به گزارش گروه رسانهای شرق،
مجتبی راعی
تئاتر کار میکردم و عاشق سینما شده بودم، اما بهخاطر انقلاب فرهنگی، رشته سینما تعطیل شده بود؛ منتظر ماندم و بعد از بازگشایی دانشگاه در اولین دوره سینما قبول شدم. شانس بزرگ نصیب من شده بود. تعداد زیادی استاد درجه یک برای تدریس سینما آمده بودند. استادانی که هرکدام حق بزرگی به گردنم دارند؛ استاد جابر عناصری، استاد محمدرضا شریفی، استاد ضابطیجهرمی، استاد هوشنگ طاهری، استاد ابراهیم مکی، استاد ابراهیم جعفری، استاد سینایی، استاد مسعود جعفریجوزانی، استاد منصور براهیمی و تعداد دیگری که فرصت بردن نام همهشان نیست و من دستبوس آنها هستم.
اما دانشکده دراماتیک که بعد از بازگشایی به دانشکده سینما تئاتر تغییر نام داده بود؛ امکان کار عملی جدی نداشت و در برابر مدرسه صداوسیما از نظر عملی امکانات خوبی داشت.
در چنین اوضاعی دوست عزیز من، جناب «محمدرضا شرفالدین» بهخاطر تجربیات زمان جنگ بهعنوان اسپشیالافکت [آنموقع جلوههای ویژه نمیگفتند]، وارد سینما شده بود. وقتی به او گفتم که همهچیز خوب است، الا اینکه امکان کار عملی و دیدن دست استادان کاردان را ندارم، پیشنهاد کرد هر فیلمی که من به عنوان اسپشیالافکت قبول میکنم مدتی که صلاح میدانی به عنوان دستیار من بیا و در جریان کار عملی قرار بگیر! ایده فوقالعادهای بود، برای شروع ابتدا سر کاری رفتم که «محمود کوشان» (کارگردان بعضی فیلمهای فردین) کارگردان و آقای قریبیان بازی میکردند. طبعا با آنچه از بزرگان سینما در دانشکده میخواندیم فاصله داشت. سر چند کار دیگر هم رفتم، ولی اقناع نمیشدم تا اینکه یک روز «شرفالدین» زنگ زد که برای کار «ناصر تقوایی» به نام «ناخدا خورشید» دعوت شدم. تصور کنید که من چه حالی پیدا کردم. با هواپیما به بندر لنگه و از آنجا با مینیبوس به بندر کنگ و محل استقرار گروه رفتیم. من در پوست خودم نمیگنجیدم.
اولین روزی که سر صحنه رفتم، نزدیک آقای تقوایی ایستاده و شروع به تماشای او کردم. یکی، دو ساعت که گذشت مدیر تولید آمد که شما فقط وقتی باید سر صحنه بیایی که کار اسپشیالافکت داریم و متأسفانه ناخدا خورشید اسپشیالافکت کمی داشت و من ماندم که چه جوابی بدهم. به شرفالدین گفتم مدیر تولید چنین گفته و من باید برگردم تهران، آقای شرفالدین رفت پیش آقای تقوایی و گفت دستیار من دانشجوی سینماست و برای یادگیری به اینجا آمده است، قول میدهد سر صحنه مزاحم شما نشود، کناری بایستد و فقط تماشا کند. تقوایی گفته بود هیچ اشکالی ندارد، من فردا از اول وقت کنار ایشان بودم و هر کاری که میکرد، با تمام وجود تماشا میکردم و دیدم که نوع کارش با آنچه در دانشکده از بزرگان سینما میخواندیم بسیار نزدیک بود. این اتفاق در دو سفر 10 روزه ادامه داشت. به شرفالدین میگفتم مشکل این است که نمیدانم کاری که در صحنه میکند چگونه ثبت میشود. گذشت تا یک روز گفتند که از تهران راش آوردهاند و چون مسیر دور بود، راشها جمع میشد و یکباره مثلا ۶۰، ۷۰ دقیقه راش میدیدند. من در پوست خودم نمیگنجیدم که اگر راشها را ببینم آنچه سر صحنه دیدهام برایم تفسیر جدید پیدا میکند. اما روزی که همه آماده بودند برای دیدن راش، سوار مینیبوس شده و به سینمایی در بندر لنگه بروند؛ مدیر تولید گفت راش ناموس فیلم است و شما نمیتوانی بیایی، طبیعی است که من چه حالی شدم، به اتاقم رفتم و در این فکر بودم که یک فرصت استثنائی را از دست دادم، مدتی بعد صدای مینیبوس نزدیک شد، فکر کردم شاید مینیبوس دیگری باشد. اما مینیبوس پشت محل استقرار ایستاد و صدای آقای تقوایی آمد که از پنجره مینیبوس فریاد میزد راعی؛ آقای راعی! من سریع بیرون رفتم و ایشان گفت سوار شو، سوار شدم و البته جرئت نکردم به چشمان آقای مدیر تولید نگاه کنم، وقتی رفتیم به سینما و نمایش راشها شروع شد، آنقدر دقیق و مهندسیشده بود که من احساس کردم این را هرکسی مونتاژ کند، فیلم خوبی میشود. بعد که به تهران آمدم گفته شد که فیلم خوابیده است و ممکن است برای همیشه از بین برود و طبعا من که علقهای به ناصر تقوایی و فیلم پیدا کرده بودم، بسیار نگران شدم که حیف شد. بعد از مدتی یک تهیهکننده حرفهای و کاربلد به نام پرویزخان یشایایی پا پیش گذاشت و کار مرده را زنده کرد، به نظرم اگر آقای یشایایی نبود؛ جای «ناخدا خورشید» کنار «چای تلخ» بود.
تأثیر این ۲۰ روز مبارک در زندگی من چنان بود که در سال سوم دانشکده اولین فیلم خودم را به نام «انسان و اسلحه» ساختم که در بخش مسابقه فجر آن روزگار پذیرفته شد و یک سیمرغ هم برد! تا ابد مدیون «استاد تقوایی» هستم، خدا رحمتش کند. صمیمی، باسواد، پرمحبت و البته مهمتر از همه شریف بود، خدا رحمتش کند.
آخرین مطالب منتشر شده در روزنامه شرق را از طریق این لینک پیگیری کنید.