شناسهٔ خبر: 74613799 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: عصر ایران | لینک خبر

قصه‌‌های نان و نمک (22)/زنی با اسپنددان در چهارراه هر روز من

روزم را با دیدن این زن شروع می‌کنم. هر روز و بدون استثنا. تعطیل باشد یا .....

صاحب‌خبر -

عصر ایران ؛ احسان محمدی - روزم را با دیدن این زن شروع می‌کنم. هر روز و بدون استثنا. تعطیل باشد یا نباشد، برق باشد یا نه، مکانیسم ماشه فعال باشد یا نه ... او را می‌بینم با این کلاه لبه‌دار، مانتوشلوار اداری، یک جفت کفش کتانی اسکچرز، چند اسکناس چرک‌مُرد توی دستش و اسپنددانی که نرم می‌چرخاند.


هر روز صبح سر این چراغ راهنمایی و رانندگی اینجا قفل است، ما که خواب‌آلود و خسته‌ایم عجله داریم چراغ سبز شود و سرکار برسیم و او احتمالاً دوست دارد چراغ بیشتر قرمز بماند، راهبندان بیشتر باشد تا وقتی لابه‌لای ماشین‌ها راه می‌رود شاید اسکناسی دشت کند. 


آنقدر او را دیده‌ام که تمام حرکاتش را حفظم، قدم‌های کوچک و منظمش وقتی از لای ماشین‌ها جلوی می‌آید، عقب عقب رفتنش، چرخاندن اسپنددانی که بیشتر وقت‌ها دود می‌کند، کفش‌های سربی‌اش، نگاه مات و بی‌لبخند ...

 
دوست دارم یک‌روز پیاده شوم و بگویم دقیقاً چه ساعتی میرسی اینجا؟ کسی هست که با تو برای فتح این چراغ قرمز رقابت کند؟ اسپندهایت را از کجا میخری؟ شب کجا میروی؟ اعتراف می‌کنی که قفل شدن خیابان را دوست داری؟ حالت چطور است؟ «کدام پل در کجای جهان شکسته» که تو اینجا سر این تقاطع پیاده شده‌ای؟ تو هم به دلار، به نفاق، به وفاق، به توئیتر، به «رسایی»، به «امیرحسین ثابتی»، به «بابک زنجانی»، به محرومیت «ساپینتو» فکر می‌کنی؟ اصلاً «در دنیای تو ساعت چند است؟»

پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر