شناسهٔ خبر: 75205784 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: عصر ایران | لینک خبر

قصه‌های نان و نمک(39)/ چراغ قرمزی که نمی‌خواستم سبز شود

طبقه دوم ورزشگاه آزادی جا برای نشستن نبود، ایستاده بودم برای دیدن...

صاحب‌خبر -

عصر ایران ؛ احسان محمدی - طبقه دوم ورزشگاه آزادی جا برای نشستن نبود، ایستاده بودم برای دیدن آخرین بازی استقلال در لیگ برتر مقابل برق شیراز. سال 1385. با آنکه تیم‌های محبوبم نبودند ولی حال و هوای اردیبهشت و صد هزار هوادار و جشن قهرمانی متقاعدم کرد روز جمعه بروم استادیوم آزادی. یک دفعه سر برگرداندم دیدم پشت سرم آقای یونسی ایستاده. معلم کلاس اول راهنمایی‌ام که بالا بلند بود و والیبال خوبی بازی‌ می‌کرد. خوش‌مشرب و دوست‌داشتنی. یک استقلالی متعصب. دیداری شیرین وسط هزاران غریبه، بعد از سالها آن هم در حالیکه هر دو هزار کیلومتر دورتر از زادگاه بودیم. در ازدحام شروع بازی همدیگر را گم کردیم.

 
امروز صبح پشت چراغ قرمز حس کردم کسی صدایم می‌کند. سر چرخاندم. چهره‌اش چقدر آشنا بود. درست شبیه معلم کلاس اول راهنمایی‌ام.
 
 «پویان» بود، پسر آقای یونسی! دوست و هم‌بازی دوران دانش‌آموزی، سال 68، روستای بیشه‌دراز در استان ایلام! پدر هر دویمان آموزش و پرورشی بود، منتقل شده بودند به روستایی لب مرز با عراق و همین موضوع دو خانواده را خیلی به هم نزدیک کرد. با هم رفت و آمد داشتیم، آقای یونسی و همسرش مبادی آداب و جلوتر از زمانه خودشان بودند. 
 
تندتند با هم حرف زدیم، شماره دادیم به هم، حال خانواده‌ها را پرسیدیم، ذوق کردیم از این دیدار اتفاقی و قرار شد همدیگر را ببینیم!
 
این یکی از آن چراغ قرمزهایی بود که دوست نداشتم سبز شود. باقی مسیر مات بودم و به این فکر کردم که دنیا خیلی از چیزی که فکر می‌کنیم کوچکتر است، از آن دیدار با پدر در استادیوم تا این دیدار با پسر پشت چراغ قرمز! چطور ممکن است از میان چند میلیون ماشین، اول صبح دو نفر شانه به شانه هم در ترافیک بایستادند که دوست سالیان دور هم بودند؟! شبیه قصه‌هایی است که در فیلم‌ها می‌بینیم و می‌گوییم:«معلومه که فیلمه! مگه میشه؟!»
 
 از این لحظه‌ها برایتان آرزو می‌کنم، ثانیه‌های خوشایندی که دنیا غافلگیرتان می‌کند، دقیقه‌های خوبِ فراموش کردن تورم، دلار، ماشه، موشک ...