه و انتشار اینگونه کتابها میاندازند.
یک بحث درباره خود شما وجود دارد که شما به لحاظ موضوعی در ادبیات جنگ قلم میزنید و در این زمینه با توجه به آثارتان، ادبیت متن برایتان مهم است و در زمینه جنگ نویسندگانی هستند که مثل شما نگاه کردند قاضی ربیحاوی و داوود غفارزادگان (فال خون) و اسماعیل فصیح (زمستان ۶۲) که موضوع جنگ برایشان مهم بوده است. میخواهم بدانم شما وقتی در حال نوشتن اثری هستید بیشتر به وجه دراماتیک اثر توجه میکنید یا اینکه یک اثر جذاب دربیاید؟
جذابیت داستان نقطه شروع است، اما آنچه یک اثر را ماندگار میکند، حضور انسانهایی واقعی با دغدغهها و احساسات واقعی است که بتوانند قصه را زنده نگه دارد. علت جوانمرگی ادبیات جنگ، عدم نگاه انسانی است. داستان و رمان واقعی، بغضی است که در گلو مانده باشد. این درد عمیق انسانی است که نویسنده را به نوشتن وادار میکند و خواننده را با خود همراه میسازد. مثالی بزنم. چند روز پیش در آبادان بودم. قرار بود یک کتابخانه ثبت ملی شود؛ کتابخانهای که نزدیک رود کارون قرار دارد و آخرین کسانی که از خرمشهر عقبنشینی میکنند، در آن سنگر میگیرند. ظاهراً این کتابخانه آخرین مکانی بوده که بهدست عراقیها میافتد.
پنج شش روز پس از آزادی خرمشهر، دو نفر که در نزدیکی رود کارون قدم میزدند، وارد این کتابخانه میشوند؛ کتابخانهای که ویران شده و از بین رفته. داخل کتابخانه، پوتینی میبینند که از خاک بیرون زده. آن را کنار میزنند و متوجه میشوند که زیر خاک، پیکر یک شهید دفن شده. جنازه را از دل خاک بیرون میکشند و از میان وسایلش، یک جعبه فلزی سیگار و کارت گواهینامه موتوری پیدا میکنند به نام «اکبر شریفی باقرآبادی». فردی که این ماجرا را برایم تعریف میکرد، از سال ۱۳۶۱ به دنبال خانواده این شهید بوده.
وقتی برگشتم، درباره این شهید تحقیق کردم و متوجه شدم که «اکبر شریفی باقرآبادی» متأهل بوده و دو فرزند داشته. نکته تأثربرانگیز اینجاست وقتی که تلفنی به فرزندش ماجرای پیدا شدن جنازه پدرش را گفتم و تا از زبانم درآمد که اسمش روی گواهینامه موتور بوده، فریاد کشید خودش است، خودش است. چهل سال بود که پدرش را خاک کرده بودند و نمیدانستند پدرشان چطور در سال ۵۹ شهید شده و پیکرش چطور در سال ۶۱ پیدا شده. باید بغضش را موقع حرف زدن میشنیدید. شده بود همان کودک پنج شش سالهای که پیکر پدرش را آورده بودند.
این ماجرا درباره این شخص، برای من یک سوژه والای انسانی است؛ سوژهای که انسان در آن حضور دارد و امروز میتواند با ما حرف بزند. اینگونه موضوعات هستند که برای من اهمیت دارند. خودِ این دو خط شاید به ظاهر چیز زیادی نداشته باشد، اما عمق و جذابیتش برای من مهم است. ادبیات؛ یعنی داستانی که در آن یک حرف اساسی وجود دارد، حرفی که باید شنیده شود و ارزش روایت دارد. اگر کسی با نگاه سانتیمانتال و صدالبته شعاری به آن نزدیک شود، نتیجهاش احتمالاً یک داستان احساسی سطحی خواهد بود. اما وقتی کشش داستانی با نگاه عمیق انسانی و معنای درونی همراه شود، میتواند به یک اثر ماندگار و جذاب تبدیل شود.
داستانهایتان را زیاد بازنویسی میکنید؟
قدیمترها داستانم را روی کاغذ مینوشتم، آن هم نه هر کاغذی. کاغذ زردی که معمولاً ساندویچ را در آن میپیچیدند، یا کاغذهای کامپیوتر بانکی که کنارههاش سوراخ سوراخ بود و آنها را از وسط نصف میکردم. بله، چندین و چند بار بازنویسی میکردم و چون وسواس داشتم، اگر جملهای را خط میزدم، دوباره تمام آن صفحه را از نو مینوشتم. الان که روی لپتاپ مینویسم، مرتب بازنویسی میشود و نمیشود شمرد چند بار بوده. قسمتی را دیلیت (حذف) میکنی و چیزی اضافه میشود، اما هنوز همان وسواس را دارم. گاهی یک فصل را چندین بار بازنویسی میکنم و تغییر میدهم.
به نظرم مخاطب دوست دارد بدانند که نویسنده از چه کسانی تأثیر گرفته و در زندگیاش از چه کسانی الهام گرفته است؟
در جوانی دوست داشتم از هر نویسندهای یاد بگیرم. خیلی کتاب خواندم، خیلی. شاید هر دو یا سه روز یک رمان خوانده باشم. اما به تدریج که نوشتن را یاد گرفتم، تلاش کردم شخصیت دیگران را در خودم حل کنم، چه نویسندهای در ادبیات کشور خودمان و چه در ادبیات خارج از مرزها. کتاب خوب کم نخواندم و کم سرمست نشدهام از آنها. دو بار جنگ و صلح را خواندهام و هر دو بار که رمان را تمام کردم، تا مدتها نمیخواستم رمان دیگری بخوانم. میخواستم مزهاش زیر زبانم بماند. همچنین، بوده نویسندهای که آن وقتها با اشتیاق همه رمانهایش را خواندهام ولی امروز نمیتوانم یک صفحه از رمانهایش را هم بخوانم. فکر نکنید شوخی میکنم یا اغراق میکنم. چنگیز آیتماتف یکی از آنها بود.
به تدریح آدمها و نویسندگان کتابها و رمانها در ذهن من بیشتر جا گرفتند. آنها هستند که داستانها را میسازند و ادبیات والا خلق میکنند. بیشتر تحت تأثیر شخصیت نویسندهها قرار گرفتم و صدالبته قطعاً آثارشان بر من تأثیر گذاشته است. در ادبیات جهان همینگوی را به خاطر تلاش خستگیناپذیرش برای یافتن سوژه داستانهایش و تجربه زندگی، تولستوی را به خاطر زندگی و رمانهای پیامبرگونهاش، داستایوفسکی و یوسا و شولوخوف و دهها نویسنده دیگر، هر کدام به دلیلی روی من تأثیرگذار بودند. آدمی نیستم که بازتاب دهنده یک نفر باشم؛ مطمئنم از همه نویسندگان تأثیر پذیرفتهام، در من تبلور یافتهاند و از هر کدام، سهمی کوچک و در عین حال مهم به یادگار دارم.
∎