خبرگزاری تسنیم؛ فاطمه مرادزاده: یک سال از ورودش به نجف اشرف میگذشت، سال 1977 میلادی بود؛ 1356 شمسی، پانزدهشانزده سال بیشتر نداشت، اما حالا توی همین سنوسال به آرزویش رسیده بود.
یک سال پیش سید محمد غروی؛ امام جمعه شهرِ شیعهنشین صور دستخطی گذاشت توی دستش و گفت؛ "وقتی به نجف اشرف رسیدی، این را به آیتالله سید محمدباقر صدر نشان بده..."، سفارشش را به آیتالله کرده بود...
به نجف رسید، به دیدار آیتالله صدر رفت. آیتالله از سید حسن خوشش آمده بود و انگار آینده درخشان او را در پیشانیاش میدید. پیشتر سید عباس موسوی از لبنان به حوزه نجف آمده و با دستخطِ امام موسی صدر به آیتالله صدر معرفی شده بود. آیتالله سیدعباس را که 8 سال از سید حسن بزرگتر بود، بسیار دوست داشت و برای همین سید حسن را دست او سپرد و از او خواست که بر وضعیت درسی و تحصیلی سید حسن نظارت کند و کمکش کند، یکجورهایی دست آنها را در دست هم گذاشت؛ دست دو سیدِ جوانی که بعدها سرنوشت لبنان به وجود آنها پیوند خورد و سرنوشتشان با سرنوشت لبنان و مقاومت و قدس درهم آمیخت.
سید حسن در حوزه علمیه نجف که بود، انگار خوشبختترین آدم روی زمین بود. دوست و برادر و همراه و همصحبتش سید عباس بود و افتخار دیدار شهید سید محمدباقر صدر رزق مداومش.
جدا از این دو موهبتِ بزرگ، خواندن علوم دینی آرزوی دیرینهاش بود؛ از همان کودکی ...
آغاز زندگی در حومه شرقی بیروت
زندگی در روستای بازوریه سخت شده بود. سید عبدالکریم و همسرش مهدیه صفیالدین مثل خیلی از زوجهای جوانِ روستا؛ مثل بسیاری از خانوادههای فقیر و شیعه جنوب لبنان، تصمیم گرفتند به بیروت مهاجرت کنند شاید زندگی روی خوشی به آنها نشان بدهد.
یک جایی در حومه شرقی شهر بیروت خانهای اجاره کردند و سید عبدالکریم کمکم یک دکان کوچک میوه و سبزیفروشی بهراه انداخت.
مغازه پردرآمد نبود، اما جمعیت حومه شهر بیشتر از روستا بود و مغازه هم پرمشتریتر.
سال 1339 بود و نهمین روز از ماه گرم شهریور که سید حسن به دنیا آمد و عشق و شورِ بیشتری به زندگی عبدالکریم و مهدیه داد.
زندگی اگرچه سخت اما با امید بیشتری سپری میشد. سالها گذشت و حسین و زینب و فاطمه و محمد و جعفر و ذکیه و امینه و سعاد هم یکی یکی به جمع خانواده اضافه شدند.
سیر کردن شکم یک خانواده 11نفره، با یک دکان کوچک سبزی و میوهفروشی کار راحتی نبود. سید عبدالکریم باید یک نفس کار میکرد و میدوید.
نماز صبحش را که میخواند به دکان میرفت و عقربههای ساعت که پس از دو دور چرخش به عدد 12 میرسید و وقت، به نیمهشب، به خانه برمیگشت. همسرش مهدیه هم خیلی وقتها به کمکش میرفت تا مغازه را با هم اداره کنند.
فقر و تنگدستی از یک سو و جمع نبودن اعضای خانواده در کنار هم از سوی دیگر، خاطرات تلخی را برای کودکان خانه رقم میزد. با این حال سید حسن در کنار 8 خواهر و برادر دیگرش آرام آرام قد میکشید.
آرام آرام عاشق دین و دینداری شد
در همان محلهای که به دنیا آمده بود، در محلات حاشیهنشینِ شرق بیروت وارد دبستان شد.
سید عبدالکریم و مهدیه یک پدر و مادر کاملا معمولی بودند، با اعتقادات معمولی در حد سنت و عرف، در حد خواندنِ نماز و گرفتنِ روزه.
سید حسن اما هر بار که در کوچه و خیابان یک فرد معمم میدید، دلش میلرزید. به عمامه و صورتشان خیره و در فکر و خیال شناور میشد. فکر میکرد آنها چقدر متفاوت و روحانی هستند و او چقدر دلش میخواهد که شبیه آنها بشود. دلش میخواهد کتابهای دینی بخواند و حتی به جای مدرسه، در جایی درس بخواند که به او آموزشهای دینی بدهند.
این حال برای خودش هم عجیب بود، چون نه فرد روحانی و مَعَمَّمی در خانه و خانواده و بستگانش وجود داشت و نه فردی با گرایشات مذهبیِ شدید، دینداری در خانه آنها یک دینداری سنتی بود و معمولی.
تنها معمم فامیل یک تصویر از عموی مرحومِ مادرش روی دیوار خانه بود و تنها نشانی که از دین و دینداری میدید، روزههای پدر و مادر در ماه مبارک رمضان و نماز خواندنهای روزانه آنها و چند نسخه از قرآن کریم روی طاقچه اتاق.
هر روز نیرویی سید حسن را بهسمت قرآنها میکشاند، آنها را باز میکرد و با همان سواد ابتداییاش، وقتی 8 یا 9 سال بیشتر نداشت، آیههای بهشت و جهنم را میخواند و توی ذهنش میماند.
آیهها، شبهنگام رؤیای زیبای بهشتی یا کابوس جهنمی میشد و به خوابهایش سرک میکشید.
همان آیهها و همان خوابهای قرآنی، باعث شد که دلش بخواهد بیشتر بخواند و چیزهای بیشتری از دین بداند.
یک روز پیش کتابفروش دورهگرد محله رفت و سراغ کتابی مذهبی را از او گرفت. دورهگرد «ارشاد القلوب»ِ دیلمی را به دستش داد. کتاب پر از قصه و حکایت دینی بود و تاثیر زیادی روی سید حسن گذاشت. یک روز دیگر کتاب کوچکِ "قضاوتهای امیرالمؤمنین(ع)" را دید و خرید و به خانه برد.
سالهای دبستان با خواندن کتابهای درسی و بیشتر کتابهای دینی میگذشت. کتابهای دینی را حتی با شور و شوق و عطش بیشتری میخواند و گاه آنها را بارها دوره میکرد.
هر چه بیشتر میخواند، اخلاق و رفتارش تغییر بیشتری میکرد، آنقدر که علاوه بر خواندن نمازهای یومیه، به خواندن نماز شب هم علاقمند بشود.
بابا عبدالکریم هم عاشق معممها بود، البته عاشق یکی از آنها بیشتر؛ عاشق امام موسی صدر، برای همین هر چند وقت یکبار عکسی از امام موسی صدر را به خانه میآورد.
سید حسن به تصویر امام موسی صدر خیره میشد و هر چه بیشتر تماشا میکرد، مشتاقتر میشد. کمکم مِهر امام موسی صدر توی دلش نشست.
دوران دبستان تمام شد و سید حسن برای تحصیل در دوره تکمیلی (راهنمایی) به منطقه دیگری رفت.
مدرسهاش نزدیک یک مسجد بود. سید افضل امام جماعت مسجد بود. گروهی از جوانها و نوجوانهای همسن و سال خودش هم پای ثابت مسجد بودند. خوشش آمد. آن مسجد و آن بچههای مذهبی، پای سید حسن را هم به مسجد و نماز جماعت و فعالیتهای فرهنگی باز کردند و دلش را مشتاق.
دوران راهنمایی در کنار همان مسجد و دوستان مسجدی به پایان رسیده بود که جنگ داخلی در لبنان شروع شد و حومه شرقی بیروت یعنی منطقه شیعهنشین پایتخت به دست فالانژیستها افتاد.
مهاجرت معکوس به بازوریه
خانواده نصرالله دوباره مهاجرت کردند؛ اینبار از حومه شهر بیروت به روستای آبا و اجدادیشان بازوریه در استان صور در جنوب لبنان.
کمونیستها انگار زودتر به بازوریه رفته و اغلبِ جوانهای روستا کمونیست و بیدین شده بودند.
سید حسن وارد دبیرستان شد و از شاگردان نمونه مدرسه.
برگشتن به بازوریه برای سید حسن که حالا جزو بچهمذهبیها شده بود، آسان نبود، کما اینکه وضع اقتصادی خانواده سختتر شده بود و باید هر روز پس از مدرسه همراه برادرش حسین، برای کمک به بابا عبدالکریم به دکان کوچک بقالی میرفت؛ روز تعطیل و غیرتعطیل هم نداشت.
مهاجرت معکوس به بازوریه البته حُسنهایی هم داشت، از جمله آشنایی با دکتر چمران که آنوقتها به صور آمده بود و به روستاهای صور سر میزد، و آشنایی با سید محمد غروی که ایرانی بود و از شاگردان شهید آیتالله محمد باقر صدر.
سید حسن روزها درس میخواند و کار میکرد و شبها تا وقتی خواب روی پلکهایش بنشیند، فکر و خیال، که چطور میشود به جوانهای دینگریز بازوریه کمک کرد و چگونه میتوان یک حکومت اسلامی در لبنان به وجود آورد.
18 ماه به همین صورت گذشت. دوره دبیرستان هنوز به پایان نرسیده بود، اما سید حسن بیتاب شده بود؛ بیتاب نجف و حوزه علمیهاش.
به هر دری میزد و به هر عالِم و واسطی رو میانداخت که پدر و مادرِ ناراضی را راضی کند و او را به نجف اشرف برساند.
گِرهِ کار بهدست سید محمد غروی باز شد و سید او را همراه نامه و دستخطی به نجف اشرف فرستاد؛ وقتی پانزده سال و شش ماه از عمرش گذشته بود؛ آذر ماه 1355...
یک رؤیای صادقه و سرنوشتی که مقدر شد
یک سال از ورودش به نجف اشرف میگذشت، سال 1977 میلادی بود؛ 1356 شمسی.
حالا توی همین سنوسال به آرزویش رسیده بود. به نجف اشرف؛ حوزه علمیه و دروس دینی که از کودکی هوای آنها در سرش افتاده بود و میتوانست او را از سوختن در آتش جهنمی که در شبهای کودکی به خوابش میآمد و او را وحشتزده از خواب میپراند و به آغوش پدر و مادر میکشاند، آزاد کند.
یک سال گذشته بود و او حالا دوست و استادی چون سیدعباس موسوی داشت و افتخار آشنایی با شهیدِ مجاهد آیت الله محمد باقر صدر.
دلش البته پیش امام موسی صدر هم بود. دوستش داشت و میترسید که ترور شود. پیشتر چندین بار ترور شده بود هرچند نافرجام. دوستدارانش نگران بودند، سید حسن بیشتر... دل نگرانش بود.
یک شب نزدیکیهای سحر در همان نجف اشرف و حوزه علمیه خواب عجیبی دید: «امام موسی صدر مردم را برای یک مراسم عمومی بزرگ دعوت کرده بود، دعوت به مدرسه علمیه ما در نجف رسید. 60 لبنانی در آن مدرسه بودیم، اما فقط من و یک لبنانیِ روحانیِ دیگر به دعوتش لبیک گفتیم و به محل مراسم رفتیم. مراسمی در یک صحرا، یک بیابان، وسط آن بیابان یک اتاق قدیمی بود با دیوارهای سنگی قدیمی سبز و سیاه. امام موسی صدر بدون عبا و عمامه با لباس معمولی توی آن اتاق و روی زمین نشسته بود، با چهرهای خسته و ریشهای سپید و نفسهایی که بهسختی بالا میآمد. مردم نیامده بودند، امام صدر تنها بود. ما بودیم و یک مرد قویهیکل که کنارمان نشست. اذان شد. به نماز جماعت ایستادیم، اما مرد قویهیکل شمشیری داشت و همینکه خواست امام موسی را بزند، من خودم را روی امام انداختم و مانع شدم، لحظهای بعد دوباره به نماز ایستادیم. وسط نماز صدای فریادی آمد که امام موسی صدر کشته شد. نمازمان را شکستیم و من با همان شمشیر گردن قاتل را زدم و...»
آفتاب که سر زد، سید حسن خودش را به شیخی که اهل مکاشفه بود، رساند و ماجرای خوابش را گفت. مرد عارف تعبیر کرد؛ "امام موسی صدر یک روزی مظلومانه و تنها به شهادت میرسد و جایی پنهان در دل صحرا دفن میشود، اما تو یک روز جایگزین امام موسی صدر میشوی و راه او را ادامه میدهی و اهداف او را محقق میکنی."
25 آگوست 1978 یعنی 3 شهریور 1357 و یک سال پس از خوابی که سید حسن دیده بود، امام موسی صدر به لیبی رفت و دیگر بازنگشت.
نیمه اول خواب سید حسن تعبیر شده بود.
بازگشت به لبنان و درس و بحث و آغاز جهاد
عراق اوضاع خوبی نداشت. حزب بعث به جان علما و دانشجویان حوزه افتاده بود و یکی پس از دیگری را دستگیر و روانه زندان میکرد.
سید حسن به لبنان برگشت؛ نیمه دوم سال 1358
حالا باید کجا درس میخواند؟... با خودش گفت هرچه سید عباس بگوید.
سید عباس گفت؛ "بروید بعلبک و خودتان حوزهای تأسیس کنید."؛ جایی که امن و آرام بود و مناسب برای درس و بحث. حوزه با 15 طلبه تاسیس شد و سال به سال بزرگتر.
درسهای مقدماتی و سطوحِ سید حسن و دوستانش در حوزه بعلبک تا سال 1361 تمام شد و بعد هم تحصیل در سطوح عالی و کار و تبلغ در روستاهای لبنان.
فعالیتهای سیاسی هم بود. مسئول سیاسی و عضو دفتر سیاسی کل در جنبش امل در بقاع لبنان شد. بعد که حزبالله جان گرفت، عضو شورای مرکزی حزبالله شد.
آنوقت سید عباس موسوی؛ دبیرکل حزبالله لبنان بود و سید حسن مسئول کارهای اجرایی حزبالله.
سید عباس که شهید شد، سید حسن دبیرکل حزبالله لبنان شد و بار سنگین رهبریِ مبارزه با اشغالگران صهیونیسم به دوشش افتاد.
نخستین رویارویی حزبالله با رژیم صهیونیستی بهرهبری سید حسن، در عملیات خوشههای خشمِ رژیم و جنگ 16روزه در سال 1996 بود که به صهیونیستها فهماند حالا دیگر با سدی به نام حزبالله مواجهاند و دوران اشغالگریِ بدون خسارت به پایان رسیده است.
سال 2000 هم پس از 15 سال صهیون مجبور به عقبنشینی از مزارع شبعا و جنوب لبنان شد.
6 سال بعدِ در سال 2006 در عملیات تموز یا جنگ 33روزهِ دوباره حزبالله بهرهبری سید حسن رودرروی رژیم اشغالگر ایستاد. صهیونیستها آمده بودند تا لبنان را تصاحب کنند و کلید تغییر خاورمیانه جدید را بزنند، اما حزبالله صهیونیستها را غافلگیر کرده و به آنها ضربات کاری زد؛ هم از آنها اسیر گرفت و هم به عقبنشینی مجبورشان کرد.
حالا دیگر اشغالگران صهیونیسم به قدری از سید حسن عصبانی بودند که بخشهای زیادی از ضاحیه که احتمال حضور سیدحسن در آنها بود را با خاک یکسان کردند؛ 270 مجتمع مسکونی بزرگ، 25 هنرستان فنی حرفهای و 11 مدرسه...
انتفاضه دوم فلسطینیها که شروع شدِ سید به کمک فلسطینیها رفت و حماس با حمایت او جان تازهای گرفت.
در چند دههای که دبیر کل حزب الله بود، طوایف مختلف با حزبالله همسو شد و حزبالله از دسته و گروهی کوچک به بخش بزرگی از نیروهای مسلح و مقاوم لبنان تبدیل شده بود.
هم برای حزبالله و شیعیان و هم برای لبنان عزت و پیروزی آورده بود.
دوست و دشمن ستایشش میکرد
با هر فتح و پیروزی در میدان، فاتحِ دلهای بیشتری میشد، آنقدر که دشمنِ صهیون هم به شخصیت کاریزماتیک و جذاب و برجسته، و بیهمتایی او در میان رهبران عرب اعتراف بکند.
آنقدر که رهبر معظم انقلاب اسلامی لب به ستایش بگشاید و بفرماید که حزبالله آنجا در لبنان مثل خورشیدی در حال درخشیدن است و مایه افتخار دنیای اسلام شده است.
هجوم وحشیانه صهیونیستها به غزه پس از طوفان الاقصی در 7 اکتبر 2023 (15 مهر 1402) دوباره حزبالله بهرهبری سید حسن را به میدان مبارزه با اشغالگران کشاند؛ مقابلهای که به تخلیه شهرکهای مسکونیِ صهیونیستنشینِ شمال فلسطین اشغالی منجر شد.
و شهید راه قدس شد
رژیمِ صهیون بارها از سید حسن نصرالله زخمهای کاری خورده بود.
شامگاه 6 مهر 1403 عقده تمام آن زخمهای کاری، 80 بمب از جمله بمبهای سنگرشکن 5000پوندی شد و روی ضاحیه بیروت فرود آمد و جان لطیفِ رهبرِ شجاعِ حزبالله و شیعیان و مردم لبنان را نشانه گرفت.
سید حسن نصرالله پس از چند دهه مجاهدت و مقاومت در راه فلسطین، شهید راه قدس شد؛ شهید راه قدس شد چون میگفت: «ما شیعیان علیبن ابیطالب در عالم هستیم، فلسطین را تنها نخواهیم گذاشت، نه فلسطین و نه فلسطینیها و مقدسات امّت اسلامی در فلسطین را.»
انتهای پیام/
∎