خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا: از ابتدای انقلاب اسلامی تاکنون، کم نبودند جوانان و نوجوانانی که پا به پای دیگر اقشار مردم، در صحنههای مختلف نظام، نقش آفرینیهای بزرگی داشتهاند؛ عدهای در سالهای سیاه حکومت فاسد پهلوی، تعداد زیادی در دوران دفاع مقدس، و جمعیت بیشماری از دانشآموزانِ این مرز و بوم که در سکوها و جایگاههای برتر دنیا در موضوعات مختلف علمی، ورزشی، فرهنگی و اجتماعی، برای میهن اسلامیمان، نقش آفرینی داشتهاند.
در این بین، جوانان و نوجوانان معصومی که هدف ترورهایِ کور منافقین و دشمنان داخلی و خارجی قرار گرفتهاند را نباید از یاد برد؛ خصوصا کودکان، نوجوانان و جوانان بیگناهی که در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه، توسط چنگالهای کثیف رژیم کودککُش صهیونیستی، شربت شیرین اَحلی مِنَ العَسَل را نوشیدند و نام خود را در فهرست درخشان شهدای مبارزه با اسرائیل ثبت کردند تا به تعبیر رهبر بزرگوار انقلاب اسلامی «دانشآموزِ امروز بفهمد که نسل قبل در این دوره و در این سنین چه هنر بزرگی انجام داده، چه کار بزرگی انجام داده است.»
یکی از این اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیهالسلام، شهید محمدحسین خاکی است؛ در بخش اول گفتگو با سرکار خانم ...... همسر مکرمهی شهید حاج محمد خاکی و مادر گرانقدر شهید محمدحسین خاکی، پای صحبتهای این بانوی قمی در قامت یک همسر شهید نشستیم و از ویژگیهای اخلاقی، شخصیتی و اجتماعیِ شهید خاکی شنیدیم؛ در بخش دومِ این مصاحبه، به صورت ویژه، به صحبتهای این بانوی قمیِ فداکار به عنوان یک مادر شهید پرداختیم تا با شناخت بیشتر از روحیات و خصوصیتهای فردی، خانوادگی و اجتماعیِ این نوجوان شهید، چراغی برای طیّ طریق سایر نوجوانان این مرز و بوم، روشن نمائیم.
--------------------------------
به اهتمام: اعظم ربانی
--------------------------------
ابنا: در گفتگوی قبلی، از زبان شما با زوایای مختلف جنبههای اخلاقی، شخصیتی و خانوادگیِ همسر شهیدتان، آشنا شدیم؛ لطفا در مورد کودکی فرزند دلبندتان، شهید محمدحسین خاکی برایمان بگوئید.
بله حتما؛ محمدحسین نور زندگی من بود؛ وقتی باردار بودم، عضو فعال بسیج بودم و کارهای خوبی انجام میدادم، برخی به من میگفتند: «داری شهید پروری میکنی!» پلهها را بالا و پایین میکردم؛ میگفتند: «خانم! شهید پرورش میدی!» وقتی محمدحسین به دنیا آمد، نور خاصی در چهرهاش بود، یکی از دوستان گفت: «خانم خاکی، الحمدلله دکتر و مهندس توی مملکت زیاد داریم، یک نور خاصی توی چهره محمدحسین هست، بگذار درس بخونه، انشاالله یه مجتهد درجه یک بشه.»
موفقیتهای محمدحسین
ابنا: محمدحسین به چه موضوعاتی علاقه داشت؟ موفقیتهایی هم کسب کرده بود؟
بله؛ در کنار درس، هم به مداحی علاقه داشت و هم در ورزش موفق بود؛ سال گذشته رتبه اول مداحی را گرفت؛ در رشته ورزشی کاراته، چند مقام طلا، نقره و برنز داشت؛ از بچگی در کلاس استاد اسداللهی، هفتهای سه جلسه کاراته کار میکرد؛ همسرم میگفت: «مثل این استاد پیدا نمیشه!» همیشه دعا میکردم که اساتید خوبی در مسیر فرزندانم باشند و الحمدلله همینطور هم شد.
رابطه پدر و پسر
ابنا: از رابطه قلبی محمدحسین با پدرش برای ما بگوئید.
همسرم خیلی به محمدحسین دل میداد؛ میگفت: «مثل خودمه» یه وقت میگفتم: «برای محمدحسین ویژه دعا کن» میگفت: «محمدحسین زرنگه، خودش میره» خیلی حرص میخورد؛ ولی میگفت: «اصلاً نگرانش نیستم» برای دخترمون بیشتر دعا میکرد، میگفت: «اون حساسه، روحیش فرق داره»؛ به نظرم عدم وابستگی دنیایی، آنها را به شهادت کشاند؛ محمدحسین مسیرش را انتخاب کرده بود؛ اگر یکی از دوستان او، پایش را کج میگذاشت، بلافاصله محمدحسین نگران میشد؛ یک بار آمد پیش من و گفت: «مامان! فلانی یه دوست پیدا کرده که دوست خوبی نیست! اینو از اونجا فهمیدم که وقتی رفتیم مسجد، دیدم نماز نمیخونه» خیلی دقیق بود، دوست داشت که رفقایش درست باشند؛ معلمِ محمدحسین میگفت: «توی مدرسه هم همینطور بود.» رابطه این پدر و پسر، خیلی قوی بود؛ در سفر اربعین به محمدآقا میگفتم: «دست محمدحسینو بگیر، اگه چیزی بشه، مدیون منی» البته همیشه همسرم حواسش بود؛ تا اندازهای که وقتی شهادت اتفاق افتاد، مطمئن بودم همسرم دست محمدحسین را گرفته؛ همیشه میگفتم: «پسر من برادر نداره و پشتش به باباش گرمه!» خیلی شوخطبع بودند، با هم میخندیدند و دنبال هم میدویدند.
حساسیت و مسئولیتپذیری
ابنا: لطفا در خصوص تعهّد و حسّ مسئولیتپذیری محمدحسین برای ما بگوئید.
پاسخ این مطلب را در قالب خاطرهای بیان میکنم؛ یکی از روزهای پائیز سال قبل، وقتی وارد خانه شد، دیدم ناراحت بود، گفتم: «چی شده؟» گفت: «میتونم برم حراست؟» گفتم: «برا چی؟» گفت: «با دوچرخه که میاومدم، چرخم به یه ماشینِ پارکشده گیر کرد و یه خط روش افتاد.» گفتم: «رنگش رفت؟» گفت: «نه، فقط خطّه» بعد یک کاغذ آورد و روی آن نوشت: «من محمدحسین خاکیام، دانشآموزم، چرخم به ماشین شما گیر کرد و خط افتاد؛ این شماره خودم و بابامه! تماس بگیرید، خسارت میدیم.» بعد کاغذ را گذاشت پشت برفپاککنِ ماشین و به من گفت: «مامان! اگه زنگ زد، جواب بده» صبح گوشی موبایلش را گذاشت کنارم؛ گفتم: «بالأخره میاد میبینه»؛ پلاک ماشین را حفظ کرده بود تا راننده پیدا کند و خسارت دهد؛ گفتم: «محمدحسین جان! فکر کنم براش مهم نبوده و رفته» اینقدر حسّاس بود.
لحظات شاد پدر و پسری در ورزشگاه
یک هفته قبل از شهادتشان، محمدحسین به پدرش گفت: «بابا! سهشنبه ایران با کُره بازی داره، بریم ورزشگاه آزادی؟» که همسرم گفت: «اگه دوستات میرن، تو هم باهاشون برو» من اعتراض کردم: «چرا میگی دوستاش؟ محمدحسین بچهست، اگه بزرگتر همراهش باشه بهتره» صبح از محل کار به دخترم زنگ زد و گفت: «بلیط بگیر، من محمدحسین رو میبرم» به محمدحسین گفتم: «بابا گفته بلیط بگیرم، کدوم یکی از دوستات رو میخوای ببری؟» یک پسر همسایه داشتیم که اسمش محمدمهدی بود و کلاس ششم میرفت؛ با محمدحسین هیئت و مسجد میرفتند؛ خلاصه از مادرش اجازه گرفتم، میگفت: «اگه حاجآقا خودشون باشن، اشکال نداره» خلاصه سهشنبه رفتند ورزشگاه آزادی، تا جایی به آنها خوش گذشته بود که همسرم هر لحظه از محمدحسین و خودش عکس میگرفت و برای ما ارسال میکرد.
ابنا: شنیدم که محمدحسین، اهل اعتکاف هم بوده، در این خصوص هم اگر مطالبی هست بفرمائید.
بله، امسال محمدحسین خیلی مشتاق بود که در اعتکاف شرکت کند، او کلاس ششم بود و برای شرکت در اعتکاف، شرط سنی بالاتری وجود داشت؛ خدا را شکر که با پیگیری و با موافقت مسئولین، توانست در اعتکاف شرکت کند و بسیار هم از این تجربه لذّت برد.
محبوبیت در مدرسه
ابنا: شیوه تعامل محمدحسین در مدرسه با اعضای کادر و دانشآموزان چگونه بوده است؟
محمدحسین در مدرسه بسیار فعّال بود و در کارهای مختلف، کمک میکرد؛ مدیرشان همیشه میگفت: «محمدحسین دست راستمه» اگر چیزی در مدرسه خراب میشد، صبح میدیدم با خود ابزار کار به مدرسه میبرد تا تعمیر کند؛ پدرش خیلی اهمیت میداد که محمدحسین مرد بشود؛ یک جعبه ابزار به سلیقه خودش برای او گرفته بود؛ در مدرسه به او میگفتند: «تعمیرکار مدرسه!» برای انجمن دانشآموزی مدرسه، کاندیدش کرده بودند؛ به او گفتم: «محمدحسین جان! دوستات دارن تبلیغ میکنن، تو چرا تبلیغ نمیکنی که رأی بیاری؟» گفت: «وقت ندارم!» واقعاً وقت نداشت؛ روزهای زوج کاراته میرفت، کمربند مشکی داشت؛ یکشنبهها مداحی، یکشنبهها و سهشنبهها هم کلاس زبان میرفت؛ روز رأیگیری، بدون تبلیغات، نفر اول مدرسه شد، در مدرسه بسیار محبوب بود و خودش به تنهایی، کار فرهنگی میکرد و به دنبال این بود که در مدرسه، هیئت دایر کند.
هیئت حسین طاهری
چند سالی بود که در دهه اول محرم، ما به صورت خانوادگی، به هیئت حاج محمود کریمی میرفتیم؛ یادم هست که یک نوبت محمدحسین به من گفت: «مامان! دهه اول محرم دوست دارم برم هیئت حسین طاهری، منو میبری؟»
گفتم: «آره عزیزم، با اینکه سخته و هیئتشون دیر تموم میشه، اما چشم» اولین بار که محمدحسین را به هیئت بردم، آنقدر خوشحال بود که تمامی نداشت؛ همیشه مداحی آقای حسین طاهری را با خود زمزمه میکرد؛ حتی وقتی درس میخواند، اسپیکر را روشن میکرد و با مداحی درس میخواند، انگار بدون مداحی نمیتوانست درس بخواند.
هیئت حضرت علی اصغر علیهالسلام
ابنا: ظاهرا خود محمدحسین هم یک هیئت نوجوانان تأسیس کرده بود، درست است؟
بله. همانطور که گفتم، از کودکی به هیئت علاقه زیادی داشت، از آنجایی که من برای دختران هیئت برگزار میکردم، او هم میخواست خودش هیئت پسرانهای داشته باشد؛ به همین خاطر، از حدود ۱۰ سالگی در خانه خودمان، هیئت برگزار میکردیم، من بچهها را راهنمایی میکردم و او هم دوستانش را جمع میکرد، حدود ۲۰ نفر میشدیم و در خانه هیئت میگرفتیم؛ بعدها محمدحسین گروهی به نام «حضرت قاسم بن الحسن» تشکیل داد و هیئت را در حسینیه محله برگزار میکرد؛ مدتی بعد، نام گروه را به «حضرت علیاصغر» تغییر داد و شنبه شبها هیئت برگزار میشد.
مداح اهلبیت
ابنا: لطفا از علاقهی محمدحسین به مداحی برای ما بگوئید.
پسرم خیلی به مداحی کردن علاقه داشت؛ به همین خاطر، در قدیمالاحسان زیر نظر حاج منصور ثبتنامش کردم، در جلسه سوم، استاد از او خواست تا مقداری مداحی کند، من هم چون دنبال موقعیت بودم که از او در حین مداحی فیلم بگیرم، با اینکه میدانستم دوست ندارد فیلم مداحیاش ضبط شود، به یکی از خانمها گفتم: «برو از پسرم یه فیلم بگیر» مداحی که تمام شد، استاد به او گفت: «محمدحسین! تو یه قدم از بقیه جلوتری»؛ وقتی برمیگشتیم به من گفت: «مامان، دیدم ازم فیلم گرفتی» گفتم: «من که نگرفتم!» گفت: «خب درسته؛ اما گوشی شما دست یه خانم بود که داشت فیلم میگرفت» بعد گفت: «گوشی رو به من بدید تا فیلمم رو پاک کنم!» به او گفتم: «محمدحسین جان! میخوام وقتی مداح معروفی شدی، ببینی از کجا شروع کردی!» بعد از شهادت محمدحسین نگران بودم که نکند خودش فیلم را پاک کرده باشد؛ ولی دیدم که الحمدلله هست؛ آن فیلم، آخرین فیلم مداحی محمدحسین بود.
ارتباط معنوی محمدحسین با خدا
ابنا: با اینکه میدانیم محمدحسین به سن تکلیف نرسیده بود؛ اما جالب است بدانیم رابطه او با خدا و معنویت و نماز چگونه بود؟
محمدحسین آنقدر برای نماز صبح حسّاس بود که به راحتی میتوانم بگویم در این سن، سه سال بود نمازش ترک نشده بود؛ روزههایش را مرتّب میگرفت، مگر اینکه مریض میشد؛ بعد از اینکه از اعتکاف برگشت، برای خودش قرار گذاشته بود نمازهایش را اول وقت بخواند؛ داخل یک برگه نوشته بود و هر وعده نماز را تیک میزد؛ روز آخر، پدرش محمدحسین را برای نماز صبح صدا زد؛ ولی بلند نشد و متأسفانه دو دقیقه بعد، انفجار شد.
شب حادثه
ابنا: در مورد آن شب حادثه و محمدحسین برای ما بگوئید، دقیقا چه اتفاقاتی افتاد؟
شب حادثه، محمدحسین گفت: «یه کم کار دارم، انجام میدم، بعد میرم توی اتاق میخوابم»؛ اما متاسفانه آن شب در پذیرایی خوابش برد، وقتی نماز صبح را خواندیم، ناگهان صدایی شنیدم، همسرم انگار صدا را میشناخت و دوید در را باز کرد، بعد نگاهی کرد، انگار خبری نبود، به سمت پذیرایی رفت، من هم ایستادم، دوباره صدایی شنیدم و اینبار دنبالش دویدم، ۴_۵ متر فاصله داشتیم؛ هنوز صحنه جلوی چشمم است، همه جا شروع به لرزیدن کرد، خاک روی سرمان میریخت، یکدفعه لامپها شکست، همه جا تاریک شد، دود غلیظی بود، نمیتوانستم حرف بزنم، دود میرفت داخل حلق و دهانم؛ محکم به دیوار کوبیده شدم، انگار کسی من را بلند کرد و به دیوار زد، پشت اتاقِ دخترم افتادم، خودم را کشیدم سمت در و صدا زدم: «بیا بیرون» ساختمان هنوز میلرزید، هر کلمهای که میگفتم، به سرفه میافتادم؛ بعد بلند گفتم: «محمد! محمدحسین! بیایید پیش هم باشیم» فکر میکردم که زنده هستند؛ اما صدایی از آنها نبود؛ خودم را کشیدم به درگاه پذیرایی و نگاه کردم، هیچ نبود، خانه خالی بود، نفسم گرفت، فهمیدم آنها را از دست دادم، نشستم و همسر و فرزندم را صدا زدم: «محمد! محمدحسین!»
شرایط سخت جنگی
ابنا: چگونه شما در آن لحظات و شرایط سخت، از ساختمان بیرون آمدید؟
همانطور که گفتید، خیلی شرایطِ سختی داشتیم؛ دخترم به من گفت: «مامان جان! برو چادر مشکی بپوش» تمام اتاق خواب، تاریک بود و چیزی نمیدیدم، به صورت کاملاََ حدسی، چادرم را پیدا کردم؛ اما همه چیز افتاده بود، وسایل خانه، روی هم سوار شده بودند، از زیر آوار یک چادر و روسری بیرون کشیدم و پوشیدم و بلافاصله با دخترم از ساختمان بیرون آمدیم؛ دخترم درب خانه همسایه را زد، همسایهها خواب بودند، مات بودند و فقط ما را نگاه میکردند، بالکن ما شکسته بود، خاک بلند شده بود؛ خدا شاهد است، پابرهنه روی شیشهها راه میرفتیم، اما بحمدالله مشکلی برای ما پیش نیامد؛ بعد به همسایهها گفتم: «ساختمان را زدند، منفجر شده، بیایید بیرون» از پلّهها آمدیم پایین، فکر میکردم میتوانم بروم آنها را نجات بدهم، ساختمان ۵ طبقه روی هم خوابیده بود، اسکلت ساختمان برگشته بود، پارکینگ پُر از ماشینهای صاف شده بود، مأموران نگذاشتند جلوتر برویم، ماشینهای آتشنشانی آمده بودند و همه جا را بسته بودند، ما را بردند داخل پارک و دائم به ما آب میدادند؛ چون دود زیادی خورده بودیم، تا چند ساعت نمیتوانستیم به راحتی نفس بکشیم.
شناسایی پیکرها
ابنا: پس از آنکه از ساختمان خارج شدید، برای پیداکردن پیکرها هم دوباره مراجعه کردید؟
بله برگشتیم؛ به خودم دلداری میدادم و میگفتم: «توی جنگها، بعد از چند روز، بازم زنده پیدا میکنند، انشاالله که محمدآقا و محمدحسین هم زندهاند»؛ اما صحنهای که من دیدم، میدانستم زنده نیستند، درب آشپزخانه را فشار دادم، محمدحسین پشت آشپزخانه خوابیده بود، اما وسایل برگشته بود، نمیتوانستم کاری کنم؛ با خودم گفتم: «احتمالا اونا شهید شدند، خدایا شکرت»؛ خیلی از ناسپاسی میترسیدم، خیلی میترسیدم که ته دلم بگویم: «آخه چرا بچه من؟ چرا همسر من؟»
روز سومِ بعد از حادثه بود که به ما گفتند که باید شهرک را به خاطر خطر ترک کنیم؛ ما هم رفتیم و دوباره صبح برگشتیم و به دنبال پیکرها بودیم؛ تا روز چهارم هیچ خبری از محمدآقا و محمدحسین نداشتیم؛ بعد به معراج شهدا رفتیم؛ اما در ابتدا چیزی به ما نشان نمیدادند، مجبور شدیم آزمایش دیانای بدهیم؛ روزهای بسیار سختی بود، آنجا خانوادههای زیادی چشم به راه بودند و برخی چند عزیز خود را از دست داده بودند؛ روز چهارشنبه، یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت: «یه نشونههایی از محمدحسین، روی یه پیکری دیده شده که دندونهاش ارتودنسی داره و کف پاهاش هم رنگ حنا داره»؛ برادرم مطمئن بود که خود محمدحسین هست؛ اما تا جواب دیانای نیامد، پیکر را تحویل ندادند؛ انتظار تا روز شنبه طول کشید و بالأخره تأیید شد که آن پیکر، محمدحسین عزیز و شهید من است.
معامله با خدا برای عاقبتبهخیری
ابنا: از احساس خودتان نسبت به اینکه همسر و فرزند شما، عاقبت به خیر شدند، برای ما بگوئید.
به نظرم اگر کسی در مسیر درست باشد، انگار با خدا معامله کرده است؛ هر مادری دوست دارد که فرزندانش عاقبت بهخیر شوند و من تمام تلاشم را برای محمدحسین انجام دادم که هم به کلاس قرآن و مداحی برود و هم زبان و کاراته و خودم همیشه همراهش بودم؛ همیشه از خدا میخواستم که محمدحسین عاقبت بهخیر شود و الحمدلله که محمدحسینِ من شهید شد؛ شاید اگر خدای ناکرده راه دیگری میرفت، نتیجه فرق میکرد؛ در حقیقت این کیفیت زندگی است که نشان میدهد مرگ انسان چگونه رقم بخورد، با شهادت؟ یا در بستر؟ یا تصادف؟ خدا را شکر میکنم که همسر و پسرم، با شهادت ختمبهخیر شدند؛ این برای من خیلی مهم است.
درد دلتنگی و حسرت
ابنا: هنوز چند ماهی از شهادت همسر و فرزند دلبندتان نگذشته، این دلتنگی را چگونه تحمّل میکنید؟
دلتنگیِ عزیزانم، واقعاََ خیلی سخت است، در حال حاضر، با دوران سختی مواجهیم، جای خالی فرزند برای یک مادر، خیلی دردناک است و این حرف را مادران میفهمند، انگار هر لحظه منتظر هستم تا محمدحسین از در وارد شود؛ خیلی سخت است که چشم من به قاب عکسش باشد یا اینکه شب با عکسش بخوابم؛ هنوز هم غصّه میخورم که چرا در آخرین لحظات، بغلش نکردم؛ کاش آن شب، او را در آغوشم گرفته بودم!
شهیدی که با شهدا زندگی میکرد
ابنا: با توجه به اینکه محمدحسین در یک خانواده انقلابی بزرگ شد و عاقبت او، ختم به شهادت شد، احساس او به شهدا چگونه بود؟
جواب شما را با نقل خاطرهای از سفر راهیان نور میگویم؛ در این سفرها، محمدحسین به دنبال جمعکردن تصاویر شهدا بود و آنها را میآورد تا به دیوار اتاقش نصب کند؛ یک طرف دیوار اتاقش محمدحسین، سربندهایی با نام اهلبیت علیهمالسلام بود و طرف دیگر، پرچم ایران؛ بالای میز تحریرش پُر از عکس شهدا بود؛ محمدحسین در حقیقت با اینها زندگی میکرد؛ شبها به اینها نگاه میکرد و میخوابید؛ آرمان شهدا در ذهن و دلش بود. معلمش به من میگفت: «چند روز قبل از شهادت، محمدحسین اومد پیشم؛ بهش گفتم: چیکار میکنی؟ گفت: هی! دنیا میگذره؛ ولی آرزومه مثل شهید محمدحسین فهمیده توی سن کم شهید بشم» این افکار در ذهن او به عنوان یک نوجوان بود.
وظیفه مادران در تربیت
ابنا: به عنوان یک مادر شهید، امروز وظیفه مادران ایرانی در تربیت فرزندان خویش، چیست؟
سوال بسیار خوبی است؛ به نظرم نباید فقط خوردن و خوابیدنِ فرزندانمان برایمان مهم باشد؛ کلاس و رفاه برای بچهها خوب و لازم است؛ اما کافی نیست؛ بچهها باید اعتقاد و باور درست داشته باشند؛ چراکه تربیت خیلی مهم است، باید به فکر تربیت فرزندانمان هم باشیم و آنان را درست تربیت کنیم؛ امروز لازم است که مادران جامعه، بچهها را به گونهای تربیت کنند که وطنفروشی نکنند؛ همانطور که در جنگ تحمیلی نیز، بچهها را طوری تربیت کردند که یک وجب از خاک میهن، به دست دشمن نیفتاد؛ اگر ما در جنگ، از خاک ایران اسلامی کوتاه نیامدیدم؛ در حقیقت، تربیت بسیار خوب مادران شهدا بود که باعث شد رزمندگان، امکان مقاومت داشته باشند.
عزاداری برای عزیزان
ابنا: شما بعد از جنگ ۱۲ روزه، هم همسر از دست دادید و هم فرزند؛ از نظر شما یک زن با شرایط شما، نباید برای عزیزانش عزاداری کند؟
من برای بچهام در خلوت خودم عزاداری میکنم، نه برای دیگران؛ مگر میشود مادر فرزندش را از دست بدهد و برای او عزاداری نکند؟! با این اوصاف، هنوز حسّ میکنم که برای محمدحسین و شوهرم عزاداری نکردم؛ دلیل آن هم این بوده که رسالتم را در شرایط فعلی، چیز دیگری میدانستم و آن هم چیزی چیزی جز بودن در مسیر شهدا و روشنگری نیست.
حرف آخر
ابنا: تشکر از شما بابت فرصتی که در اختیار ما گذاشتید؛ به عنوان حرف آخر، اگر مطلبی دارید، بفرمائید.
خواهش میکنم، من هم از شما تشکر میکنم؛ چون گفتید حرف آخر، باید عرض کنم که در زمان جنگ ۱۲ روزه و حمله رژیم صهیونیستی به ساختمان ما، همه بچهها در آن بلوک خواب بودند و هیچکس بیدار نبود که بتواند فرار کند؛ محمدحسین که نظامی نبود! نه تفنگی در دست داشت و نه در میدان جنگ بود؛ وقتی خواب بود، به دست دشمن به شهادت رسید؛ اگر جنگ است، جنگ برای مردان است نه زنان و کودکان؛ به نظرم این اقدام جنایتکارانه، فقط از دست دشمنی ذلیل و زبون ساخته بود و من هیچ گونه قدرتی در دشمن نمیبینم جز ضلالت و بدبختی؛ البته ما سابقه غزّه را داشتیم و این کار از آنها بعید نبود؛ به هر صورت با اطمینان کامل اعلام میکنم که دشمن ما ذلیل و زبون است و به یاری خداوند متعال، این رژیم، محکوم به زوال و نابودی است و تکلیف ما تداوم مسیر شهدا و تبعیت از رهبرمان است.
......................
پایان پیام