نظام بینالمللی لیبرال که پس از جنگ جهانی دوم بر پایه قواعد مشترک، بازارهای باز و رهبری ایالات متحده شکل گرفت، دیگر انسجام گذشته را ندارد. در جای آن، منطق سرد قدرت و بقا در حال بازگشت است. واقعگرایی سیاسی دکترین قرن نوزدهم اروپا، بار دیگر به نیروی محرک سیاست جهانی بدل شده است. قدرتهای بزرگ دیگر به نظم مبتنی بر قواعد وفادار نیستند؛ هر یک در حال بازپسگیری حوزه نفوذ خویشاند و با استفاده از فناوری، اقتصاد و فشار ژئوپلیتیکی برای برتری رقابت میکنند.
چهره جدید قدرت
از زمان بازگشت ترامپ به کاخ سفید، این دگرگونی سرعت گرفته است. هرچند واشنگتن همچنان از «دموکراسی و آزادی» سخن میگوید، سیاست خارجی آن بیشتر رنگ امپریالیستی دارد؛ دیپلماسی معاملاتی، تحریمهای اقتصادی و اجبار برای حفظ اتحادها جای ارزشهای جهانی را گرفته است. چین صعود خود را در قالب جهان چندقطبی و برابریطلبانه معرفی میکند، اما گسترش بدهیمحور پروژههای زیرساختی و حضور نظامی آن نشان میدهد که پکن نیز به دنبال برتری است، نه مشارکت برابر. در نتیجه، جهان کنونی نه به سوی همکاری، بلکه به سوی رقابت عمیقتر حرکت میکند.
بازگشت واقعگرایی سیاسی
در قرن بیستویکم، واقعگرایی سیاسی با چهرهای مدرن بازگشته است؛ سیاستی که منافع ملی را بر اصول اخلاقی مقدم میداند. تجاوز روسیه به اوکراین، فشار نظامی چین در دریای جنوبی، حضور ترکیه در سوریه و قدرتنمایی هند در منطقه، همگی نشان میدهند که در این منطق، قدرت معیار حق است و بقا اصل بنیادین. اما قدرت دیگر در اشغال سرزمین خلاصه نمیشود؛ بلکه در قالب وابستگیهای مالی، فناوری و زنجیرههای تأمین بروز میکند. امپراتوریها اکنون از مسیر وام، داده و زیرساخت حکومت میکنند، نه با پرچم و سرباز.
امپراتوری بدون مستعمره
امپریالیسم نوین در سکوت عمل میکند. ایالات متحده سلطه خود را از طریق دلار، نظام مالی سوئیفت و تحریمها گسترش میدهد؛ چین با مسیرهای تجاری و بندرهای استراتژیک «جاده ابریشم نوین» نفوذ میکند؛ و روسیه با انرژی و نیروی نظامی، همسایگانش را در مدار خود نگه میدارد. در این ساختار، وابستگی جای وفاداری را گرفته است: کشورها نه از سر اعتماد، بلکه از ترس و نیاز در مدار قدرتها باقی میمانند.
واقعگرایی سیاسی در عصر جدید سه ابزار اصلی دارد: نخست، اجبار اقتصادی که از طریق تحریمها، بدهی و محدودیتهای تجاری کشورها را وادار به تبعیت میکند؛ دوم، نمایش قدرت نظامی از راه پایگاههای دائمی و جنگهای نیابتی که حضور را به سلطه تبدیل میکند؛ و سوم، مشروعیت ایدئولوژیک که سلطه را با روایتهای فرهنگی و تمدنی توجیه میکند. در نتیجه، امپراتوریهای امروز بدون تصرف مستقیم، جهان را از درون در اختیار میگیرند.
چندقطبی یا رقابت امپراتوریها؟
در کشورهای جنوب جهانی، چندقطبیشدن نشانهای از امید تلقی میشود؛ امید به رهایی از سلطهی غرب. اما در واقعیت، این نظم تازه بیشتر به تقسیم قدرت شباهت دارد تا برابری واقعی. پژوهشهایی از جمله گزارش «جهان چندقطبی یا جنگ سرد نوین؟» نشان میدهد که نظم نوین همچنان بر همان منطق استثمار و وابستگی گذشته استوار است. سرمایه از جنوب به شمال جریان دارد و مواد خام در ازای وام و نفوذ بازگردانده میشود.
از این منظر، «چندقطبی» بیشتر میدان رقابت چند امپراتوری است تا سفره مشترک قدرتها. هر قدرت جهانی از آمریکا تا چین و روسیه، توسعهطلبی خود را با شعار امنیت، تمدن یا ثبات توجیه میکند. در نتیجه، جهان نوین نه موازنه قوا بلکه همزیستی سلسلهمراتبی قدرتها را تجربه میکند؛ جایی که آزادی وعده داده میشود اما برای معدودی فراهم است.
افول ایده وستفالیایی
اصل وستفالیایی حاکمیت برابر دولتها که قرنها پایه نظم جهانی بود، امروز جای خود را به واقعگرایی سیاسی داده است. مرزها دیگر تضمینکننده استقلال نیستند و حاکمیت تابعی از قدرت شده است. جنگ اوکراین نقطه نمادین این دگرگونی بود؛ جهانی که در آن پهپادها بیاعلام جنگ حمله میکنند، دریاها نظامی میشوند و «امنیت» بهانه مداخله است. دولتهای قدرتمند اکنون حاکمیت را نه حق برابر، بلکه امتیازی متناسب با توان خود میدانند.
معماری امپریالیسم نو
امپراتوری امروز با سه ستون در همتنیده کار میکند؛ اقتصاد، نیرو و باور. در ستون اقتصادی، دلار، زنجیره تأمین و بدهی جای ناوگانهای جنگی گذشته را گرفته است؛ دیپلماسی قایقتوپخانهای به دیپلماسی تحریم بدل شده است. در ستون نظامی، حضور پایگاهها و اتحادها قدرت را به نمایش میگذارد و مرزها را بیمعنا میکند. و در ستون ایدئولوژیک، هر قدرت با روایت اخلاقی خاص خود سلطه را مشروع جلوه میدهد؛ آمریکا از «نظم مبتنی بر قانون» سخن میگوید، چین از «توسعه هماهنگ» و روسیه از «وحدت تمدن ارتدوکس». این سه بُعد در کنار هم امپراتوریهایی میسازند که بدون مستعمره، فرمان میرانند.
آزمون نظم جدید
با فروپاشی آرمانگرایی لیبرال، جهان وارد مرحلهای از نظم سرد و محاسبهگر شده است. اکنون قاعده نانوشته این است که قدرت مقدم بر قانون و منافع فراتر از اصولاند. اما این واقعگرایی سیاسی، ثبات را تضمین نمیکند؛ بلکه بیثباتی را تشدید میکند. در دوران جنگ سرد، نظم دوقطبی بهواسطه ترس متقابل مهار میشد، اما جهان چندقطبی امروز پر از مرزهای سیال و جاهطلبیهای متقاطع است. اوکراین، تایوان، قفقاز و آسیای مرکزی همه به میدانهای رقابت امپراتوری بدل شدهاند.
آینده زیر سایه امپراتوریها
فروپاشی ایده نظم جهانی لیبرال به معنای پایان امپراتوری نیست، بلکه نشانه دگردیسی آن است. قدرتها دیگر خود را پشت نقاب ارزشهای جهانی پنهان نمیکنند؛ بلکه آشکارا از ضرورت و بقا سخن میگویند. واقعگرایی سیاسی اکنون زبان مسلط سیاست جهان است؛ زبانی که سلطه را با واژه واقعیت توجیه میکند.
پرسش اساسی قرن بیستویکم این است: آیا بشریت میتواند زیر سایه چندین امپراتوری قدرتمند، هر یک با ابزارهای نابودی خود، دوام آورد؟ اگر قرن بیستم حاصل جدال دو قدرت با دو رؤیا بود، قرن بیستویکم شاید دوران زیست در جهانی بدون رؤیا اما پر از قدرت باشد.