خبر درگذشت او در روزهای پایانی مهر، برای بسیاری از اهالی فرهنگ بهسان باز شدن صندوقی از خاطرات بود. نامش که میآید، ناخودآگاه صدای بخشو از اربعین در ذهن زنده میشود، چهرهی آرام ناخدا خورشید در مه جنوب نقش میبندد و لحن نرم و پرطعنهی داییجان ناپلئون در گوش میپیچد.
ناصر تقوایی، متولد ۱۳۲۰ در آبادان، از نسل فیلمسازانی بود که سینمای ایران را از قابهای تقلیدی و بیریشه بیرون کشیدند و در خاک این سرزمین کاشتند. او نه تنها کارگردان، بلکه روایتگر فرهنگ ایران بود، ردی که دوربینش را به سمت مردم گرفت، نه ستارهها.
از همان نخستین آثارش در دههی ۴۰، نشانههای این نگاه دیده میشد. مستند اربعین (۱۳۴۹) نقطهی آغاز درخشش او بود. فیلمی دربارهی سوگواری مردم جنوب برای امام حسین(ع)، که با صدای سوزناک جهانبخش کردیزاده، حال و هوای خاصی یافت. آن مستند نه فقط تصویری از یک مراسم مذهبی، بلکه مستندی دربارهی روح مردم ایران بود. مستندی که نشان داد تقوایی بیش از هر چیز به زیستجهان مردم علاقه دارد، نه به نمایشهای شهری و رسمی.
اما آنچه نام او را در ذهن نسلها ماندگار کرد، سریال داییجان ناپلئون بود. شاهکاری که در سال ۱۳۵۵ ساخته شد و هنوز بعد از نیم قرن، زبان طنزش، عمق اجتماعیاش و شخصیتهای زندهاش تازه است. داییجان ناپلئون تنها یک سریال نبود. آینهای بود از جامعهی ایرانی که میان تخیل و واقعیت، میان غربزدگی و سنت، سرگردان است.
تقوایی در این اثر بهگونهای هوشمندانه خنداند تا بیدار کند، و همین باعث شد که داییجان نه فقط محبوب، بلکه ماندگار شود.
سالها بعد، وقتی جنگ ایران و عراق پایان یافت، تقوایی به زادگاهش برگشت. آبادان و خرمشهر سوخته بودند، اما او با چشمی عاشق، از خرابهها عکس گرفت. خودش میگفت:
در کوچههای زادگاهم هنوز دوستان شهیدم را میدیدم…
نسل ما جنگ را دید، اما بچههای ما چه خواهند دید؟
این جمله بعدها تبدیل به روح حاکم بر آثار پساجنگ او شد.
در میانهی دههی شصت، او با فیلم ناخدا خورشید دوباره به دریا بازگشت. اقتباسی از رمان داشتن و نداشتن اثر همینگوی، اما تماماً ایرانیشده.
ناخدا خورشید با بازی ماندگار داریوش ارجمند و فیلمبرداری مهرداد فخیمی، تصویری از جنوب بود؛ تیره، خشن، اما زنده و باشکوه. فیلم، روح عدالتخواهی و شرف انسانی را در جغرافیای بندرهای فراموششده جستوجو میکرد و از همینرو، به یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران بدل شد.
تقوایی در ادامه مسیر خود با فیلم ای ایران (۱۳۶۸) به سراغ طنزی اجتماعی رفت. فیلمی که در روستایی خیالی با چهرههایی آشنا روایت میشد و بهنوعی نقد استبداد و خودکامگی بود. هرچند فیلم در زمان خود در بخش مسابقه جشنواره فجر پذیرفته نشد، اما بعدها بهعنوان یکی از نمادهای سینمای ملی در دههی شصت شناخته شد.
او در دهههای بعد آرامتر شد، اما همچنان پر از نگاه. فیلم کوتاه کشتی یونانی (۱۳۷۷) در مجموعهی قصههای کیش، نمونهای درخشان از سینمای شاعرانه و اقلیمی اوست. فیلمی که با سکوت و تصویر، حرف میزند و انسان را در برابر طبیعت قرار میدهد.
آخرین اثر سینماییاش، کاغذ بیخط (۱۳۸۰)، فیلمی دربارهی زندگی مدرن، سکوتهای زناشویی و ذهن انسان معاصر است. هدیه تهرانی و خسرو شکیبایی در آن نقشی متفاوت بازی کردند و فیلم، جایزه ویژه هیأت داوران جشنواره فجر را گرفت.
کاغذ بیخط بیش از آنکه داستانی بیرونی داشته باشد، سفری درونی است. فیلمی دربارهی فاصله، تخیل و فرسایش عشق در روزمرگی.
تقوایی از آن پس کمتر فیلم ساخت، اما هیچگاه خاموش نشد. در گفتوگوهایش همیشه از عشق به ایران میگفت؛ از آبادان، از مردم، از زبان فارسی، از تعزیه. در سال ۱۳۸۳، مستند تمرین آخر، تعزیه حر دلاور را ساخت. اثری دربارهی ریشههای آیینی نمایش ایرانی. آن مستند بهتازگی در فهرست میراث ناملموس یونسکو ثبت شده است، گویی جهان هم پذیرفته است که تقوایی تنها فیلمساز نبود، بلکه حافظ فرهنگ بود.
در شهریور همین امسال ۱۴۰۴، شورای ارزشیابی هنرمندان کشور لوح درجه یک هنری را به او اهدا کرد(معادل دکترا) برای یک عمر فعالیت هنری. اما عمرش مجال نداد تا درخشش دوبارهاش را در سینما ببینیم.
ناصر تقوایی از نسل خالقانی بود که با اندکترین امکانات، جهانهایی عمیق ساختند. در روزگاری که سینما پر از جلوه و فریب است، فیلمهای او هنوز بوی خاک، دریا و زندگی میدهند.
او باور داشت ایران را باید دوست داشت، چون خانهی ماست و این عشق را در قاب قاب آثارش ثبت کرد.
امروز که نامش بر زبانهاست، شاید بهترین یادبود برای او تماشای دوبارهی ناخدا خورشید باشد. جایی که خورشید هنوز میتابد، هرچند ناخدا دیگر در میان ما نیست.
او رفت، اما نگاهی که از جنوب برخاست و به تمام ایران رسید، هنوز زنده است.
در سینمای ایران، هرجا که تصویر، صادق، بیهیاهو و انسانی باشد، رد پای ناصر تقوایی هست …
همان مردی که با دوربینی ساده، به ما یاد داد چگونه ایران را ببینیم، نه فقط تماشا کنیم
∎